"میدونید...رابطهمون...بهتره بگم مدت زیادیه که مثل گذشته نیست. در واقع، دیگه هیچ چیز مثل گذشته نیست. تقریباً چهارده سال از زمانی که شروعش کردیم میگذره و من فقط مطمئنم که دیگه چیزی از اون احساسی که عشق صداش میزدیم، باقی نمونده؛ چون محض رضای خدا...ما حتی مثل دو تا همخونه هم نیستیم و من تلاش کردم...تمام این دو سال لعنت شده رو تلاش کردم و دست و پا زدم تا چیزها رو به حالت عادی برگردونم؛ اما...نشد. نتونستم...شکست خوردم یا هر چیز دیگهای و حالا...دیگه امید و توانی برای ادامه دادن ندارم. حتی مطمئن نیستم که واقعاً میخوام ادامه پیدا کنه یا نه."
صدی خانم نشسته در پیش روش، بعد از دقایقی که به سکوت گذشتن، به گوش رسید که با لحن یکنواختی گفت.
"بیشتر توضیح بدید، آقای دونگ. چی شد که به اینجا و این نقطه رسیدید؟ میخوام همه چیز رو از آغاز، برام تعریف کنید."
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به کاغذهای دسته بندی شدهای داد که روی میز کار زن، قرار داشتن.
در شرایط بینهایت معذب کنندهای قرار داشت و فقط میخواست از اون اتاق بیروح، فرار کنه.
حتی درک نمیکرد که چرا در درجهی اول، به اینجا اومده؛ اما حالا دیگه چارهای نداشت و قرار نبود از هزینهای که از حقوق این ماهش برای این مشاورهی مسخره پرداخت کرده بود، دست بکشه و نسبت بهش بیتفاوت باشه.
با احساس سنگینی نگاه منتظر زنی که به طرز آزاردهندهای با انتهای خودکارش روی تخته شاسی در دستش، ضرب گرفته بود، لبهاش رو با زبون تر و بعد از فرو فرستادن حجم عظیمی از اکسیژن به ریههاش، بالاخره شروع به صحبت کرد.
"ما...همدیگه رو از زمانی که بچه بودیم، میشناختیم. خانوادهی اون در همون کوچهای زندگی میکردن که خونهی ما دَرِش قرار اشت و خیلی زود...قبل از اینکه حتی بتونم تصورش کنم، به سمتش جذب شدم. نمیدونم که در اون زمان...چه چیزی باعث شد تا حواسم رو به پسر بچهی هشت سالهی تخسی بدم که به زحمت با بقیه صحبت میکرد؛ اما این اتفاق افتاد. هر روز میاومد و تنها روی تاب زنگ زدهای که گوشهی زمین بازی قرار داشت، مینشست و تا ساعتها، خودش رو با کتابهای قطوری سرگرم میکرد که هیچکدوممون، تا به حال چیزی شبیهش رو ندیده بودیم. یادمه وقتی یکیمون ازش خواست تا به جمعمون ملحق بشه، فقط بهش چشم غرهای رفت و گفت که حوصلهی این بازیهای بچگانه و خسته کننده رو نداره. همیشه یه عینک مسخره روی چشمهاش قرار داشت که گاهی از زیر اون، تماشامون میکرد و چیزی نمیگفت. طوری سرش رو بالا میگرفت و راه میرفت که انگار ده سال از هممون بزرگتره و با به رخ کشیدن چیزهایی که میدونست، احمق خطابمون میکرد. یه اخم ظریف، همیشه بین ابروهاش به چشم میخورد که هالهی دورش رو ترسناک و لباسهای سیاه و سادهش، برای ما خیلی عجیب و غیرمعمول جلو میکردن. وضع مالی هیچکدوممون به اندازهای خوب نبود که خیلی چیزها رو داشته باشیم و اون با اینکه تفاوتی با ما نداشت، همیشه مثل اشرافزادهها رفتار میکرد؛ ولی با این حال...در پایان روز هیچ دوستی نداشت. توی مدرسه همیشه تنها مینشست و با پوزخند عجیبی، بقیه رو بر انداز میکرد؛ اما هیچوقت بچهی دردسرزایی نبود...در واقع، اون باهوشترینمون محسوب میشد. یادمه که تو یه روز بهاری، وقتی که داشتم به دلایل احمقانهای دیرتر از بقیه به خونه بر میگشتم و به تنهایی مسیر همیشگی رو طی میکردم، یکی از سال بالاییها، با دوچرخهش زد بهم و بدون اینکه اهمیتی به شلوار پاره شده و زانوی خونینم بده، فرار کرد. حالا که بهش فکر میکنم خیلی مثل کلیشههای داستانی خارقالعاده به نظر میرسه...