(فرودگاه میلان _ ساعت 12 شب)
همزمان با مرتب کردن کت مشکیش و بیرون دادن گردنبند بلندش از لباسش ، دستی به موهای لختش کشید ...
از زمانی که وارد فرودگاه میلان شده بود ، دلشوره ی عجیبی به شراغش اومده بود..
سالوا جی کی بیشتر از همیشه نگران بود و خودشم نمیدونست چرا..
با تحویل گرفتن چمدون ها به سمت عمارتش حرکت کرد..با اینکه همیشه عاشق سفر های ژاپنش بود اما این سفر ها با خستگی زیادی همراه بود.. خستگی ناشی از مزاکره های پی در پی و مهمونی های پر از دود و مشروب...
ژاپن منبع اصلی واردات قرصای روانگرانی که سود خیلی خوبی داشتن.. و سالوا بهتر از هرکس دیگه ای در این واردات حرفه ای بود..
دستشو توی جیبش برد تا سیگارشو دربیاره که دست هوصوک ، دست راست سالوا روی دستش نشست...
+سالوا اینجا فرودگاهه نمیزارن سیگار بکشید!نگاه سالوا به نگاه هوصوک گره خورد و همین تلقی نگاه کافی بود تا هوصوک رو به هفت سال پیش بفرسته...
(سال 2014 _ جنوب شرقی میلان _ رو به روی غذاخوری پاول _ 10 شب)
خیابان های شهر از شدت باران هنوز خیس بود و انعکاس چراغ های شهر ، منظره ی زیبایی به وجود آورده بود.. روز های پایانی سال همیشه شلوغ بود اما حالا به خاطر باران ، کسی توی خیابان نبود...
دست سرد و لرزونشو به سمت ظرف غذاش برد...ظرفی که پر از غذا های ته مونده ی مردم بود...برای یه آدم گرسنه ، هر چیزی مزه ی خوبی داشت حتی اگر اون ظرف یک بار از دستش افتاده بود و غذاش توی خیابون افتاده بود!..
قاشقشو توی دستش گرفت و پرش کرد ...
خواست اونو توی دهنش بزاره که شخصی با عصاش ، به زیر قاشق ضربه زود و تمام محتوایاتش رو روی زمین ریخت ...
هوصوک با چشمای حیرت زده به چهره ی اون شخص نگاه کرد اما بخاطر کلاه لبه دارش ، صورتش مشخص نبود!
+مشکلت چیه؟ ..... اجازه ندارم ته مونده غذای ده تا مشتری رو بخورم؟
_نه اجازه نداری!
هوصوک چشمای غضبناک و اشک الودشو مثل تیری روانه ی صورت اون شخص تیره پوش کرد..
+میتونم بپرسم چرا اجازه ندارم؟
شخص سیاه پوش ، خم شد و به صورت خاکی و زخمی رها نگاه کرد...
_چون باید غذای خوب بخوری!
.
.
نیم ساعت بعد ، درحالی که به چهره ی شاداب هوصوک ی یازده ساله که با ولع مشغول خوردن مرغ بریانی بود ،خیره شده بود... چشمای قهوه ای روشن و گیرای هوصوک، عجیب به دل هر بیننده ای مینشست..
+چند سالته؟
درحالی که آخرین لقمه رو میجوید به ارومی جواب داد :
_یازده سالمه...مادرم یک سال بعد از به دنیا اوردن من مرد.. بابامم منو توی یه قمار به یه مرد باخت! اون مردم میخواست منو به یه گی بار بفروشه! منم فرار کردم!
+چند وقته فرار کردی؟
هوصوک درحالی که آب رو قورت داد گفت :
_دو هفتس..
دو دستشو روی شکمش گذاشت و ادامه داد :
آخییییششششش اولین بار بود که اینقدر غذای خوشمزه خوردم...
آقا..دستتون دردنکنه! چطور میتونم جبران کنم؟
+با من زندگی کن !
_ چ...چی؟!
+با من زندگی کن! برام کار کن و خرج خودتو دربیار..
هوصوک درحالی که تعجب کرده بود سری تکون داد..
