بعد از چند لحظه طولانی، وقتی تونستم بلخره کنترل ذهنمو به دست بگیرم و بفهمم دقیقا دارم چه غلطی میکنم ازش جدا شدم. بیشتر از اینکه اون تعجب کرده باشه خودم پشمام ریخته بود، من الان دقیقا چیکار کردم؟
اولین بوسم، با تنها کسی که ازش متنفرم، اونم جلوی این همه ادمی که مخصوصا نمیخواستم از رابطه بینمون چیزی بدونن.
خب، شاید کل این ماجرا هم درست نبود. نمیتونستم بگم ازش متنفرم، اما قطعا اخرین چیزی که نیاز داشتم این بود که کسی چیزی بفهمه. شاید واسه این فکرا یکم دیر شده بود. چون همه زل زده بودن بهمون و من میتونستم حس کنم هر لحظه قرمز و قرمز تر میشم.بدون اینکه چیزی بگه، یا اجازه بده کس دیگه ای چیزی بگه دستمو گرفت و دنبال خودش بیرون از سالن کشید. تو راهرو به سختی دنبالش کشیده میشدم، نمیتونستم قدم هامو با قدم های بلند و با عجله اون هماهنگ کنم و رسما به زور دنبالش کشیده میشدم. اما با این حال بیشتر از اونی خجالت زده بودم که بتونم فحشش بدم یا بگم چه مرگشه و باید بس کنه.
بلخره انگار به جای مورد نظرش رسید، یه جایی خارج از جمعیت و شلوغی بچه ها. ته یه راهروی بدون چراغ که انگار از کل مدرسه جدا شده بود. دستمو ول کرد و همون لحظه گفت:«من برات چی هستم لیوای؟؟»
-«هاه؟»شونه هامو گرفت و با اون چشمای نافذ اقیانوسیش تو چشمام زل زد و گفت:«من برات چی هستم؟؟ میگی ازم متنفری و کسی نباید از اتفاقایی که بینمون افتاد با خبر بشه و یهو میبوسیم؟ اونم جلوی همه!»
داشت چه گوهی میخورد؟ انگار خودشم بدش نمیومد اگه اون جنده ها باهاش لاس بزنن و سر شرط بندیای احمقانشون باهاش بازی کنن. اخم کردم و دستشو از رو شونم پس زدم. با عصبانیت بهش زل زدم و انگشتمو تهدید وار جلوی صورتش تکون دادم:«اوی، خوب گوشاتو باز کن اسمیت. کل قضیه همینه. تو مال منی و من سینگلم.»با تعجب زل زد بهم که تازه گرفتم چی گفتم و اروم با چشمای گرد شده دستمو پایین اوردم. همچنان نمیتونستم چشم از اون چشمای درخشانش بردارم، اما الان دقیقا چی گفته بودم؟ عصبانیتم غیر قابل کنترل بود.
همونطور که با تعجب نگام میکرد اروم شروع کرد به خندیدن، و بعد صدای خندش یکم بالا تر رفت. دیگه از اون گرم تر نمیشد. گند زده بودم.
-«خیلی کیوتی.»
-«حرومزاده!»رومو ازش برگردوندم و با قدمای محکم و سریع ازش دور شدم. نمیدونستم کجا میرم، علاوه بر اینا نمیخواستم تو جمع بچه ها برگردم. قبل از اینکه به راهروی شلوغ اصلی برسم یه در رندوم رو باز کردم و رفتم داخل و بستمش.
یه نگاه به دورو برم انداختم. اتاق نظافت بود. یه کمد کوچیک سه در چهار که چند تا تی و جارو و سطل خالی توش بود، و نمیتونستم حتی دو قدمم حرکت کنم. پشت سرم یه پله کوتاه بود که روش سطل ها رو گذاشته بودن و بالای اون روی دیوار چوب لباسی بود که بهش چند تا روپوش اویزون بود.آهی کشیدم و روی اون پله نشستم و زانو هامو بغل گرفتم. باید چیکار میکردم؟ ایزابل و فارلن دیدن؟ دستمو تو موهام کشیدم و گوشیمو از جیبم دراوردم. همونطور که حدس میزدم چند تایی پیام از ایزابل داشتم، اما فارلن اصلا.
-«آه... لعنت بهت اروین اسمیت.»
-«چرا؟»
با صدایی که شنیدم گوشیم از دستم افتاد و سرمو بالا گرفتم. تو چهارچوب در ایستاده بود و نگام میکرد.
-«چرا اینجا نشستی؟»
-«اروین! فاک بهت لعنتی درو ببند!»
YOU ARE READING
Omega Akerman [Eruri]
Fanfiction🔞فن فیک اروری (اروین اسمیتxلیوای آکرمن)🔞 "اروین اسمیت، ستاره درخشان دبیرستان پارادایس هیچ محدودیتی برای پیشرفت نداشت. آلفای قدرتمند و محبوبی که به عنوان ارشد مدرسه همیشه به همه کمک میکرد. اما همین کمک ها وقتی نوبت به یه امگا رسید تبدیل به یه معامل...