(حیاط عمارت کیم_۱۹۴۴)
از موهاش کشیدند و وسط دایره ای از مردم پرتش کردند.
مردمِ به ظاهر متمدن بهش سنگ و هرچیزی که داشتند پرتاب میکردند و تن پسر، خونی و کبود شده بود.
از شدت درد نفسش حبس شده بود و صورتش به سفیدی میرفت..نمیتونست داد بزنه اما لحظه ای پرتاب سنگ ها متوقف شد و اون تونست با شدت بازدمش رو آزاد کنه..زمین، برفی و سرد بود و کوکی به جز شلوار چیزی تنش نبود.
"به دستور مسیح، و آزادی عملی که ایشان به من دادند..تو محکوم به اعدامی جونگکوک جئون"
جونگکوک به سختی لای چشم هاش رو باز کرد و به بالای سرش خیره شد..اون پدر تهیونگ بود که داشت اینارو میگفت؟
"من بی گناهم"
مرد خندید و خم شد و از موهای پسر گرفت و کشید و با خشم عجیبی گفت:
"خفه شو همجنسباز کثیف!تو پسر منو مسموم کردی چون تن به کثافت کاری باهات نمیداد..الان هم محکوم که شکنجه و مرگی"
چی؟کثافت کاری؟اونمرد چطور به عشقشون همچین لقبی میداد؟
قلب جونگکوک شکسته بود. دیروز وقتی میخواست تهیونگ رو برای صبحانه بیدار کنه اون بیدار نشد.
اون با مقدار زیادی قرص خواب اور، اُوردُز کرده بود.
این خیلی عجیبه که شبش تو اتاق کوک مقدار زیادی قرص خواب اور پیدا شد که کوک تا به حال توی زندگیش اونارو ندیده بود..با جیغی که شنید از فکر دراومد...اون جیغِ دخترش بود. سرش رو چرخوند و دختر کوچولوی چهارسالش رو دید که سعی داشت از دست خدمتکاری که اون رو سفت گرفته بود فرار کنه و بیاد پیشش..گریه های بورا حتی بیشتر از زخم هاش درد داشت.
دخترش نباید اون رو توی این حال میدید
نباید پدرشو درحال شکنجه شدن میدید، این براش زیادیه!
جونگکوک نفهمید از کی داره گریه میکنه. دلش برای تهیونگ تنگ شده بود، هنوز نتونسته مرگش رو درک کنه، این اتفاقات برای واقعی بودن زیادی دردناکن.کیم بزرگ سمت جسم بی جون و خونی رفت، برف های اطرافش هم مثل تنش قرمز بودند.
کیم چاقویی که همراه داشت رو به دست گرفت و صلیب عمیقی از روی پیشونی تا نوک بینی کوک کشید"باید توی جهنم بسوزی مردِ زن نمای کثیف."
ناله های دردناکی از بین لب هاش سعی بر خارج شدن داشتن اما کوک نمیخواست دختر کوچولوی خوشگلش صدای درد کشیدنش رو بشنوه، پس لب هاش رو روی هم فشرد و با دست های زخمیش برف هارو چنگ زد..
کیم بزرگ از مقاومت پسر عصبی شده بود پس با گرفتن فکش مجبورش کرد دهنش رو باز کنه و با بی رحمی مثل یک حیوون رم کرده، زبون پسر رو برید..
خون مثل فواره از دهنش بیرون ریخت و جونگکوک سعی میکرد سرش رو توی برف ها قایم کنه تا آلا شاهد این ها نباشه..اما صدای جیغ های دردناک دخترش رو میشنید..خرس عسلیش با اینکه بچه بود اما دیروز متوجه ی فوت پدرش شده بود و خواست قبل اینکه ببرنش، روی تختش باهم دراز بکشن و اون برای تاتا قصه بخونه تا خواب راحت تری داشته باشه.
YOU ARE READING
𝑺𝒚𝒎𝒑𝒉𝒐𝒏𝒚 𝑵𝑶.6
Fanfictionسمفونی شماره شیش: جیمین یک داشنجو فیلم سازیه که به طور اتفاقی توی توییتر با سوژه ی جذابی رو به رو میشه، یک عمارت هشتاد ساله که رازی رو با خودش حمل میکنه..راز عشق کیم تهیونگ و جئون جونگکوک. جیمین به صاحب فعلی عمارت یعنی مین یونگی ایمیل میزنه که مشتاق...