به محض خروج از در ورودی مهدکودک و قدم برداشتن در پیادهرو، نفس عمیقی کشید و حجم زیادی از هوا رو با ولع به ریههاش فرستاد.
هوای سرد و سوزناک پاییز، مقداری اوضاع رو کدر میکرد؛ اما تمام تلاشش رو به کار گرفت تا صبح شنبهش رو بیشتر از این نازیبا نکنه.
کاملاً در جریان بود که امکان پشیمونی و حسرت خوردنش در آینده وجود داره و حتی نمیدونست که چرا به صورت ناگهانی تصمیم به انجام این کارِ تا حدی غیرعقلانی گرفت...فقط میدونست که بهتره انجامش بده؛ حتی اگر به ضررش تموم بشه.
جیبهای غبار گرفتهش به قدری خالی بودن که اطمینان داشت که باید این بار هم تمام مسیر تا آپارتمانشون رو پیادهروی کنه و قید تاکسی گرفتن رو بزنه.
قبل از اینکه زیاد از حد در افکار نگران کنندهش غرق بشه، گوشیش درون جیب سوییشرتش لرزید و شوک آنیای که بهش وارد کرد، مسبب چهرهی وحشت زده و تپشهای قلب تندتر از حد عادیش شدن.
دستش درون جیب سوییشرت قدیمیش خزید و بعد از بیرون کشیدن گوشیش، برای چند لحظه به صفحهی ترک برداشتهش چشم دوخت تا متوجه هویت فرد تماس گیرنده بشه و با نمایان شدن اسم "تیونگ" نفس آسودهای کشید.
همزمان با پاسخ دادن به تماس، دست چپش رو روی قفسهی سینهش قرار داد تا ذرهای آروم بگیره و موقع صحبت کردن، نفس نفس نزنه.
به محض اتصال، حتی فرصت این رو پیدا نکرد که به صورت زمزمهوار، اسم پسر بزرگتر رو صدا بزنه یا خودش رو متعجب نشون بده؛ چون بلافاصله صدای پسر در گوشش پیچید.
"واقعاً این کار رو انجام دادی، احمق؟ قبل از اینکه جهیون بگه باهاش تماس گرفتی، فکرش رو هم نمیکردم که دربارهی تصمیم یک روزهت جدی باشی و واقعاً بهش عمل کنی."
تک خندهی مضطربی کرد و پاسخ داد.
"چی باعث شد تا فکر کنی که قصد ندارم بهش عمل کنم؟ بهت گفته بودم، یونگ...واقعاً دیگه توانایی تحمل اون محیط رو نداشتم...باید تمومش میکردم."
صدای شاکی پسر بزرگتر به گوشش رسید که گفت.
"خب؟ این باعث میشه که قید پول رو بزنی و استعفا بدی؟ فقط چون نمیتونستی اون عجوزه کوچولوها و والدین از دماغ فیل افتادشون رو تحمل کنی؟ تو احمقی، دونگ...خیلی زیاد."
پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی، اجازه داد که جملات روی زبونش جاری بشن.
"تو تا به حال جلوی اونها خم و راست نشدی که منظورم رو متوجه بشی. بارها تحقیرم کردن و...مسخرهست. چند روز پیش، وقتی که پسر یکیشون کولهم رو وارونه کرد تا محتویات لعنت شدهش روی زمین کثیف تخلیه بشن، مادرش بهم سیلی زد و با فریاد کر کنندهای از مسئولین اون بخش خواست تا اخراجم کنن...فقط...نمیتونستم اونجا بمونم و تماشا کنم که چطور هر روز بهم توهین میشه و ناچار باشم تا مثل احمقها، چیزی نگم. وضعیت ذهنیم بخاطر حرفهایی که می دونم باید تحملشون کنم، بهم ریخته و جدا از اون...حرفهاشون رو شنیدم. دیروز به صورت اتفاقی...شنیدم که تصمیم دارن اخراجم کنن. اینکه خودم میرفتم آبرومندانهتر بود."
