chapter ³⁵

136 17 14
                                    

با چیزی که دیدم خشکم زد.
روی در کمدش پر بود از عکس. عکسای من؟
عکسایی که من هیچوقت نگرفته بودمشون و از وجودشون اطلاع نداشتم. اون استاکر‌ لعنتی...
اون احمق مث دخترای راهنمایی بود. ازم کلی عکس داشت و تو کمدش چسبونده بود. دورشون کلی قلب کشیده بود و... این دیگه چیه؟
پوشه ای که همینطوری تو کمدش افتاده بودو برداشتم چون عکس من روی کاورش توجهمو جلب کرده بود. یه عکس پرسنلی که موقع ثبت نام به مدرسه داده بودم. بازش کردم. اسم، مشخصات کامل، والدین ، آدرس ، شماره تلفن، اطلاعات سالهای قبل مدرسم.
اون کوفتی چرا باید پرونده منو داشته باشه ؟ هرچی بیشتر کنکاش میکردم وضعیت تخمی تر میشد. تو کشو هاشو گشتم و همون‌طور که انتظار میرفت مقدار قابل توجهی از لباسامو پیدا کردم. اه.

کم کم داشتم از شدت منحرف بودنش سرگیجه میگرفتم. شاید بهتر بود دیگه ادامه ندم؟ روی تخت نشستم و زانوامو بغل کردم. میتونستم گرم شدن صورتمو احساس کنم. داشتم تب میکردم.رو به روی کمدش نشسته بودم که درش چهارطاق باز بود. هر لحظه که اون عکسا رو انالیز میکردم هوا گرم تر میشد. چرا انقد برام عجیب بود؟ از قبلم خوب میدونستم چه مادرجنده ایه. یه منحرف عوضی که هرکاری می‌کنه تا خودشو راضی کنه.
نمیدونم... شاید دلم نمیخواست باور کنم واقعا همچین کسیه. همه چی یکم زیادی سریع پیش رفت و تو هم پیچید. هیچوقت نمیخواستم اینطوری شه. دلم میخواست.. اون همون کسی باشه که میتونم بهش تکیه کنم. هرچی نباشه چیزای زیادی ازم دیده.  چیزایی که اگه دست خودم بود هیچوقت نشونش نمیدادم.

دراز کشیدم و زانوامو تو شکمم جمع کردم. هنوزم به اون عکسا خیره مونده بودم. نمیتونستم چشم ازشون بردارم و افکارم... افکارم ولم نمیکردن. فکر اینکه چرا یه نفر باید این کارو بکنه. و فکر اینکه چرا دیگه منزجر کننده نبود برام.
لبخند کوچیکی اومد رو لبام. اینطور که معلومه به طرز مشکوکی عاشقم شده. بیشتر شبیه مریضای جنسی به نظر میاد ولی... نمیتونم انکار کنم که یکمم کیوته. یه نره خر گنده که همه ازش حساب میبرن انقد شیفتم شده که دور عکسام قلب میکشه.
صورتمو تو بالشتش قایم کردم و پاهامو به تخت کوبیدم. چه مرگم شده؟ اون احساس انزجار کجا رفته؟ اه نه اینکارو با من نکن عوضی... نفرتی که بهت داشتمو برگردون.

[اروین]
اروم و بی صدا رفتم طبقه بالا.میدونستم طاقت نمیاره و میره رو تخت. در اتاق باز بود. نیم نگاهی انداختم تا ببینم بیداره یا نه. میدونستم دیر کردم ولی نه اینکه خوابش ببره درحالی که... در کمدم بازه و عکساشو که همه جا چسبوندم دیده.
چقد خجالت اور بود که ببینه استاکش میکنم...
اروم درو رو هم گذاشتم و رفتم پایین. تصمیم داشتم یکم سوپ درست کنم اما از اونجایی که با بابام بزرگ شده بودم به گرم کردن کنسرو سوپ راضی شدم. نمیخواستم ریسک مسموم کردنشم بکنم. به اندازه کافی بهش آسیب زده بودم. ولی یه جورایی تصور مریض شدنشم کیوت بود. اینکه بهم نیاز پیدا کنه و تو بغلم بلرزه ... سرمو تکون دادم و از فکر این چیزا بیرون بیام. سوپو تو کاسه ریختم و بردم تو اتاق و روی میز گذاشتم. اروم پایین تخت نشستم و به صورت زیباش زل زدم. وقتی می‌خوابید خیلی معصوم تر میشد... انگار نه انگار همین پسر کوچولو انقدر وحشیه که می‌تونه صورتمو با یه خودکار پاره کنه.