چون درست در زمانی که مثل هر کودک عادیای در این شرایط اشکهام سرازیر شده بودن...اون رو دیدم. در حالی که کنارم ایستاده و با حالت عجیبی، نگاهم میکنه. بهم کمک کرد که کتابهام رو بذارم توی کولهم و خودش بدون هیچ حرفی، اون رو تا خونهمون حمل کرد و قبل از اینکه شانسی برای تشکر ازش داشته باشم، غیب شد. مسخرهست...اما بعد از اون اتفاق، دیگه حواسم به بازیهامون نبود و فقط شبیه احمقها، از دور تماشاش میکردم. نیروی عجیبی، من رو به سمتش هدایت میکرد؛ در حدی که یک بار از عمد خودم رو انداختم زمین تا باز هم توجهش رو جلب کنم؛ اما...خوب یادمه که اون فقط پوزخندی زد و با زمزمهی "احمق دست و پا چلفتی" از کنارم رد شد. بعد از اون، تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا بهش نزدیکتر بشم. هر روز جمعمون رو نادیده میگرفتم و میرفتم روی تاب واقع شده در مینشستم و ازش میخواستم که از کتابهاش برام بگه؛ البته که اون اکثر اوقات نادیدهم میگرفت...اما من با همون "چرا یک لحظه دهنت رو نمیبندی؟"ها، خوشحال میشدم. زمانی که میبایست برای یکی از فعالیتهای کلاسیمون گروهبندی میشدیم، دیدم که تنها مونده و آوردمش توی گروه خودمون و این...فکر میکنم این شروع دوستی ما با اون بود. سالها پشت هم میگذشتن و ما بزرگتر و صمیمیتر میشدیم. یاد گرفتیم که اون یه خودبرتربین بیاحساس نیست و فقط محبتهاش رو نامحسوس نشون میده و هممون به خوبی میدونستیم که توجه ویژهای نسبت بهم داره. من...من هم فقط این احساس رو دوست داشتم که بدونم براش مثل بقیه نیستم. همیشه مراقبم بود و هیچکس هرگز جرأت این رو پیدا نمیکرد که برام قلدری کنه. همیشه به بهانهی متوجه نشدن درسها، وادارش میکردم که وقتش رو برام خالی کنه و اون...اون فقط هر بار بدون هیچ اعتراضی، انجامش میداد. اونقدری پول نداشتیم که برای هم هدیهی تولد بخریم؛ اما اون هر سال با حقوق کارهای پاره وقتش، برام کتاب میگرفت و وادارم میکرد که بخونمشون تا براش خلاصهش رو تعریف کنم...این روش مسخرهش برای اطمینان حاصل کردن از بلااستفاده نموندن هدایاش بود. شروع دبیرستان، مصادف شد با دورهی شور و حال نوجوانی و قرار گذاشتنهایی که بیشتر از یک ماه، به طول نمیانجامیدن و من فقط در اعماق قلبم از این میترسیدم که کسی توجهش رو جلب کنه و...و از دستش بدم. اما پیش از محقق شدن چنین اتفاقی، اون به صورت ناگهانی، ازم فاصله گرفت. کم حرفتر شده بود و عملاً من رو از خودش میروند و وقتی مشغول صحبت با یکی از تازه واردها دیدمش، سرانجام به این پی بردم که در تمام مدت، بیشتر از یک دوست، بهش علاقه داشتم. پس تلاشم رو کردم تا دوباره مثل قبل، بهش نزدیک بشم و با بیشتر شدن تلاشهام، اون هم بیشتر ازم فاصله میگرفت. و اون لعنتی دو سال تمام من رو مثل یک بچهی وابسته جلوه داد. انقدری این روند ادامهدار شد که دیگه نتونستم تحملش کنم. پس یک شب ازش خواستم که تا خونه، باهام پیادهروی کنه و یادمه هنوز نصف مسیر رو طی نکرده بودیم که منفجر شدم. ازش پرسیدم که چرا داره من رو از خودش میرونه و پاسخ اون...چیزی بود که باعث شد تا ما امروز، در این نقطه بایستیم. "
YOU ARE READING
𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘠𝘶𝘸𝘪𝘯, 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢, 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "نمیخواست در فضایی نفس بکشه که اون هم درش حضور داره؛ اما باز هم احساس ناچیزی در گوشهی قلبش خواهان دونستن این بود که...