صحنه دوم، پرده کنار رفت.
لیوای از قبل برای صحنه دوم مردد بود، اما چاره دیگه ای هم داشت؟ نمیتونست الان جا بزنه. این نهایت بی مسولیتی بود و اروین، اروین جدا منتظرش بود. هرچند نمیدونست تپش قلبش بخاطر هیجانه یا ترس و یا حسادت، اما یه جورایی لذت بخش بود.
کسی جز افراد گروهان اول، افرادی که همیشه و هرجا کنار فرمانده بودن از راز کوچولوی اون خبر نداشتن. شاید بتونیم اسمشو سادیسم بزاریم، اما بیشتر چیزی شبیه به نمایش قدرت بود. فرمانده بعد از هر حملش، طبق عادت قدیمی دست به تحقیر گروگان هاش میزد، نه همشون، فقط اون هایی که به تحقیر عادت چندانی نداشتن. سران و رهبران، و اون پسر زیبا بدجور بدشانس بود که هم چشم فرمانده رو گرفته و هم جزو اون دسته حساب میشه.
بنابراین فرمانده دستور داد تا اون شب، در چادری روی شن ها فقط یه نفر حضور پیدا کنه. لیوای.
وقتی دو نفر با لباسای نظامی لیوای رو مجبور به زانو زدن جلوی اروین کردن و رفتن، دود رقیقی درون چادر رو گرفته بود. بالشت های کوچیک و بزرگ دور اروین بودن و قلیان عربی جلوی اروین باعث میشد یقه بازش کمتر جلوه کنه اما حتی نور ارغوانی رنگ صحنه هم نمیتونست مدل نشستن (یا بهتره بگم لم دادن) اروینو مناسب جلوه بده.
لباسای لیوای هم کم از سکسی بودن صحنه نداشتن. همون لباسایی که لیوای کل مدت درمورد پوشیدنشون دو به شک بود ، الان تو تنش بودن. خب، بیاین تصور کنیم میتونید تصور کنید چه جور لباسی بود. از اون لباسایی که تن معشوقه های پادشاه تو حرمسرا میبینید. تور به رنگ قرمز و زیورآلات برنجی که لیوای به جرئت میتونست بگه سبک بودن لباسو جبران میکردن.
اروین لحظه ای زبونش از دیدن لیوای تو اون لباس، که تقریبا بالا پوشی نداشت، بند اومد اما وقتی به یاد اورد روی صحنه هستن گفت:«موشو گربه بازیت تموم شد؟»
لیوای اخم کرد و با حرص غرید:«فکر نکن سزای کارتو نمیبینی! نفرین کویر دامن گیره.»
اروین بلند خندید و گفت:«اگه نفرینش تو باشی با کمال میل میپذیرم.»
و بعد با لبخند به جا مونده روی لبش ادامه داد:«ولی برای نفرین بودن خیلی زیبایی.»
لیوای چیزی نگفت. درواقع لحن اروین اونقدر عصبانیش میکرد که مطمعن بود اگه دیالوگشو به زبون بیاره، قطعا ارتعاش عصبانیتش کل صحنه رو میلرزونه. برای همین ترجیح داد ساکت بمونه و انرژیشو به جای حرف زدن روی این بزاره که همون لحظه بلند نشه و یه لگد نثار اروین نکنه.
اروین وقتی دید لیوای چیزی نمیگه، به جلو خم شد و خوب به چهره لیوای که زیر حریر قرمز رنگ مخفی شده بود زل زد. عامرانه گفت:«بیا جلو.»
لیوای دقیقا نفهمید چی بود که باعث شد به این فکر کنه که بدون حرف اضافه ای از اروین اطاعت کنه، اما وقتی به خودش اومد به افکارش فحشی داد و گفت:«چرا فکر میکنی ازت اطلاعت میکنم؟»
اروین پوزخند زد و گفت:«چاره دیگه ای نداری.»
-«اینطور فکر میکنی؟»
-«از چیزی که میگم اطمینان کامل دارم.»
