پاشدم و رفتم پایین تا ببینم چیکار داره میکنه. قبل از اینکه متوجه صدای قدمام بشه، پشت دیوار مخفی شدم تا صداشو بشنوم.
-«نه لازم نیست خانوم.»
-«...»
-«من به شما دروغ نمیگم. اگه لازم میدونید بیاید دنبالش اما مطمعنم ناراحت میشه.»
-«...»
-«ممنون. پس فعلا.»
گوشیو قطع کرد.-«مامانم چی گفت؟»
نگام کرد و سرشو تکون داد:«چیز خاصی نگفت.»
چطور جرئت میکنه جوابمو اینطوری سر بالا بده؟؟
-«تو بهش چی گفتی؟»
-«چیز خاصی نگفتم.»
انگشتمو تهدید وار بالا آوردم:« قبل از اینکه بیام اونجا و زبونتو از حلقومت بکشم بیرون حرف بزن.»
خندید. اون حالت جدی و استرسیش از بین رفته بود:«خب حالا نمیخواد آمپر بچسبونی عزیزم. هنوز حالت خوب نیست. باید بیشتر از این لباس بپوشی وگرنه بدتر میشی.»براش چشم نازک کردم اما میدونستم که حق با اونه. ولی هنوزم از اینکه جوابمو عین ادم نمیده کفری بودم. برگشتم تو اتاقش و یکی از شلوارای گشادشو برداشتم که بپوشم.
-«اون بدردت نمیخوره عزیزم. میخوری زمین.»
-«تو نمیتونی بگی چی به دردم میخوره، ضمنا انقد اینو بهم نگو.»
-«چی عزیزم؟؟»
شلوارشو پرت کردم تو صورتش:«همین عنو!»از رو صورتش برش داشت و چیزی نگفت. اومد سمتم که باعث شد چند قدم عقب برم:«هی هی لازم نیست اینطوری بترسی. کاریت ندارم که.»
با این حرفش چند قدم جلو اومدم که باعث شد اون چند قدم بره عقب. مسخرش کردم:«لازم نیس بترسی کاریت ندارم.»
و بعد انگشتمو تهدیدوار بالا آوردم:«خوب گوشاتو باز کن اسمیت. من اسباببازیت یا یه همچین چیزی نیستم. وقتی ازت سوال میپرسم باااید جواب بدی. بدون اینکه گوه اضافه ای بخوری. فهمیدی؟»
خندید:« بله قربان.»
پشت چشم براش نازک کردم و برگشتم به تخت.کنارم روی زمین نشست و چند دقیقه ای بهم خیره موند:«ازم متنفری؟»
رومو اونطرفی کردم و چیزی نگفتم. آروم با نوک انگشتاش شونمو نوازش کرد و بعد پتو رو کشید بالا:«اگه ازم متنفری بهم بگو تا راحتت بذارم.»
-«فک نمیکنم هیچوقت همچین کاری بکنی.»
سرشو لبه تخت گذاشت:«احساساتی که تجربه میکنم.. شاید بخاطر ۱۸ سالگی باشن. شایدم نه. ولی باعث میشن احساس شرمندگی کنم.»دوباره میخواست شروع کنه به فلسفی حرف زدن؟ چشمامو بستم و سعی کردم نادیدش بگیرم تا خوابم ببره.
-«من واقعا بابت هرچی که بینمون اتفاق افتاد شرمندم لیوای... .دوست دارم بهتر بشناسمت. شاید مسخره بنظر بیاد ولی هدفم از گفتن این حرفای بی سر و ته اینه که پشیمونیمو حس کنی و بهم یه فرصت بدی.»
-«دقیقا از چی پشیمونی؟ نه که بگم نباید باشیا. فقط دلایل زیادی برای پشیمونیت وجود داره میخوام بدونم دقیقا کدوم مد نظرته.»
-«خب من... .»ساکت موند. روی تخت نشستم و برگشتم سمتش. سرشو روی دستاش به لبه تخت تکیه داده بود.
-«جوابمو بده.»
سرشو بلند کرد. نمیتونستم خودمو گول بزنم، اون چهره.. یه جورایی واقعا بدبخت بنظر میومد. جوری که تو مدرسه میدرخشه نبود. چشماش یکم قرمز شده بود انگار میخواست بزنه زیر گریه. و چند دسته از موهای بلوندش روی پیشونیش پخش شده بودن. لباشو بهم فشار میداد و ابرو هاشو بهم نزدیک کرده بود. آره واقعا میخواست بزنه زیر گریه.
-«من... .»
منتظر نگاش کردم تا حرفشو بزنه.
YOU ARE READING
Omega Akerman [Eruri]
Fanfiction🔞فن فیک اروری (اروین اسمیتxلیوای آکرمن)🔞 "اروین اسمیت، ستاره درخشان دبیرستان پارادایس هیچ محدودیتی برای پیشرفت نداشت. آلفای قدرتمند و محبوبی که به عنوان ارشد مدرسه همیشه به همه کمک میکرد. اما همین کمک ها وقتی نوبت به یه امگا رسید تبدیل به یه معامل...