part3

27 8 1
                                    

چشمهاش به آرومی قطرات بارون رو دنبال میکرد.ناخوداگاه نفسهاش با ریتم بارون یکی شده و به ارومی به رقابت با سرمای خارج خونه میرفتند.

صندلی چوبی بی صدا، به ارومی عقب و جلو میشد و نور کم سویی گوشه خونه، دقیقا کنار پنجره محبوبش رو روشن کرده بود.

ساعت پنج صبح بود و جز چندتا حیوون سحر خیز کسی بیدار نبود.

نور لبتاب چشمهاش رو اذیت میکرد اما به هر نحوی شده باید تایپ چیزی که میخواست رو تموم میکرد،حتی به قیمت بیحال بودن کل روزش.

صدای فشردن کیبورد که با برخورد هیجانزده قطرات بارون هارمونی قشنگی رو ایجاد میکرد، تنها علتی بود که خونه داخل سکوت فرو نمیرفت.

با خستگی لبتاب رو روی میز کوچیک مقابلش گذاشت و کمی به دستهاش زمان برای استراحت داد؛پنجره بزرگ انعکاس صورت خسته‌اش رو به چشمهای ریز شده‌اش نشون میداد.

با دیدن تصویر منعکس شده خودش به ارومی زمزمه کرد.

_مگه چند سالمه که صورتم اینقدر خسته بنظر میاد؟

با فکر به گذشته و حرکت اروم صندلی خیره به پنجره، دستی اونرو به عقب کشوند، به زمانی که همه چیز براش فرق داشت.

----فلش بک،هفت سال قبل/سئول---'

صدای خنده های اکیپ معروف دانشگاه ملی به گوش تمام پسر ها و دخترهای دانشکده پزشکی میرسید.

سه پسر و یک دختر درحالی که با خنده کتابهاشون رو بهمدیگه میکوبیدن از بین دانشجوها رد میشدن و با لبهایی که نشون از موفقیتشون بود بلند قهقهه میزدن.

"دیدین، منکه گفتم پرفسور قبولش میکنه!اما شماها گفتین نه."

پسری که موهای قرمز رنگی داشت و اونهارو بتازگی رنگ کرده بود دستش رو دور شونه دختر بغل دستش گذاشت و ابرویی بالا انداخت.

"میبینی مینجی؟ این داداشت قراره برای بار هزارم بهمون بفهمونه که نابغه‌اس!"

دختر که به اسم مینجی صدا شده بود لبخند بزرگی زد و با افتخار به برادرش نگاه کرد. پسر مقابلش دیگه شباهتی به "داداش کوچیکه" نداشت. در اصل اون بسرعت تونسته بود با هوش زیادی که داره خودش رو به خواهرش و حتی بالاتر از اون برسونه.

پسری که تا اون زمان با لبخند به گوشیش خیره شده بود سرس رو بالا اورد و افراد روبروش رو مخاطب قرار داد.

"هی بچه ها، نوشته که قراره یه فستیوال برای دانشجوهای پزشکی برگذار بشه.اما برای ورود بهش باید هر گروه بیشتر از بیست تا مقاله داشته باشن!"

با شنیدن جمله اخر همه با دهن باز به برادر مینجی خیره شدن.
پسر با حس کردن نگاه منتظر بقیه دستش رو با خجالت پشت سرش برد و موهاش رو ماساژ داد.

WOODEN CAMERA [jookyun]Where stories live. Discover now