فقط تو رو میخوام

8 7 0
                                    

سئول_چهارشنبه_ساعت 8 شب

شیشه ی مشرو بشو تقریبا روی میز کوبید!
در حالی که دستشو دور کمر دخترجوونی که در نزدیک ترین فاصله ای که میتونست باشه،محکم کرد... توی دلش پوزخندی به رفتار بچگانه ی تک گل ِ باغ قلبش زد...
_فلش بک .. یک ساعت قبل _
در حالی که دست دوسپسرشو محکم نگه داشته بود اونو به سمت اتاق انتهای  بار دنبال خودش میکشید...
وقتی به اتاق رسیدن، به داخل تقریبا حلش داد.. و همزمان با کوبیده شدن در ، صدای بلند و عصبانی نامجون توی اتاق طنین انداز شد...
+من بهت گفتم امشب نمیخوام اینجا باشیییی!
الان نه تنها اینجایی! بلکه ..
درحالی که با دست به لباس بشدت بازی که جین پوشیده بود و الحق که انگار واسه بدن جین دوخته شده بود ، اشاره میکرد غرید
+با این لباس مسخرت اومدی؟! خیلیم زشت شدی!
جین درحالی که سعی میکرد ترس توی نگاهشو پنهان کنه
با غرور سرشو بلند کرد و توی چشمای وحشی و عصبانی نامجون خیره شد..
_توی مهمونی قبلی،یه زن نزدیک شد و بازوتو گرفت ..تو هیچی نگفتی!
تنها همین جمله کافی بود تا مغز نامجون سوت بکشه!
+خداااااا!!!! باورم نمیشه الان این المشنگه واسه مهمونی دو ماه پیشه؟ مگه بادیگارداتو نفرستادی مثل سگ بزننش؟
_اون تنبیه اون عوضی بود! این تنبیه توعه!
نامجون دستی توی موهای پریشون و مشکیش کشید که باعث شد اون تره های مشکی واسه چند دیقه توی مشتاش اسیر بشن! به سمت جین برگشت و گفت :
+سوکجینا! خواهش میکنم ...
جین که هنوز ناراحت بود و  ترسش ریخته بود روشو برگردوند سمت در خروجی و در حالی که سعی داشت از اتاق خارج بشه با بی خیالی زمزمه کرد :
_هروقت مهمونی تموم شد... تنبیهت تموم میشه...
(پایان فلش بک)
نگاه غمگینش رو به سمت دوسپسرش فرستاد که باعث شد نگاهاشون باهم تلقی کنن..
سوکجین که انگار تازه به خودش اومده بود از بغل اون مرد عوضی بیرون اومد و شیشه مشروبشو یه نفس سر کشید ..
نامجون از روی میز بلند شد و به سمت دوسپسرش قدم برداشت.. موزیک ملایمی که پخش میشد به شدت بهشون حس رقص والس رو میداد..
وقتی به جین نزدیک شد اروم دستشو گرفت و بدون هیچ حرفی به سمت پیست رقص هدایتش کرد..
سوکجین که دلتنگ تر از همیشه شده بود تقریبا توی بغل مردش فرو رفت..
تقریبا سه دیقه ایی بود که بدون حرف تو بغل هم داشتن با ریتم تکون میخوردن...انگار میخواستن فراموش کنن هرچیز کوفتی که اتفاق افتاده بود..
یه ساعت بعد از رقصیدنشون ، و سرو شام ، حالا نوبت پیش کشیدن بحث معاملات بود..
+چند تا دختر دارید؟
در حالی که پاهای خوش تراششو روی هم مینداخت،شیشه مشروبشو به لباش نزدیک کرد و گفت:
_چند تا میخواید؟
+میتونی سه هزار تا جور کنی؟ قراره چند بار افتتاح بشه!هرزه نیاز داریم!
_جور که جور میشه! ولی از بندر ردشون کردن سخته! دو برابر پولی که قولشو داده بودی میخوام وگرنه اون سه هزار تا دخترو میریزم تو دریا!
درحالی که یه دستشو روی پاهای نرم و خوش فرم سوکجین میزاشت ادامه داد : _ پولو تا اخر شب وقت داری بفرستی برام!
با تموم شدن حرفش شیشه مشروبو روی میز گذاشت و کت مشکیشو دراورد و روی شونه های سوکجین انداخت و با گرفتن کمرش به سمت در خروجی حرکت کردن...حالا که مذاکره انجام شده بود دلیلی برای موندن نبود..
سه ون مشکی منتظر بزرگترین قاچاقچی ادم بودن!
با ورودش به فضای محوطه ایی که بوی چمنش تا ماه بلند شده بود،سگ دوبرمنش بلند شد و سعی کرد زنجیری که گردنشه رو ازاد کنه ...
با اشاره ی نامجون ، دوبرمن ازاد شد و به سمت صاحبش تقریبا پرواز کرد..
با سوار شدنشون ، ون ها به سمت بزرگترین عمارت سئول به حرکت دراومدن..
(یک ساعت بعد ، عمارت گانجی _بزرگترین عمارت سئول_ )
همزمان با بیرون کشیدن لباسش از تنش ، شکم خوش فرمشو ، لمس کرد...برای این سیکس پکا خیلی زحمت کشیده بود ..نگاه رضایتمندی به بدنش کرد و زیر دوش اب رفت...قطره های ریز و درشت اب یکی یکی روی پوستش بازی میکردن..
دستشو به دیوار تکیه داد و صورتشو رو به روی دوش گرفت و چشمای خستشو بست...
هنوز سی ثانیه از بسته شدن چشماش نگذشته بود که در با صدای ارومی باز شد ...میتونست حدس بزنه که چه کسی وارد حموم شده!
دو دست کیوت و گرم دور کمرش حلقه شد و محکم خودشو به نامجون چسبوند..
گردنشو برگردوند و نگاهی به دوسپسرش که حالا توی اون لباس خواب قرمز خواستنی تر از همیشه شده بود، انداخت...
جین خوب بلد بود با قلب مونی بازی کنه و اونو بی تاب کنه...
نامجون دست برد به سمت شیر اب و دمای ابو کم کرد...میخواست ببینه بیبیش تا چه دمایی همچنان بغلش میکنه! شایدم یجور امتحان...
دمای اب کم تر و کمتر شد..و حلقه دستای سوکجین تنگ تر...
تا اینکه اب بسته شد...مثل اینکه جین از امتحانش سر بلند بیرون اومده بود!
نامجون درحالی که برمیگشت ، سوکجین رو توی بغلش کشید و اب رو از روی چشمای معصوم جین کنار زد و گفت :
+اون کسی که امشب کنارت بود تا صبح محو میشه...
جین که به اینجور رفتار مونی عادت داشت ، بی خیال زمزمه کرد :
_بدنت بدجو رو مخمه! امشب با من باش!
+هر شب همینو میگی که!
با ضربه ایی که جین به بازوی نامجون زد ، حساب کار دستش اومد...
_بلبل درازی نکن!
نامجون درحالی که لبخند ملیحی روی صورتش داشت،اروم دستشو روی کمر خوش تراش جین گذاشت..
نمیتونست حسی که توی قلبش به جین داشت رو انکار کنه! کل سئول از علاقه و حساسیت مونی روی جین خبر داشتن ..
با نشستن لب های خوش طعم جین روی لباش هر چیزی که توی مغزش بود محو شد...
میخواست روی یک چیز تمرکز کنه...
سوکجین!
کسی که توی یکی از معاملاتش باهاش آشنا شده بود و حالا همه چیزش شده بود..
اون نگاه معصوم برعکس حیله گری رفتارش ، باعث خاص بودن سوکجینش شده بود...
همزمان با حلقه کردن دستای جین دور گردنش، دستاشو دور کمر باریک گل خوش طعمش حلقه کرد...
اروم به سمت تخت هدایتش کرد ..
با خیمه زدن روی جین، و همزمان بوسیدنش ،مشغول دراوردن حوله تن‌پوشش شد که زنگ تلفن به صدا دراومد...
نگاه خشمگینشو به سمت تلفن هدایت کرد...
+فاک!!!!
_این همون تلفنت نیست که فقط مواقع ضروری زنگ میخوره؟
+عا راسمیگی!
به سرعت از روی جینش بلند شدو به سمت تلفن حرکت کرد...
_بگو!
صدای ترسیده و لرزون مرد از پشت گوشی بلند شد...
+قربان!!!

