حیرت انگیز است؛ من همیشه غم را به طرز عجیبی در خودم حس میکنم. نه به صورت طبیعی بلکه مانند یکی از انگشت هایم یا یکی از اعضای حیاتی بدنم.
هیچ احساسی در من هیچگاه به اندازه غم و شاخه های وابسته به آن مانند استرس، اضطراب، نگرانی، درد و... پایدار نبوده؛ نه شادی نه عشق نه وابستگی نه ترس نه لذت نه شهوت و نه حتی نفرت!
همیشه به راه رهایی از آن اندیشیدم و ابدا هیچ یک از این راه ها برای ثانیهای هم کارساز نبودند. نه لطفا این حس را به زندگی، عواطف یا مشکلات و سن ربط ندهید زیرا ماورای اینهاست و حقیقتا امیدوارم آن تفکر کلیشهای و مضحک که "هنوز بچهای" رو هم در ذهن نداشته باشید زیرا ذاتا سن من به جایی رسیده که تمام این مزخرفات را رد کند.
تا جایی که به یاد دارم غم و ناراحتی همیشه عمیق ترین حس های من بودهاند؛ آنگونه که من این حس پایدار را در خودم داشتهام و دارم هرگز دیگر احساسات را نداشتهام. من میتوانم آن را با بند بند وجودم حس کنم و درک کنم که حتی تک تک سلولهایم نیز فاقد آن نیستند.
به خوبی میدانم که روزهایی بوده که با سرحالی تمام از خواب برخواستم (اگر اخلاق فوق عصبی و طبیعیه خودم را پس از بیدار شدن ندید بگیرم) اما با وجود انرژی و تمام اینها که مانع حس ناراحتی و غمگینی انسان میشود من باز هم آن را پررنگ تر از همیشه احساس کردم انگار که دقیق پشت سر من ایستاده و قدبلندش همیشه بر سرم سایه میاندازد. در حقیقت اگر هر انسانی فرشتهی محافظی داشته باشد برای من آن غم است!
اما موضوع حائز اهمیت این است که باید بدانید من همه جوره امتحان کردم تا بدانم آيا میتوان آنگونه که آن را حس میکنم نیز منتقلش کنم؟! به بیانی دیگر آیا میشود که دیگران هم همانند من آن را حس کنند؟ اما هیچ چیز دستگیرم نشد! حتی صمیمی ترین افراد زندگیام نیز نتوانستند به خوبی آن حس را یا بهتر بگویم غمی که حس میکنم را درک کنند. آن را نه تنها با کلمات بلکه با هیچ چیز دیگر نمیتوان درک کرد مگر روح مرا بیرون بکشند و آن را به خودشان تزریق کنند و بعد تازه شاید مرا را در رگ هایشان بتوانند حس کنند. باید اضافه کنم که چشمها با آن رودهای شور مزهاشان هم پاسخگو نیستند آن ها فقط بانی ترحم دیگران به من میشوند؛ حسی منزجر کننده و فوقالعاده تهوع آور که میان کلمات احساساتیاشان میتوانم، یعنی قابلیت دارم تا دست بندازم و دهنشان را جر بدهم تا بلکه بتوانند از آنها درست تر استفاده کنند.
ممکن است تصویری که در حال حاضر از من تصور میکنید دختری با صورتی بی حس یا احیانا غمگین و چشمانی پر از بغض باشد که با تلنگری اشکش میریزد و شاید هم همیشه عصبی و شاکی است و اصلا با صورت خندان یا شوخی های بیمزه آشنا نیست اما نه بهتر است اصلاح کنم تصورتان را تا بدانید من به خوبی لبخند میزنم و دیگران را به این کار وا میدارم البته هر چند به سبب خصوصیات اخلاقی من افراد کمی میتوانند با من هم صحبت شوند اما همان تعداد کم نیز میدانند که من ابدا شباهتی به تصور شکل گرفته در ذهن های شما ندارم بنابراین از روی نوشتهایم مرا تصور نکنید آنها فقط احساسات، تفکرات، عقاید و گاهی نیز دلتنگی و گلگی های من هستند همین.
و در پایان "موزیک" شعرهایی به سبک نوین، آرامش دهنده هایِ شنیداریِ اعتیاد آور، کلمات و هماهنگی سازهایی که در مغزم تزریق میشوند؛ آنها با زبان های مختلف جهان از انسان های متفاوتی با زندگی و گذشته های گوناگون نشأت میگیرند و تنها دوستان حقیقی احساس پایدار من هستند من به خوبی تک تک آن کلمات را درک میکنم به گونه ای که انگار من سرگذشت و زندگی همه آنها را از سر گذراندهام و محال است که چیزی را نتوانم درک کنم و حدس بزنم تا چه حد میتواند تاثیرگذار باشد. من غم و درد را حتی از عکس ها نیز دریافت میکنم، تصاویری که شاید برای دیگران فقط یک انعکاس نور و بازتاب دید باشد؛ اما برای من...◇ Telma
YOU ARE READING
My Notes
Non-Fictionمجموعه ای از یادداشت های من،شامل برش هایی از کتاب های مورد علاقه ام،اشعار مورد علاقه ام،نوشته های خودم و هر چیزی که ارزش خوندن و نوشتن داشته باشه^_^