پسر بزرگتر با بیحوصلگی گفت.
"هیچ کوفتی باعث نمیشه که بخوای قید پول رو بزنی. به این فکر کردی که از این به بعد میخوای چطور زندگی کنی و روزهات رو پشت سر بذاری؟ نگو که فکر میکنی میتونی با اون حقوق مزخرف انتشارات، روز رو شب کنی...چون تا اونجایی که باخبرم و خودت گفتی، هیچوقت از اون درخواست پول نمیکنی. همین حقوق ناچیزت هم که صرف پاکتهای سیگار و بطریهای سوجو میشن. داری عقلت رو از دست میدی، دونگ...داری عقلت رو از دست میدی و به نظر میرسه که خودت هنوز به این موضوع پی نبردی."
لبخند بیحالی روی لبهاش نشست.
"کنارت نشسته که داری دم از هدر دادن پول به پای پاکتهای سیگار میزنی؟"
تیونگ با لحن شیرینی در واکنش به حرفش، غر زد.
"آره. پس خفه شو و به جای دور زدن بحث، جوابم رو بده."
با شنیدن صدای خندهی ضعیفی که احتمالاً متعلق به جهیون بود، مقداری در دلش برای پسر بزرگتر اظهار تاسف کرد که از کنار نگذاشتن سیگار نامزد دوست داشتنیش باخبر نیست.
تیونگ واقعاً احمق بود.
اون کسی رو داشت که نگرانش بود و بهش عشق میورزید...کسی که نمیخواست اون سرانجام از بابت مشکلات ریوی، جونش رو از دست بده و حداقل کاری که میتونست در قبالش انجام بده این بود که به جای دروغ گرفتن و لبخند زدن به چشمهای فردی که قراره همسرش باشه و عقب انداختن عهدی که میدونست نمیتونه بهش پایبند بمونه، فقط به حرفش گوش بده.
چون اگر اون اهمیت میداد...اگر یوتا ذرهای از اوضاعش باخبر بود و اظهار نگرانی میکرد، سیچنگ فقط با نهایت شادی و به هر سختیای که بود، سیگار کشیدن رو کنار میگذاشت.
چطور ممکن بود که همچین فردی در حاضر زندگیت باشه و باز هم به حماقتت ادامه بدی؟
و سیچنگ میدونست که جهیون در نقطهی مقابل نامزدش قرار داره و برخلاف اون، احمق نیست؛ چون مگه میشد ذر حین بوسیدنش اون ته مزهی تلخ و بوی حال بهم زن رو حس نکنه یا به سرفههاش مشکوک نشه؟
مطمئن بود که مرد در جریان همه چیز هست و تنها تظاهر به ندونستن میکنه.
تظاهر به اینکه متوجه این قضیه نشده و خوشخیالانه در انتظار این بود که خود تیونگ با میل و اختیار خودش، این کار رو رها کنه.
شاید چون براش احترام زیادی قائل بود و شاید هم نمیخواست بیش از حد حساس و آزاردهنده به نظر برسه؛ اما هر چیزی که بود، جداً باعث میشد که با هر بار کنار هم دیدنشون، به اوضاعشون غبطه بخوره و بعد برگرده خونه تا به گند کشیده شدن زندگی و روزهاش رو تماشا کنه.
"زندهای؟"
با شنیدن صدای مردد پسر بزرگتر، از بین افکارش بیرون کشیده شد و در جواب سوال قبلیش، گفت.
"احتمالاً دنبال یه کار جدید بگردم...هر چیزی که بشه ازش پول درآورد و درش مورد تعرض قرار نگیرم."
تیونگ بینیش رو بالا کشید و بعد از سکوت کوتاهی، جملاتی که دائماً در ذهنش رژه میرفتن رو به زبون آورد.
"زیاد از حد امیدوار نیستی؟ فکر میکنی کار پیدا کردن برای افرادی با شرایط ما در یک محیط امن و سالم، به همین سادگیه؟"
زمزمه کرد.