-«این همه اطمینان روزی خواهد کشتت.»
-«واقع بین باش. چه راه دیگه ای جز اطاعت از من میتونی داشته باشی، وقتی کل عزیزانت در دست منن؟»
لیوای چیزی نگفت و اروین دوباره لم داد و گفت:«ازم اطاعت کن تا دهکده عزیزت در امان باشه. روحتم خبر نداره میتونم با اون بچه های بدبخت چیکار کنم... .»
لیوای سرشو پایین انداخت. در ظاهر داشت به این فکر میکرد که چطور میتونه بدون ارضا خواسته فرمانده، پیروانش رو نجات بده، اما در اصل تو فکر این بود که چطور اروینو عذاب بده.
درظاهر به هیچ نتیجه ای نرسید و مجبور به تن دادن به خواسته فرمانده شد اما در اصل...
بلند شد و جلو تر رفت. همونطور که دستاش پشت سرش بسته بودن، یکی از پاهاشو روی رون اروین گذاشت و گفت:«برای آزاد کردن مردمم چه خواسته ای داری؟»
اروین بی اختیار و نامحسوس دستشو روی مچ پای لیوای گذاشت و گفت:«به تلاشت وابستس. اگر به اندازه ای که ازت انتظار دارم خوب باشی... مطمعنا میتونم یه کارهایی واست بکنم.»
اروین بعد از گفتن حرفش نفس عمیقی کشید. بوی لیوای مثل همیشه باعث میشد کنترل خودشو از دست بده. اون بوی شیرین که بی پروا بودنش رو مخفی میکرد...
لیوای نگاهشو به شلوار اروین داد. تقریبا موفق شده بود، اما واسه عذاب دادن اروین خیلی بیشتر از اینا نیاز داشت. پس پاشو از روی رون اروین برداشت و پشت بهش، با قدم های اروم ازش دور شد. بعد از وند لحظه دوباره برگشت و دوبار دیگه این کارو تکرار کرد. انگار میخواست اروین خوب وراندازش کنه.
اروین نفسشو اروم بیرون داد. داشت سعی میکرد به چیز دیگه ای فکر کنه تا رو صحنه گند نزنه اما منظره جلوش غیر قابل اجتناب بود. کاملا گریز ناپذیر. انعکاس نور ارغوانی رنگ روی جواهرات دور تنش، حریر قرمز که کاملا با فضا تناسب داشت، قدم های عشوه گرانه و چشم های وحشی ای که بهش نگاه نمیکردند، همه و همه دست به دست هم داده بود تا غلبه به نفس شهوت خواهش لحظه به لحظه سخت تر بشه. قبلا انقدر سخت نبود، حتی وقتی توی حمام شونه های لختشو نوازش میکرد هم آسون تر از این بود. یه چیزی این وسط داشت باعث میشد همه چیز برخلاف میل کمال طلب و خونسرد اروین پیش بره.
لیوای ناگهان سمتش برگشت و گفت:«خیلخب. قبول میکنم.»
و به سمت اروین اومد. اروین گفت:«به عنوان نفرین کویر زیاد از حد مطیع شدی.»
لیوای پاشو بین پاهای اروین گذاشت و بدون اینکه کس دیگه ای متوجه بشه شروع به مالیدن خشتکش کرد. دلبرانه گفت:«شاید هم شما مهارت های زیادی تو رام کردن کویر دارید فرمانده.»
اروین آب دهنش رو قورت داد. پسر رو به روش اصلا شبیه لیوای نبود. چه نقشه ای توی سرش میگذشت؟ باید میفهمید داره به چی فکر میکنه، اما فضای اطرافش مدام گرم تر و گرم تر میشد و نفس هاش سنگین تر.
میخواست زمزمه کنه:«لیوای... داری دقیقا چیکار میکنی؟» اما نتونست. نمیخواست لیوای تمومش کنه اما این حقیقت که مقابل حدود ۱۰۰ نفر آدم بودن کمی ازار دهنده بود. خیلی، خیلی آزار دهنده بود. و لیوایخوب میدونست اینکه اروین مجبوره خودشو کنترل کنه چقدر اذیتش میکنه. نمیتونست لذتی که بهش میداد رو انکار کنه! حقش بود. اونم لیوایو خیلی اذیت کرده بود.
