chapter ¹⁶🔞

403 36 6
                                    

[اروین]
دومین انگشتمو واردش کردم که آه ضغیفی کشید و انگار سریع لبشو گاز گرفت‌ که صداش خفه شد. حسودی میکردم، شدیدا بهش حسودی میکردم که لبشو گاز میگیره. میخواستم فقط خودم اینکارو بکنم، میخواستم فقط خودم لب خوشکلشو گاز بگیرم.
داشتم عصبی میشدم که نمیتونستم صورتشو ببینم. حتی با تصور قیافه ای که الان زیرم به خودش گرفته دیکم جوری شق میشد که حس میکردم الان شلوارمو جر میده.

سعی کرد با دستاش که دور گردنم بود خودشو بالا بکشه، بدجوری زیرم بی‌قراری میکرد اما هرجوری بود به گوشم نزدیک شد. طوری که نفس نفس زدنای ضعیفش و آه هایی که میکشیدو واضحا میشنیدم؛گفت:«اروین... ازت متنفرم... .»
پوزخند روی لبم پررنگ تر شد. گربه کوچولوی وحشی من...
به سمت گردنم رفت و زبونشو روش کشید، انتظارشو نداشتم. فکر نمیکردم درحالی که ازم متنفره انقد سریع وا بده و باهام همکاری کنه. یجورایی مشکوک و ترسناک بود، اما نمیتونستم انکار کنم که عاشقشم.
انگشتامو قیچی‌وار داخلش حرکت میدادم. کاملا خیس و داغ بود، اونقد داغ که احساس میکردم تب داره. هردفه همینقدر داغ میشد و ضربان قلبمو بالا میبرد.
-«آ..آهه اروین... یواش تر لاشی... .»
-«من که هنوز کاری نکردم کوچولوی حساس.»

ناخوناشو پشت گردنم کشید که ناخودآگاه آهی کشیدم. فورموناش فضا رو پر کرده بود و ارزو میکردم کسی متوجهش نشه، چون اصلا نمی‌خواستم چیزی اون بهشت فوق العاده رو بهم بزنه. واقعا نمیخواستم هیچی مزاحمم بشه اما با شنیدن صدای زنگ گفت:«ا..اروین باید برم.. .»
-«از کی تاحالا کلاسات برات مهم شدن؟»
نمیخواستم بره، حتی گفتن اینکه میخواد بره عصبانیم میکرد.
-«اروین! گفتم یواش! زیاد که بازم کنی درد میگیره!»
دستمو دور کمرش محکم تر کردم و لاله گوششو بوسیدم:«وقتی داخلت کنم بیشتر از اینا باز میشی.»
-«چ... چی؟!»

بدون اینکه بهش جواب بدم انگشتمو از داخلش بیرون کشیدم و به سمت کمربندم بردم و بازش کردم‌.
-«ا..اروین هی صب کن! امکان نداره بیشتر از اون باز شم توی لعنتی چطوری...»
-«دفعه اولت که نیست، هاه؟ قبلا هم انجامش دادیم.»
-«ا...اون دفعه فرق داشت! اروین لنتی اروم جلو برو... عوضی گوش میدی بم؟!»
سرمو نزدیکش بردم و گفتم:«آروم بگیر. یکی صداتو میشنوه‌.»
میخواست چیزی بگه که یهو صدای دیگه ای گفت:«اروین.»

چند لحظه بیشتر طول نکشید که بعد از پوشیدن لباسامون، مایک درو باز کرد و من مثل بچه هایی که منتظر تنبیهن جلوش ایستاده بودم و نفهمیدم لیوای چطور از فرصت استفاده کرد و در رفت.
-«اروین؟»
-«مایک، ببین اونطوری که به نظر میاد نیست‌. به بابام چیزی نگو.»
یکم با اون قیافه پوکر همیشگیش نگام کرد و بعد گفت:«ببین من دخالت نمیکنم اما اروین اینجا مدرسس. گیر بیفتی بابات می‌فهمه هیچ، بین بچه ها هم کارت تمومه. متوجه ای که؟»
-«آره... حواسم هست. اگه هانجی نفهمه بقیشو میشه جمع کرد.»
-«بعید میدونم حواست باشه. خبر داری بوی فورموناتون چقد زیاد بود؟»

Omega Akerman [Eruri]Kde žijí příběhy. Začni objevovat