"میدونم، یونگ...میدونم."
پسر با لحنی که هنوز تردید درش موج میزد، پرسید.
"اون چی؟ میدونه؟ اصلاً بهش گفتی؟"
و هر دوی اونها در تمام مکالماتشون میدونستن که واژهی "اون"، تنها برای اشاره به همسر پسر کوچکتر به کار میره.
با صدایی که رو به ضعف میرفت، گفت.
"نه..."
البته که بهش نگفته بود؛ چون حتی لحظهای به عواقبش فکر نکرده بود و فقط اطمینان داشت که مرد، کاملاً با این قضیه مخالفت میکنه.
شیوهای که تصور کردن این موضوع باعث شد تا وجودش مملو از اضطراب بشه رو دوست نداشت؛ اما بدنش مطابق با خواستهی قلبیش عمل نمیکرد.
اضطراب به آرومی و مثل همیشه، زیر پوستش میخزید و زانوهاش رو سست و لرزان میکرد.
حالت تهوع مزخرفی که پیدا کرده بود با سردرد عصبیای همراه شد که توان تمرکز رو ازش گرفته بود.
"پس میخوای چیکار کنی؟ با پول نداشتهت یه دسته گل بگیری و بعد از غافلگیر کردنش، این خبر فرخنده رو به اطلاعش برسونی؟"
با صدایی که سعی در کنترل لرزشش به علت استرس بیش از حد داشت، گفت.
"فقط خفه شو، یونگ."
و این جدا خیلی خوب بود که پسر بزرگتر با شنیدن این جملات از جانبش، احساس نمیکرد که بهش اهانت شده تا با حالت قهر تماس رو قطع کنه؛ چون واقعاً توانایی از پس این قضیه بر اومدن رو نداشت.
دست آزادش رو بین موهای نسبتاً بلندش فرو برد و شنوای جملهی بعدی تیونگ شد.
"امروز خونهست؟"
نفسش رو با صدا بیرون داد.
سرمای غیرعادی هوا، هر لحظه بیشتر از گذشته آزاردهنده میشد.
"خوب میدونی که شنبهها سر کار نمیره و معمولاً یا تمام مدت رو در اتاق کارش سپری میکنه و یا مشغول مطالعهی کتابهاییه که غالباً خستهکننده به نظر میرسن."
لحن تیونگ حالا جدیتر از قبل جلوه میکرد.
"میخوای چیکار کنی؟"
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به زوج به ظاهر خوشبختی داد که دست در دست هم، درست در مقابلش در حال قدم زدن بودن.
حالا باید چیکار میکرد؟
***
با ورودش به فضای آپارتمان، موجی از گرما صورتش رو نوازش کرد و در اعماق قلبش، مقداری از بابت حضور همسرش خوشحال شد؛ چون در روزهای عادی، خودش فردی بود که باید سیستم گرمایشی خونه رو به محض ورود، فعال میکرد و لرزیدن استخوانهاش از شدت سرما رو عادی جلوه میداد.
عقربههای ساعت دیواری، نمایانگر عدد ده بودن و زمان زیادی تا پایان روز باقی مونده بود. صادقانه نمیدونست که باید بعد از این، روزش رو چطور بگذرونه.
و تنها یک نگاه یا بیشتر کافی بود تا متوجه نبودن اثری از همسرش در گوشه و کنار خونه بشه؛ پس کمی آسودهتر قدم برداشت و خودش رو به بالکن رسوند.
هیچ ایدهای نداشت که چند دقیقه رو به تکیه زدن دستهاش به نرده و خیره شدن به نقطهای احتمالاً نامعلوم گذرونده؛ اما با افزایش سرمای هوا، بر خلاف میلش دوباره به داخل خونه گام برداشت و این بار تونست "اون" رو در حالی ببینه که روی کاناپه نشسته و با کتابی در دست، فنجون قهوهش رو به لبهاش نزدیک میکنه.