لیوای خم شد تا به صورت اروین برسه. بوسه خیلی ارومی گوشه لبش گذاشت و گفت:«ما یه معامله کردیم فرمانده. اگه زیرش بزنی اصلا برات خوب نمیشه.»
اروین از پایین نگاهش کرد و به چشم های لیوای که با غرور بهش زل زده بودن، خیره شد. با خودش زمزمه کرد:«داری روانیم میکنی... .»
و به ساق پای لیوای چنگ زد.
هانجی پشت صحنه درحال پاره شدن بود. مدام پیام هایی از طرف مدیر با مضمون «این چه کوفتیه» دریافت میکرد اما اونقدر مشغول شور زدن بود که وقتی برای جواب دادن بهشون نداشت. این یه نمایشنامه دبیرستانی بود که تا حدی فقط به روابط جنسی و برده داری اشاره های مختصری میکرد، اما اون دوتا دیوونه رسما میخواستن رو صحنه تا آخرش پیش برن و اگه همچین کاری میکردن، این هانجی بود که واسه شورتش که مدیر قرار بود بکشه رو سرش نگران میشد.
تو اون شرایط افتضاح که هانجی نمیدونست باید چه غلطی بکنه، ناگهان ذهنش جرقه زد و بچه ها گفت تا پرده رو ببندن. منطقی تر همین بود که صحنه دوم رو همینجا تموم کنن تا بتونه تکلیفشو با اون دوتا روشن کنه. هرچند احساس میکرد هر دو به قدری از همدیگه نفرت دارن که در مقابلشون هیچ کاری از دستش برنمیاد. اما تنها راهش بود تا برای عمل نکردن طبق نمایشنامه توبیخشون کنه.
اما توی ذهن اروین و لیوای، هرچیزی میگذشت بجز توبیخ شدن. لیوای تا اخرین لحظه بسته شدن پرده داشت به این فکر میکرد چقد. تونسته اروینو عذاب بده، و اروین نمیتونست جلوی افکار شهوانیش رو بگیره و دندون هاشو رو هم فشار میداد تا کمی از شرر اون افکار زیبا خلاص بشه.
به محض اینکه پرده ها کامل روی هم اومد، هانجی وسط رفت و داد زد:«هیچ معلومه شما دارین چه غلطی میکنین؟؟ به اندازه کافی با اون لباس لیوای قوانینو زیر پا نذاشته بودیم؟؟ نه تروخدا بفرما همینجا برو روش کی اهمیت میده!»
و اروین و لیوای که جفتشون میدونستن نفاق بینشون چه دردسری به بار اورده ولی بهش اهمیت نمیدادن، تو همون حالت بهم دیگه زل زده بودن، تا اینکه هانجی جیغ بلند تری زد:«کر شدین جفتتون؟!»
اروین بدون اینکه دستشو از رو ساق پای لیوای برداره گفت:«باید بعد از جمع کردن این گندکاری یه صحبتایی داشته باشیم.»
-«قطعا خواهیم داشت، اسمیت.»
و پاشو از رو خشتکش برداشت و با احساس رضایتی که داشت سمت رختکن رفت.
هانجی درحالی که از ایگنور شدن کلافه شده بود گفت:«کجا داری میری؟؟»
و باز هم کسی بهش توجهی نشون نداد.
YOU ARE READING
Omega Akerman [Eruri]
Fanfiction🔞فن فیک اروری (اروین اسمیتxلیوای آکرمن)🔞 "اروین اسمیت، ستاره درخشان دبیرستان پارادایس هیچ محدودیتی برای پیشرفت نداشت. آلفای قدرتمند و محبوبی که به عنوان ارشد مدرسه همیشه به همه کمک میکرد. اما همین کمک ها وقتی نوبت به یه امگا رسید تبدیل به یه معامل...