موهای سیاهش روی پیشونیش ریخته بود. دستمو به سمتش بردم که موهاشو کنار بزنم اما قبل از اینکه انگشتام پوست گرمشو حس کنه دستمو عقب کشیدم. چشماشو اروم باز کرد و بهم خیره شد.
-«خوب خوابیدی پرنسس؟»
-«همیشه انقد منحرف بودی؟»
از اونجایی که به جای اینکه فحش کشم کنه با لحن آرومی ازم توضیح میخواست، فهمیدم که موضوع جدیه و اگه همین الان حلش نکنم کل هفته آینده رو بذاره بهش فکر کنم.
-«چرا منحرف؟»
-«خیلی منحرفانس که بخوای اینجوری استاکم کنی.»
-«نه منحرفانه نیست.. فقط.. از اونجایی که میدونستم هیچ شانسی در برابرت ندارم... »
-«این عین کلمه منحرفه.»

چشمامو بستم و پیشونیمو لبه تخت گذاشتم:«هیچوقت کسی نبودم که جواب رد بشنوه. واسه همین وقتی مدام ردم میکردی... یه جورایی بیشتر جذبت میشدم. به خودم میگفتم این یه بازی احمقانس که همه تو سن من انجامش میدن ولی... از یه جایی به بعد دیگه بازی نبود. من واقعا میخواستمش. نه واسه خوش گذونیای دبیرستانی... واسه کل زندگیم.»
سنگینی دستشو روی موهام احساس کردم.
-«من یه برادر داشتم... اونم مثل من امگا بود. ولی وقتی آلفایی که مارکش کرده بود ولش کرد... خودکشی کرد.»
سرمو با تعجب بالا آوردم و نگاش کردم. چشماشو پایین انداخته بود و بهم نگاه نمیکرد.
-«متاسفم من نمیدونستم..»
-«اشکالی نداره. خیلی کوچیکتر از اون بودم که چیزی یادم بیاد. اینو مامانم تعریف می‌کنه.»

-«پس یعنی اون پسری که روز اول دیدم برادرت نبود؟»
-«جواب دادنش چه فایده ای داره وقتی کل پروندمو حفظی؟ میدونی که فقط منو مامانمیم. البته... پسرای دیگه ایم بودن که مامانم بزرگشون میکرد. اما برادرم نبودن. فقط چند تا بچه یتیم که...خب مامانم واسه کم کردن درد از دست دادن پسرش بزرگشون کرد.»
چیزی نگفتم و فقط به چشمای خوشگلش خیره موندم.

-«من..ازت بدم نمیاد. فقط یکم میترسم.»
-«چطوری میتونم بهت اطمینان بدم؟»
چرخید و روی کمرش خوابید و به سقف زل زد:«نمیتونی. من با این باور که هر آلفایی نزدیکم بشه بهم آسیب میزنه بزرگ شدم.»
دستشو گرفتم:«باورتو عوض میکنم!.. لیوای خواهش میکنم از من فرار نکن. نمیتونم تحملش کنم.»
دستشو از تو دستم کشید:«خب حالا انقد دراماکویین بازی در نیار. دیگه باید برم خونه.»

-«به مامانت بگو شبو اینجا میمونی.»
برگشت و ناباورانه نگاهم کرد:«حالیت هست چه کصشری داری تفت میدی دیگه اره؟»
بلند شدم:«خودم بهش زنگ میزنم.»
بلند شد و نشست:«تو شماره مامان منو از کجا.. اه مهم نیس. نکن این کارو زندم نمی‌ذاره.»
گوشیمو درآوردم که ملتمسانه دستمو گرفت:«نکن اروین. چه غلطی داری میکنی؟؟ میخوای چی بگی بهش؟ پسرت امشب خونه من میمونه؟»
-«اروم باش عزیزم. یکم بهم اعتماد کن.»
پیشونیشو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم. حتی وقتی که از پله ها پایین میرفتمم میتونستم صدای فحش دادنشو بشنوم. اگه میخواست میتونست جلومو بگیره، ولی انگار خودشم دلش نمی‌خواست از تختم دل بکنه.
شماره مامانشو گرفتم.
-«سلام، حالتون چطوره خانوم؟»

{لیوای}
نمیتونستم باور کنم همچین کاریو می‌کنه. البته که میتونستم. اون عوضی واقعا هرکاری ازش برمیاد ولی نمیخواستم باور کنم. بدجور ترسیده بودم و میترسیدم اگه دخالت کنم بدتر کنه. واقعا چطور میتونستم بهش اعتماد کنم؟ داشت به مامان چی میگفت؟ وای خدایا منو می‌کشه...
سرمو تو بالشت کوبیدم و تو خودم جمع شدم. نگاهم به کاسه ای افتاد که روی میز گذاشته بود. بلند شدم و یه قاشق کوچولو ازش رو تو دهنم گذاشتم. کل روز چیز زیادی نخورده بودم، پس با اینکه زیاد خوشمزه نبود اما با ولع خوردمش. وقتی تموم شد سر جاش گذاشتمش. احساس بهتری داشتم. اما هنوز اون ترس لعنتی تو جونم بود... داشت چه غلطی میکرد؟

Omega Akerman [Eruri]Where stories live. Discover now