قطرات آب، هنوز از موهاش میچکیدن و پوست روشن شده و نیمهمرطوبش نمایانگر این بود که به تازگی دوش گرفته.
و سیچنگ هرگز نمیتونست متوجه بشه که اون چطور میتونه انقدر در سکوت مطلق زندگی کنه و اسم این لعنتی رو آرامش بذاره.
تنهایی رو گاهاً دوست داشت یا بهتر بود بگه که بعضی اوقات، خودش رو محتاج تجربه کردنش پیدا میکرد؛ اما اوضاع همیشه به این صورت سپری نمیشد.
همسرش برخلاف خودش، در همه حال با هالهای از آرامش ظاهری احاطه شده بود و جدا به نظر میرسید که انگار بیشتر از این جهان، در ذهن پیچیده و گیجکنندهش زندگی میکنه.
اون هم اعتراضی نداشت.
میدونست که باز شدن دهان همسرش در اکثر مواقع، باعث بیرون اومدن جملات طعنه آمیزی خواهد بود که غالباً منجر به جر و بحث میشدن و اون واقعاً خواهان چنین چیزی نبود.
دوست نداشت اون افکارش رو بیان کنه؛ چون اطمینان داشت که قرار نیست از اونها خوشش بیاد.
چون چند بار قرار بود اظهار تنفر مرد نسبت به خودش رو بشنوه و تظاهر کنه که اهمیتی نمیده؟
احساسات گذشته، دیگه بینشون در جریان نبودن و به هیچ وجه منکر این حقیقت نمیشد.
فقط این لعنتی خیلی براش دردناک بود که تنها فردی که به صورت نسبی براش باقی مونده، خیره در چشمهاش، دم از این بزنه که چقدر بیارزشه و لایق دوست داشته شدن نیست.
چون خودش تمام اینها رو میدونست...به خوبی ازشون آگاه بود و الزامی در تکرار دوبارشون نمیدید.
و پیش از اینکه مثل همیشه بیش از حد در افکار دلسرد کنندهش غرق بشه و اجازه بده که تمام اونها روحش رو ببلعن، بالاخره بعد از یک روز، صدای آروم و بیحسش رو شنید.
"نباید الان سر کار باشی؟"
بلافاصله خشکش زد و سر جاش متوقف شد.
نگاه مضطربش رو تا چهرهی همسر خونسردش بالا آورد و متوجه شد که اون در هنگام به زبون آوردن این جمله، حتی برای لحظهای چشمهاش رو از اون جملات خسته کننده، جدا نکرده.
نفس عمیقی کشید و همونطور که به سمت اتاقشون حرکت میکرد، با لحنی که سعی در بیتفاوت به نظر رسیدنش داشت، کوتاه پاسخ داد.
"استعفا دادم."
و قبل از اینکه حتی بتونه قدم بعدی رو برداره، سر پسر بزرگتر بالا اومد و با حالت نگاه نامفهومش، سرِ جا میخکوبش کرد.
"کِی؟"
بزاقش رو به طرز نامحسوسی پایین فرستاد و هم زمان با دم و بازدم بعدیش، حجم زیادی از هوا رو وارد ریههاش کرد.
"چند ساعت پیش."
و تنها چند ثانیه به طول انجامید تا پسر بزرگتر بعد از کنار گذاشتن کتابش و رها کردنش روی کاناپه، پلکهاش رو محکم روی هم فشار بده و بعد با لحن سردی، بگه.
"خودت میفهمی چه غلطی کردی؟"
تمام تلاشش رو به کار گرفت تا روحیهش رو نبازه.
"کارهایی که من انجام میدم، به تو هیچ ربطی ندارن...نکنه فراموش کردی؟"
چهرهی همسرش درهم شد و سیچنگ میدونست که اون در تلاش برای کنترل خشمشه.