+منو سالوا جونگکوک صدا کن...*پایان فلش بک *
هنوز نیم ساعت از ورود سالوا به میلان نگذشته بود که گوشی یکی از بادیگاردا زنگ خورد...
+بگو!
+چی میگییییییییی؟؟؟
+حالا چیکار کنیم...
توجه سالوا جمع شده بود...
_چی شده سایمون؟
سایمون ، قابل اعتماد ترین بادیگارد سالوا نگاهی ترسان به جونگکوک کرد و گفت : ق..قربان! سوگولیتون....* فلش بک*
(دو ساعت قبل _ عمارت سالوا جونگکوک _ در حین آتش سوزی)
با کفشای مشکی و براقش ، از لا به لای جسد خدمتکار ها و نگهبان ها گذشت...
وقتی به بالای سر سوگولی ِ بزرگترین مافیای ایتالیا رسید ، به افرادش اشاره کرد ...
+بیا اینجا...ببین زندس؟
پسری قد بلند و جوون، روی زمین نشست و
نبض جیمینو گرفت...
_بله آقا نبضش خیلی ضعیفه ،اگر به موقع برسونیمش ممکنه زنده بمونه...ولی ممکنه گردنش شکسته باشه ! بهتره هرچه زود تر با برانکارد ببریمش...
با اشاره ی مرد جوونی که بارونی چرمی بلند و مشکی پوشیده بود ، جیمین به سرعت به ماشین منتقل شد... و به سمت بیمارستان خصوصیشون حرکت کرد..
مرد جوون با اخرین نگاه به عمارت جونگکوک ، سوار فراری قرمز رنگش شد و عمارت رو با تمام اجساد خدمه و بادیگاردای تیر خورده و باغ کاملا سوخته ، رها کرد...
در حالی که چشمای مشکی رنگشو به آینه بغل ماشینش دوخته بود و سوختن عمارت رو تماشا میکرد زیر لب زمزمه کرد...
_حالا نوبت انتقامه سالوا ! تو منو خیلی دست کم گرفتی! ولی از همین لحظه بهت یاد میدم چطور راجب من فکر کنی ...
پوزخند با غروری زد و سیگاری گوشه ی لبش گذاشت...
حالا وقت انتقام بود...*پایان فلش بک *
به محض رسیدن ماشین ، با تمام قواش دوید!
نمیتونست باور کنه سوگولیش...
عزیزترین فرد زندگیش...
ناجیش...
توی آتیش سوزی جزغاله شده بود..
شایدم نمیخواست باور کنه...
باورش نمیشد جیمین از لندن تا ایتالیا با هزاران نقشه برگشته بود تا دقیقا توی همون شب کذایی ، جزغاله بشه..
به محض رسیدن به ورودی عمارت با باغچه ی سوختش مواجه شد...باغچه ایی که تمام گل هاش توسط دوسپسرش تزئین شده بودن...
با رسیدن رها ، نفس نفس زنان گفت :
_قربان ! سرگرد داخل منتظره...
جونگکوک بدون هیچ حرفی با پاهای لرزون به سمت پله ها قدم گذاشت...
هوصوک دست جونگکوک رو گرفت و کمک کرد بالا بره...
با ورود جونگکوک ، تهیونگ که در کنار پلیس ها نشسته بود ، نگاه لرزان و پر بغضشو به سمت هوصوک سر داد و سری تکون داد..
+جناب...متاسفم که اینو بهتون میگم...اما ... ما جسد یه پسرو پیدا کردیم که ...
دستبند جیمین رو از جیبش بیرون کشید و به دست جونگکوک داد...
+این دستش بود...
جونگکوک باور نمیکرد جیمینش ترکش کرده...
اما شواهد چیز دیگه ایی رو نشون میداد...
KAMU SEDANG MEMBACA
black octopus
Aksiچی میشه اگه منو ترک کنی؟ چی میشه اگه من شهرو که هیچ..دنیا رو بخاطرت به آتیش بکشم؟... چی میشه اگه بند بند وجود هرکسی که توی قتل تو شریک بوده رو نابود کنم؟... من بخاطر تو هر کاری میکنم...حتی با دشمن خونی خودمم طرح دوستی میریزم.. عمارت هایی که س...