6.

32 14 7
                                    

با پیچیدن عطر دل‌نشین قهوه زیر بینیش و تابش مستقیم نور خورشید به چشم‌های بسته‌ش، پلک‌هاش رو برای چند ثانیه محکم روی هم فشرد و بعد اون‌ها رو به آرومی از هم فاصله داد.

نور کورکننده‌ای که به چشم‌هاش می‌تابید، دیدش رو تار کرده بود و مقداری طول کشید تا بتونه تمام حواسش رو جمع کنه و به هیچ عنوان حضور ذهن نداشت که وضعیت پرده‌ها از شب گذشته به همین صورت بودن یا همسرش به کناری هدایتشون کرده تا خونه‌ی بی‌روحشون، مقداری رنگ بگیره.

مقداری به کمر خسته‌ش کش و قوس داد و سرانجام روی تخت نشست.

سردرد کشنده‌ای که از لحظه‌ی باز کردن چشم‌هاش به همراهش بود، مقداری آزارش می‌داد و کوفتگی عجیبی رو در بازوش حس می‌کرد که منشأ ایجادش رو به خوبی به یاد داشت.

کاملاً در جریان بود که چقدر شب گذشته احمقانه رفتار کرده و در زندگی واقعی، به اندازه‌ای شجاع نبود که درِ ماشین در حال حرکت رو باز کنه و دم از پیاده شدن بزنه.

فقط از صمیم قلب آرزو داشت که یوتا تمام وقایع شب گذشته رو نادیده بگیره و اجازه بده که بدون طعنه‌ای، از کنارش گذر کنن.

نمی‌دونست آخرین باری که با تابش مستقیم نور خورشید و گرم شدن صورت غالباً یخ زده ش بیدار شده، کِی بود و به صورت معمولی هم عادت نداشت که در این ساعت از صبح و مقداری بعد از طلوع بیدار بشه؛ ولی با وجود تمام این‌ها، می‌تونست احساس زندگی رو از لابه‌لای تار و پود پرده‌ی کنار رفته و تک تک اشیا موجود در اون اتاق، حس کنه.

نگاهش رو از پنجره به سمت جای خالی کنارش روی تخت داد. این نظم بیش از اندازه‌ی ملحفه‌ها باعث می‌شد حس کنه اون تمام دیشب رو روی تخت نخوابیده.

نفس عمیقی کشید و بعد به آرومی خودش رو از تخت جدا کرد و ایستاد.

معده‌ش هنوز مقداری می‌سوخت؛ اما نقطه‌ی مثبت وضعیت الانش این بود که تمام محتویاتش رو دیشب به محض ورودش به آپارتمان و قبل از اینکه تلو تلو خوران و بدون توجه به اطرافش، خودش رو به تخت برسونه، بالا آورده بود و حالا لازم نبود تا صبحش رو با عق زدن در کاسه‌ی توالت آغاز کنه.

بعد از مقداری مرتب کردن موهاش و بالا کشیدن آستین‌های سوییشرتی که به خودش زحمت عوض کردنش رو نداده بود، درِ اتاق رو باز کرد و با نگاهی که عملاً به زمین زیر پاش دوخته شده بود، وارد فضای هال شد.

با نزدیک شدنش به کانتر و نشستنش روی یکی از صندلی‌ها، صبح بخیر آرومی رو زمزمه کرد که بدون جواب موند و بعد سرش رو بین بازوهاش پنهان کرد تا سردرد مزخرفش بهتر بشه.

نمی‌دونست که چند دقیقه رو در اون حالت و سکوت محض گذروندن، اما بالاخره تونست صدای یک‌نواخت همسرش و چیزی که به سمتش هل داده شده بود رو بشنوه.

𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣Where stories live. Discover now