تا اینکه روز نمایش فرا رسید.
[روز نمایش]
بعد از اینکه تمرین اخر تو سالن اصلی تموم شد، پشت صحنه رفتم و به هانجی گفتم:«هنوز پیداش نشده؟»
مضطرب خندید و گفت:«نگران نباش کم کم دیگه پیداش میشه، تا لباساتو عوض کنی میادش. اگرم نیومد...»
دست به سینه نگاش کردم:«بابا مطمعنم میاد اونطوری نگام نکن! اگرم نیومد اصلا من خودم جاش بازی میکنم خوبه؟؟»
چشمامو چرخوندم و به سمت رختکن رفتم تا لباسای بخش اول رو بپوشم.
اما وقتی چشمم به بقیه لباسا افتاد تقریبا داد زدم:«چارچشم عوضی!»
آه خدای من.
یک ساعت بعد، من هنوز نمیدونستم فرمانده قراره کی باشه.[سوم شخص]
-«روزی روزگاری در دهکده نه چندان بزرگی در نزدیکی یکی از مرز های مصر، همه چیز به خوبی و خوشی همانند زندگی در رود نیل در جریان بود.
هرچند که آب نیل مستقیما از آنجا نمیگذشت اما یکی از انشعابات آن در نزدیکی دهکده جریان داشت، و گاهی با ارامش و گاهی با تندی خود را به بستر رودخانه میکوباند و به سمت دریای سرخ میرفت.
در یکی از روز های زیبای زندگی، هنگامی که هنوز چیزی از آغاز بهار نگذشته بود، صدایی آرامش پایدار مردمان را بر هم زد، و ان چیزی نبود جز صدای یورش اسب هایی خشمگین و قدرت طلب.»
لیوای کمی مکث کرد و ادامه داد:«و ای کاش که هرگز آن صدای نحس را نمیشنیدم.»
میکروفون پشت صحنه را تو دستای هانجی گذاشت و پارچه سفید رنگی رو روی صورتش پیچید و روی صحنه رفت. بعد از اینکه مطمعن شد میکروفون زیر پارچه جلوی دهنشه ادامه داد:«من اون موقع چیزی جز یک بچه مغرور نبودم، کسی که نمیدانست چه زمان باید عقب بکشد و چه زمان باید مخفی شود. کسی که جانش را برای محافظت از عزیزانش میداد.»
روی صحنه با پاهای برهنه قدم میزد، هرچند که تصور میکرد اذیت کننده باشه اما کف صحنه تمیز بود و مشکلی باهاش نداشت. سیاهی لشکر اطرافش، هر کدوم به کاری مشغول بودن. از جا به جا کردن طاقه های پارچه گرفته تا حصیر بافی، چیدن خرما ها و انگور ها تو سینی های کوچیک و هرکاری که از یک روستایی باامید به زندگی بالا برمیاد.
لیوای به وسط صحنه رسید و ایستاد. سرش رو بالا برد و اهی کشید.
-«اما من... .»
و دیالوگش با صدای مهیبی از تاخت و تاز اسب ها قطع شد، و صدایی گفت:«گردان یک پیاده نظام، اماده، آتش!»
ردیفی از افراد با لباس های نظامی سفید و سبز از طرف چپ صحنه وارد شدند و سیاهی لشکر هرکدوم کار خود رو رها و فرار کردند.
فرمانده اکنون باید وارد میشد، اما لیوای نمیدونست چرا زود تر از اون، همچین احتمال کثیفی به ذهنش نرسیده بود که فرمانده ممکنه کی باشه.
اروین، با همون لبخند درخشان همیشگیش به لیوای نگاه میکرد، اونم درحالی که با اون لباسای نظامی واقعا به نظر لیوای اشتها برانگیز میومد. اما فرای اون جذابیت، لیوای خشم احساس میکرد.
نمایش، شروع شده بود. اونم جوری که لیوای ارزو میکرد کاش هیچوقت شروع نمیشد. چون هیچ راه برگشتی جز مخفی کردن صدایی که ازش خشم و نفرت میبارید نداشت.
