میکشم ... نمیزارم کشته بشم

4 3 1
                                    

(اسکله ی بندر میلان _ ساعت 11 شب)

خشاب اسلحشو جا زد و بعد از چک کردن بالای دیوارِ ساحلی که نزدیک بندر بود ، اسلحشو لا به لای آجر های شکسته ی دیوار گذاشت... از چشمی نگاهی به اسکله انداخت...الان سه ساعت بود که با استرس تمام منتظر رسیدن کشتی بود که صد و پنجاه کیلو کوکائین باخودش حمل میکرد ....

*فلش بک*

در حالی که دستای استخونی و لاک مشکی زدشو توی جیبش فرو میبرد تا بتونه عصبانیتشو کنترل کنه ، با صدای تقریبا ملتهبی ، گفت :
_تو به من گفتی قراره بابت یه ماموریت پول بگیرم...حرفی از قرارداد نزدی! من اون قرار داد کوفتی رو امضا نمیکنم!!!!!
تهیونگ سیگاری آتیش زد و درحالی که دودشو بیرون میداد جواب داد :
+از این اتاق بیرون نمیری تا این برگه رو امضا کنی...
یونگی عرق سردی روی پیشونیش نشست! دست پر از تتوشو دراز کرد و برگه رو از لابه لای انگشتای تهیونگ بیرون کشید..
طبق این قرار داد سه ملیون رو در طی شیش ماه کار بی چون و چرا برای سالواتور جونگکوک در یافت میکنه‌‌‌....و درصورت نقض قرارداد ، جونشو از دست میده! پوزخندی زد...
+این عادلانه نیست!
هوبی که تاالان بی حرف گوشه ی اتاق ایستاده بود و مشروبشو مینوشید جلو اومد :
_هیچ چیز توی این دنیا عادلانه نیست! ما واقعا دوستت داریم مستر کیم! اما اگر قرارداد رو امضا نکنی مجبوریم بکشیمت ! پس امضا کن!
تهیونگ نگاه نامحسوسی به دسبند ستش انداخت...
این دستبند رو زمانی که فهمید دوسدخترش بارداره ، برای خودش ، دوستدخترش و بچه آیندشون خرید..
درسته خیلی بی احساس بود ...اما نمیتونست دلیل مرگ اون بچه بی گناه بشه! اگر خودشو میکشتن..قطعا بعدش به دنبال بچش هم میرفتن...
خودکارو لای انگشتاش فشرد...
بعد از امضا کردن برگه ، خواست برگه رو به تهیونگ تحویل بده که دستش توسط ته اسیر شد..
+این تتوی مار رو تازه زدی؟
یونگی از زمانی که متوجه شده بود قراره پدر بشه ، مار رو که نماد ایجاد زندگی جدیده، رو روی دستش تتو کرده بود ...
به سرعت دست ته رو پس زد..
_اره ...تازس
از جاش بلند شد و از در خروجی بیرون اومد...
بعد از دو روز ، دستکش چرمیشو و لباس های مشکیش رو پوشید ، سوار موتورش شد و به سمت اسکله حرکت کرد...

*پایان فلش بک *

با ورود کشتی به اسکله ، یونگی قناسشو حاضر کرد ... بعد از بیرون دادن نفسی ، به سر قایقران شلیک کرد..
دو مرد سیاه پوشی که همراه قایق ران بودن به سرعت اسلحه هاشونو بالا گرفتن و به اطراف نگاه های سریعی مینداختن..
یونگی به سر یکی دیگشونم شلیک کرد که باعث شد توجه مرد دیگه جلب شد..
مرد اسلحشو به سمتش گرفت و شروع کرد به سرعت شلیک کردن...
یونگی  پشت دیوار پناه گرفت ، اجر ها یکی یکی میشکستن...
قلطی زد و به سرعت خودشو به در اهنی اسکله رسوند..
خبری از تیر اندازی نبود..
خشابشو عوض کرد و اماده ی شلیک شد ..
به ارومی از کنار در نگاهی انداخت..که باعث شد مرد شکلیکی به سمتش کنه اما ری اکشن سریع یونگی رو هیچکس نداشت!
یونگی با نگاه کوتاهی  متوجه شد خشاب مرد  تموم شده..
از پشت دیوار به ارومی بلند شد و تک شکیلی به سمت سر مرد کرد و اونو به سرعت کشت...
خونی که از بدن های بی جون قایقران ها پخش میشد ، تمام ورودی اسکله رو پر کرده بود...
با احتیاط ، کفش هاشو توی خون ها گذاشت تا بتونه به کشتی برسه...
اما بخاطر فوبیاش از اب دریا و بوی خون، حالش به هم خورد...
با عجله خودشو به کشتی رسوند و درحالی که نرده های چوبی کشتی رو گرفته بود به سمت دریا خم شد و عوق زد..
وقتی سرشو بلند کرد ، سردی اسلحه ایی رو پشت گردنش حس کرد...
تمام بدنش یخ کرد...
+اسلحتو بزار زمین...
یونگی دستاشو به ارومی بالا برد و روی زانوهاش نشست و اسلحه رو روی زمین گذاشت...
+بلند شو و برگرد..
به ارومی بلند شد و برگشت...
قیافه زمخت و کریهه مردی که اسلحه رو روی پیشونیش گذاشته بود باعث شد که بخواد یک بار دیگه بالا بیاره!
مرد که محو زیبایی لب های یونگی شده بود ، با سرکیفی گفت :
اگر امشب پسر خوبی باشی ، نمیکشمت !
یونگی از غفلت مرد سو استفاده کرد و همزمان ، ضربه ای به اسلحه  و به دست مرد وارد کرد و اسلحه رو از دستش قاپید!
با چرخش نود درجه ای ، با آرنج به وسط شکم مرد کوبید ... چرخ دیگه ای زد و با پاش به سر مرد کوبید که باعث شد سرگیجه ایی عجیب به سراغ مرد بیاد...
حالا فقط یه شلیک به سر بدون موی مرد بود که باعث شد یونگی نفسی اسوده بکشه..‌.
جنازه ی مردو به سرعت به دریا انداخت و در حالی که اسلحه رو با دو دستش جلوی صورتش گرفته بود به سمت داخل کشتی حرکت کرد..اما کسی نبود ! پس سریعا به سمت جعبه های چوبی انتهای کشتی ، که با گونی های برنج استتار شده بودن رفت و بعد از پیدا کردن کوکائین ، پوزخندی زد و تمام مواد رو داخل کوله پشتی مشکی که همراهش بود ، ریخت...
بعد از اتمام کارش، دست لاک زده ی پر از تتوشو لا به لای موهاش کشید و به سمت موتورش حرکت کرد...
_ دشمن سالوا خیلی باهوشه که همچین جای پرتی با همچین آدمای شوتی رو برای انتقال موادش انتخاب کرده... اما از وجود نفوذی که توی خونشه خبر نداره...
پوزخند دیگه ای زد و بعد از روشن کردن موتورش به سمت عمارت جئون حرکت کرد...

black octopus Where stories live. Discover now