قربانننننن!!!
بدبخت شدیم!
مونی دستی لا به لای موهای خیسش کشید و در حالی که اون تره های مشکی رو به عقب هدایت میکرد با بی خیالی پرسید :
_چی شده؟؟
+جی کی قربان! جی کی !
با شنیدن اسم دشمن خونی خانوادگیشون هوشیاریشو به دست اورد ...
+جی کی چییییییییییی؟؟؟ اون عوضی بازم دردسر درست کرده؟؟؟؟
_  قربان! اون محموله ی صد و پنجاه کیلویی کوکائینمونو دزدید!
با شنیدن این جمله انگار سطل اب یخی روی سرش خالی شده بود!
تلفنو روی میز کوبید و با عجله شروع به پوشیدن لباساش کرد...
جین که تقریبا دستگیرش شده بود قضیه چیه ، درحالی که حوله تن پوششو میپوشید پرسید :
+لازمه منم بیام؟
نامجون درحالی که اسلحشو روی کمرش محکم میکرد گفت
_ نه بمون عمارت... اگر تا صبح از من خبری نشد به سرهنگ هیونجین زنگ بزن...
میرم با سر جی کی برمیگردم...
با تموم شدن جملش در رو باز کرد و با برداشتن دوبرمنش سوار ون شد و برای کشتن جی کی تقریبا پرواز کرد...

black octopus Where stories live. Discover now