اون فقط یک زندگی آروم میخواست

10 6 0
                                    

سائوپائولو...یکشنبه ،ساعت هشت شب

صدای شرشر آب کل خونه رو برداشته بود
بعد از شستن کاهو ،حالا نوبت شستن گوجه ها بود..
درحالی که لب های خوش فرمشو با آهنگ تکون میداد و سعی میکرد با متنی که بلد نبود همخوانی کنه،زنگ در به صدا دراومد...شیر آبو بست و بعد از برداشتن چاقو از کشو به سمت چشمی در نگاهی انداخت..چیزی نبود .. اخمی روی پیشونیش نشست! لابد بازم بچه های فوضول همسایه بودن .. چاقو  رو روی میز گذاشت و خواست شیر ابو باز کنه که دوباره زنگ در به صدا دراومد! به سرعت به سمت چشمی در رفت... چیزی رو که دید باور نکرد! از ایتالیا تا اینجا مهاجرت کرده بود فقط بخاطر اینکه افراد سالواتور پیداش نکنن! اما حالا ...تهیونگ و هوصوک اومده بودن دنبالش ! و البته که یونگی بجز تهیونگ و هوصوک قرار نبود با کسی خوب تا کنه! یونگی قاتلی بود که ساید سایکو مانندش لرزه به تن هر آدم عاقلی مینداخت ... و واقعا بجز تهیونگ و هوصوک هیچکس جرعت نزدیک شدن به یونگی رو هم نداشت ...لابد واسه ی همین سالوا ،اون دو تا رو فرستاده بود دنبالش!
با باز شدن در و پیدا شدن قامت تهیونگ وهوصوک، یونگی لبخند تصنعی رو لب هاش نشوند و با صدایی که سعی میکرد خوشحال به بظر برسه گفت :
+وای!چه سوپرایزی!
تهیونگ با هول دادن یونگی ، به زور وارد خونش شد و با دیدن کاهو های تازه و شسته شده ی روی سینک ، به سمتشون رفت و برگی رو بین لب هاش گرفت و گفت :
_باور کن ما بیشتر از تو خوشحالیم که قیافه مهربونتو میبینیم!
یونگی درحالی که در آهنی و ضو گلوله خونه رو میبست گفت :
+چی شما رو اینجا کشونده؟
هوبی در حالی که نگران به نظر میرسید دستاشو توی همدیگه گره زد:
_سالوا جونگکوک! اممممممم.... اون مارو فرستاد بیایم دنبالت!
یونگی یکی از صندلی های  چوبیی که دور میز چیده شده بودن رو بیرون کشید و درحالی که پاهای لختشو که توی اون شلوارک کوتاه مشکی به شدت خودنمایی میکردن رو روی هم مینداخت گفت :
+تو و تهیونگ دست راست سالواید! اگرم توی خونم راهتون دادم فقط بخاطر اینه که ما صمیمی ترین دوستای همدیگه بودیم..الان قرارداد من تموم شده! مشکلات سالوا به خودش مربوطه! من خیلی وقته که ماموریت انجام نمیدم...همینطور که میبینید دارم یه زندگی اروم رو میگذرونم! دیگه اون شور و هوای جوونی رو ندارم!
تهیونگ درحالی که چشماشو توی حدقه میچرخوند گفت:
_چندوقته ماموریت نرفتی؟
+با امشب میشه سه هفته!
_تو الان به سه هفته میگی خیلی وقت؟
و شرو کردن به خندیدن! درسته که یونگی سه هفته ماموریت نرفته بود ولی همون آدمی بود که هر شب ماموریت های ریز و درشت انجام میداد...اما الان قضیه فرق کرده بود! اون یه پدر بود! چیزی که هیچکس هنوز نمیدونست!
+به هرحال من هیچ ماموریتی رو انجام نمیدم!
_ولی این ماموریت پول خوبی توشه!
همین حرف کافی بود تا یونگی ِ پول دوست،شل بشه! کسی نبود که از علاقش به پول خبر نداشته باشه! اون واسه پول هرکاری میکرد...و همین باعث شده بود که اون به حرفه ای ترین و ترسناک ترین قاتل مشهور بشه!
درحالی که ابروهاش از سر کنجکاوی بالا برده بود نگاهشو به چشمای تهیونگ و  هوبی سر داد...
+چقد؟
تهیونگ  و هوبی از اینکه طبق معمول  نقششه ی همیشگیشون گرفته نگاهی به هم انداختن و همزمان گفتن : 
_۳ ملیون دلار....
یونگی با عجله بلند شد که باعث شد صندلی بیوفته و با صدای بدی روی زمین بیوفته!
+میرم وسایلمو جمع کنم!
.
.
.

black octopus حيث تعيش القصص. اكتشف الآن