میخوام سوپرایزت کنم

7 7 0
                                    

زمستان 2021_دو هفته مانده به شب سال نو_چهارشنبه _لندن ساعت 5 عصر

در حالی که لباس هایی که تازه از انلاین شاپ خریده بود رو با دقت تا میزد و داخل چمدون جا میداد ، رو به دوستش کرد و گفت  :
+ساعت 8 هواپیما حرکت میکنه و من هنوز کفشای سال نو رو نخریدم..بنظرت سالوا برام سفارششون میده؟
ریتا که توی لندن همکلاسی و دوست جیمین بود،موهای تازه رنگ شدشو بین انگشتای بلندش تابی داد و گفت :
_پولدار ترین مرد ایتالیا ممکن نیست نخره! بنظرم بجای این چرت و پرتا سریع تر حرکت کن!
+باشه ولی توام اگر اون فراری قرمز رو میخوای باید کمکم کنی نقشمونو اجرا کنیم!
با یاد اوری نقششون،دوباره استرس ، جیمین رو در آغوش گرفت...
ریتا درحالی که ادامسشو باد میکرد به سمت در خروجی رفت تا بیرون رو چک کنه!
_خبری نیست! شیفتا داره عوض میشه بدو!!!!
همین یه جمله کافی بود تا جیمین مثل فشنگ به سمت بیرون حمله ور بشه! چمدونش سبک بود و همین کمک زیادی میکرد که تا جایی که توان داره بدوعه...سوار اسانسور نمیتونست بشه چون هرلحظه ممکن بود سر و کله ی بادیگاردای سالوا پیدا بشه و سوپرایز جیمین خراب...
با عجله پله هارو یکی دوتا کرد....
دیگه کم کم خستگی به سراغش اومد که پله ها تموم شدن...وقتی به لابی رسید ، توجهشو دومرد کت شلوار پوش به خودش جلب کرد..فقط همین دو نفر بودن.. تقریبا سی ثانیه نگذشته بود که با به صدا دراومدن اژیر خطر اپارتمان ، بادیگاردا به سرعت به سمت اسانسور دویدن..بجز ریتا کی میتونست اژیر خطر رو تحریک کنه تا صداش دربیاد و بعدشم وقتی بادیگاردا رسیدن با تقلید کردن صدای جیمین ازشون معذرت بخواد؟ ریتا قطعا یه هنرمند بود...هنری که عجیب به نقشه ی جیمین کمک میکرد!
با مطمئن شدن از اینکه بادیگاردا رفتن،دوباره دویدن جیمین شروع شد.. وقتی به خیابون اصلی رسید با عجله دستی برای اولین تاکسی تکون داد و با سوار شدنش ، به سمت فرودگاه حرکت کردن..
(فرودگاه بین‌المللی ایتالیا_پنجشنبه_ساعت 7 عصر)
با رسیدن جیمین به فرودگاه ،انگار جون تازه ایی بهش داده شده بود ... هوای ایتالیا عجیب روحشو نوازش میکرد...
میلان ، شهری بود که سالوا در اون نفس میکشید...دو روز از اخرین تماسش با سالوا میگذشت...و اون موقع همچی اروم بود .. جیمین حدس میزد الان هم همینطور باشه..
_دو ساعت بعد ، عمارت سالواتور _
با اولین قدمش توی عمارت ، عجیب ، دلتنگیش شکوفه کرده بود..
اما باید صبر میکرد ..اون اینهمه زحمت نکشیده بود که همه به باد برن..
سوگولی این عمارت برگشته بود...
خیلی اروم در اتاق خواب سالوا رو باز کرد ...
هیچکس نبود...
همونطور که حدس میزد ، الان احتمالا سالوا مشغول خوردن شامه!
به ارومی جثه ی ظریفشو پشت پرده ی بلند و سلطنتی اتاق جا کرد ...
دقیقا کنار پنجره وایساده بود و به همین دلیل دید کاملی نسبت به محوطه بیرون داشت..بادیگاردا نسبت به همیشه خیلی خیلی کمتر بود..
احتمال داد شاید چون جیمین اونجا نبوده تعداد بادیگاردا کم شده..
تقریبا یک ساعت از قایم شدن جیمین پشت پرده ی پنجره اتاق میگذشت ...
دستی به گردنش کشید و با غر غر گفت :
_چرا نمیاد؟؟؟؟ خسته شدم اه !
خواست از پشت پرده کنار بیاد که ناگهان صدای انفجار مهیبی از عمارت ، و به دنبال اون لرزش ساختمون و لوسترا و افتادن ظروف قیمتی زده شده به دیوار...
ساختمون به شدت لرزید و درهم فرو ریخت...
جیمین که نزدیک پنجره ایستاده بود ، در چشم به هم زدنی از ساختمون پایین افتاد..
برای چند لحظه تمام بدنش بی حس شد و نتونست نفس بکشه...
صداهای مبهمی که توی گوشش میپیچید نشان دهنده ی این بود که ساختمون به شدت درگیر اتش سوزی شده...
چشمای درشت و قهوه اییش روی هم افتادن و جیمین دیگه چیزی نفهمید...

black octopus Onde histórias criam vida. Descubra agora