2.

46 17 14
                                    

"هی، تو حالت خوبه؟"

سرش رو با خستگی از روی پوشه‌ای که روی پاهاش قرار داشت، بلند کرد و چند بار پلک زد تا دیدش واضح بشه.

با دیدن چهره‌ی گیج تیونگ درست در مقابلش، با کلافگی سری تکون داد و بینیش رو بالا کشید.

به خوبی تماشا کرد که پسر ایستاده در مقابلش، چطور یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و به دیوار پشت سرش تکیه زد.

"اما خوب به نظر نمی‌رسی."

گلوش رو به آرومی صاف کرد تا صداش بیش از حد گرفته به نظر نرسه و گفت.

"فقط خسته‌م."

نگاه پسر روی تک تک اجزای چهره‌ی مچاله شده‌ش چرخید.

"خیلی وقته که این‌جا منتظری؟"

به ساعت مچیش چشم دوخت و بعد پاسخ داد.

"یک ساعتی می‌شه. منشیش ادعا داشت که مهمون داره؛ اما از اتاقش صدای آه و ناله می‌اومد."

اخم‌های همکارش با شنیدن این حرف، در هم کشیده شد و با لحن پرحرصی گفت.

"پیرمرد خرفت! با اون اصرار مزخرفش روی چک کردن دوباره‌ی کارها قبل از چاپ، هر بار معطلمون می‌کنه و در آخر، حتی یک خطشون رو هم نمی‌خونه."

تک خنده‌ی بی‌جونی کرد و سرش رو به دیوار تکیه داد.

"سنش اون‌قدر زیاد نیست که بخوای پیرمرد صداش کنی."

و به خوبی شاهد چشم غره‌ای که از جانب تیونگ نثارش شد، بود.

"خفه شو، دونگ."

با شدت گرفتن خنده‌ش و حواله شدن نگاه سنگین و عصبی‌ای از سمت پسر، بریده بریده گفت.

"جهیون...واقعاً...باید...از....زندگی در کنارت...لذت ببره."

و ایده‌ای نداشت که چند دقیقه بعد از به پایان رسوندن جمله‌ش، به سکوت سپری شد؛ اما با شنیدن صدای جدی تیونگ، نگاهش رو از زمین زیر پاش گرفت و اون رو تا چهره‌ی مردد پسر، بالا آورد.

"اوضاع خونه چطوره؟"

نگاهش رو دزدید و با بیخیالی پرسید.

"باید طوری باشه؟"

و دید که تیونگ چطور با نگرانی مضاعفی در چهره‌ش که غالباً با اون اجزای به درستی کنار هم چیده شده، غریبه به شمار می‌رفت، براندازش می‌کنه.

"رابطه‌تون...هنوز هم همون‌طوره؟"

لبخند کجی روی لب‌هاش نقش بست و جواب داد.

"خودت جواب سوالت رو می‌دونی، یونگ. در تمام این دو سال معجزه‌ای رخ نداده و قرار هم نیست رخ بده."

"جلسه‌ی مشاوره‌ت چطور پیش رفت؟ منشی پارک می‌گفت که بالاخره به حرفش گوش دادی و ازش شماره‌ی اون‌جا رو گرفتی."

𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣Where stories live. Discover now