از میان صدای فریاد ها و گلوله ها داد زد:«اون روز، روزی بود که نه تنها روستا و مردم صحرا نشین من، بلکه تمام رویاها و آرزو هامم در طوفان شنی که ارتش و اسب های "اون" به راه انداخته بودند ناپدید شد.»
نیزه ای از کنار یکی از خونه های کائوچویی برداشت و ژست مبارزه به خودش گرفت. رو به اروین که با شمشیر بلند تو دستش بهش نگاه میکرد داد زد:«کی هستی و چی میخوای؟ این مردم گناهی ندارن!»
اروین خندید. از اون خنده هایی که باعث میشد پشت لیوای بترسه. به یاد بخش های بعدی نمایشنامه افتاد و آب دهنشو به سختی قورت داد. امیدوار بود اروین زیاد جدی نگیره.
-«این مردم گناهی ندارن، جز سد راه من بودن! و این خودش بزرگترین گناهه. هیچکس اجازه نداره برای اهداف من مانعی درست کنه!»
و لبخند عجیبی روی لب هاش شکل گرفت که لیوای اسمشو لبخند کثیف میزاشت.
اروین دستشو دراز کرد و سر شمشیرشو به سمت لیوای گرفت و میان اهنگ حماسی داد زد:«برای پادشاه!»
و سرباز های ارتش با فریاد های بلندشون به گوشه گوشه صحنه یورش بردند و هرکدوم به یک یا چند تا از سیاهی لشکر مردم حمله کردند. تداعی کردن عذاب جنگ، به خوبی با صدای گریه بچه های کوچیک در امیخته بود و اروین ، از بین ارتشی که مردم رو کتک میزندند و غارتشون میکردند با صلابت قدم برمیداشت و همونطور که شمشیر نه چندان سبکشو تو هوا تکون میداد، به سمت لیوای میرفت. لیوای اول با دیدن اروین با اون لباس ها خشکش زد، مثل این بود که اون واقعا یه فرماندس و لیوای کسیه که قراره ازش بترسه. اما الان که وقت اینکارا نبود. نفسشو بریده بریده بیرون داد و اروم عقب گرد کرد تا به گروهی از سیاهی لشکر وحشت زده رسید و بینشون گم شد.
ناگهان، همه چیز ثابت شد و نور روی اروین، شدید تر شد.
اروین نفس عمیقی کشید و چشماشو بست:«چه هوای خوبی برای درخشیدنه.»
سرشو کج کرد که نور روی سیاهی لشکر درحال کتک خوردن از ارتش هم روشن شد:«آواز گوشنواز همیشه منو سر حال میاره.»
صدایی گفت:«چی از جون من و مردمم میخوای؟!»
صدای لرزون یه پیرمرد بود(البته فقط یکی از بچه ها بود که اینطور گریمش کرده بودن). اونقدر پیر که حس میکردی اگر اروین نگاهش کنه پودر میشه و میریزه روی زمین.
پیرمرد با کمر خمیده و پاهای لرزونش همراه چوبی به عنوان عصا در دستش جلو اومد و مقابل اروین ایستاد.
اروین طومار پیچیده شده ای رو از کمربند چرمیش بیرون کشید و با اینکه شمشیرش هنوز تو دستش بود، بازش کرد و بلند شروع به خوندش کرد:«من، پسر ارشدم را به نمایندگی از خود به این سرزمین حقیر راهی کرده ام تا در راه اسایش مردم خود، خطرات بیگانگان را از سر راه بردارد و بدین مقام، اجازه هرگونه خشونت در صورت مشاهده مقاومت به او داده شده است.
امضا، پادشاهی انگلستان کبیر.»
و لبخندی زد و نامه رو به کناری انداخت و گفت:«خداحافظ!»
و با آغاز دوباره موسیقی حماسی، شمشیرش رو در هوا تاب داد و جوری روی سینه و شکم پیرمرد کشید که ردای سفید رنگش پاره شد و خون(درواقع شراب، چون خون مصنوعی براشون گرون تموم میشد) بیرون ریخت. با افتادن پیرمرد روی زمین، صدای فریادی بلند شد که میگفت:«پدر!» و اون صدای لیوای بود.
همین فریاد کافی بود تا جمعیت از دورش کنار برن و راهشو برای رسیدن به جسد پدرش باز کنن. لیوای جلو رفت و کنار بدن پیرمرد، روی زانو هاش افتاد.
-«پدر...پدر عزیزم... .»
هق هق ضعیفی در میان صداش بود. سرش رو بالا اورد و با خشم به اروین که شمشیر آغشته به خون رو در دست داشت، نگاه کرد. نگاهش اونقدر خصم آمیز بود که اروین شک کرد ایا واقعا اون رو کشته یا نه.
-«تو... تو نمیدونی به چه خاکی پا گذاشتی.»
بلند شد و گفت:«تمام شن های زیر پاهات تو رو نفرین خواهند کرد!»
اروین همینطور بهش خیره مونده بود، جوری مشخص بود به چی فکر میکنه، لذت از چشم های درخشانش میبارید.
-«واقعا زیباست... .»
شمشیر خونیشو به سمت لیوای گرفت و داد زد:«برام بگیریدش سربازانم!»
و سرباز ها همراه تفنگ های سر نیزه دار به از همه طرف به لیوای یورش بردند لیوای مثل یه غزال وحشی، فرار کرد و از بین جمعیت شهرش رد میشد.
هرچقدر که قدم های لیوای مثل پر سبک بودند، اروین محکم قدم برمیداشت. اونقدر محکم که برخی میتونستند لرزش صحنه زیر پاشونو احساس کنند.
-«قربان! سرورم نمیتونیم بگیریمش... مثل یک ماهی از دستمون سر میخوره!»
اروین تقریبا داد زد:«ای احمق ها!»
و بعد لبخند زد و جنب و جوش مقابلش اروم گرفت. لیوای فرصت رو غنیمت شمرد و پشت صحنه رفت تا گلوشو تازه کنه. همون موقع که هانجی داشت ازش تعریف میکرد و لیوای تو "اهمیت نمیدهم" ترین حالت خودش بود، اروین شمشیرشو کنار انداخت و گفت:«و اون جواهر اونقدر زیباست که شخصا برای بدست آوردنش اقدام میکنم.»
و خواست به سمتی که لیوای در اون ناپدید شده بود قدم برداره که صدایی از پشت سرش گفت:«چی از جونم میخوای؟»
اروین برگشت و بهش نگاه کرد. با اون لباس های گل و گشاد سفید و کرم رنگ، زیبا به نظر میومد(اون همیشه زیبا به نظر میومد) و اروین، واقعا نمیخواست چشماشو از چشمای خاکستری رنگش برداره.
-«احمق نباش، پسر. چه بخوای و چه نخوای تو دستای من خواهی بود. بهتر نیست به جای بازی کردن، جلوم زانو بزنی تا شاید اندکی از جرمت کاسته بشه؟»
-«من جرمی نکردم!»
اروین داد زد:«جرمت همکاری نکردن با منه! واضح تر از این؟»
لیوای همونطور که عقبگرد میکرد پوزخندی زد و گفت:«پس بیا یه معامله کنیم. اگر تونستی منو بگیری، قبولت میکنم و اگر قبل از اینکه منو بگیری کشتمت، حتی وجبی از این خاک برای جسدت باقی نخواهد موند!»
اروین سرمستانه خندید و گفت:«امتحانم نکن. تو یه بچه بیشتر نیستی و میخوای مقابل 'من' بایستی؟»
لیوای همونطور که داد میزد:«بخششی در کار نیست!» بین سیاهی لشکر گم شد و چند ثانیه بعد از اون، روی پشت بوم یکی از خونه ها قدم گذاشت. اروین با یاد اوری قسمت های بعدی نمایشنامه لبخندی زد و با خودش زمزمه کرد:«عروسک من... .»
YOU ARE READING
Omega Akerman [Eruri]
Fanfiction🔞فن فیک اروری (اروین اسمیتxلیوای آکرمن)🔞 "اروین اسمیت، ستاره درخشان دبیرستان پارادایس هیچ محدودیتی برای پیشرفت نداشت. آلفای قدرتمند و محبوبی که به عنوان ارشد مدرسه همیشه به همه کمک میکرد. اما همین کمک ها وقتی نوبت به یه امگا رسید تبدیل به یه معامل...