"واقعاً احمقی یا فقط تظاهر به این امر میکنی؟"
بدون اینکه بتونه ذرهای کنترل روی عملکردش داشته باشه، مثل تقریباً هر باری که بحثی صورت میگرفت، شروع به توضیح دادن خودش کرد و اجازه داد تا جملات دروغین، پشت سر هم روی زبونش جاری بشن.
"اونها در هر صورت هم قصد تعدیل نیرو داشتن...فکر کردم که بهتره خودم قبل از اینکه عذرم رو بخوان، برم."
پسر بزرگتر پوزخند صداداری زد و بالاخره از روی کاناپه بلند شد و در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا انداخته بود، گفت.
"زمانی که دروغ میگی پلکت به طرز نامحسوسی میپره و جهت نگاهت به سرعت نور تغییر میکنه...فکر میکنی من احمقم؟ چی باعث شده خیال کنی که بعد از تمام این سالها، تک تک خصوصیات رفتاری مسخرهت رو از بر نیستم؟"
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.
این جداً براش سخت بود که در بین اون مکالمهی تهاجمی، بالا رفتن سرعت تپشهای قلبش رو به علت حفظ بودن خصوصیات رفتاریش توسط همسرش رو کنترل کنه؛ اما تمام تلاشش رو میکرد.
"حقیقت رو میخوای؟ باشه. دیگه نمیتونستم اونجا کار کردن و تحقیر شدنهای هر روزهم رو تحمل کنم؛ پس استعفا دادم."
لبهای یوتا با ناباوری از هم فاصله گرفتن تک خندهی تمسخرآمیزی کرد.
"چرا به جای این کار فقط یاد نگرفتی که در این جور موقعیتها، لال نشی و از اون زبون لعنتی بیمصرفت استفاده کنی؟ مثل کاری که هر روز و اینجا انجام میدی. اگر هم بلد نیستی، فقط خفه شو و وظیفهای که از بابتش حقوق دریافت میکنی رو انجام بده."
نگاهش رو به زیر پاش دوخت و با صدایی که بیشباهت به زمزمه نبود، گفت.
"به تو ربطی نداره که من کجا از زبونم استفاده میکنم."
و هیچ ایدهای نداشت که چرا داره خودش رو توجیه میکنه و طوری جلوه میده که انگار واقعا از تسلطی که اون به صورت ناخودآگاه بر واکنشهاش داشت، میترسه.
قبل از اینکه بتونه قدرت تجزیه و تحلیلش رو بازیابی کنه، با جملهی طعنهوار بعدیای که از زبان همسرش جاری شد، فرو ریختن چیزی در وجودش رو حس کرد.
"درسته...به جز اینجا و در مقابل من، دیگه کجا از زبونت استفاده میکنی؟ چون فکر میکنم در بعضی شرایط، به خوبی استفاده ازش رو بلدی."
نفسش درون سینهش حبس شد و جوشیدن خشم در وجودش رو حس کرد.
خیره در چشمهای بیحس همسرش، لب زد.
"توی عوضی..."
و تمام تلاشش رو به کار گرفت تا مثل تمام موقعیتهایی که درشون بهش تهمت زده میشد، اشکهای لعنت شدهش به صورت ناخودآگاه جاری نشن؛ چون این جداً آخرین چیزی بود که بهش احتیاج داشت.
سعی کرد لرزش صداش که ناشی از عصبانیت بود رو چندان بروز نده و ادامه داد.
"من مثل تو نیستم."
پسر بزرگتر با ابروهای بالا رفته و لبخند کجی، زبونش رو درون دهانش چرخوند و بعد از مکث کوتاهی، گفت.
"چیزی که به چشم دیدم رو نمیتونی انکار کنی، دونگ. شروعش اونجا بود و دفعات بعدیش در مکانهایی که من ازشون بیخبرم."
با صدایی که این بار از حد عادی بلندتر شده بود، لبهای لرزونش رو از هم فاصله داد.
"چرا فقط به جای پیش کشیدن بحثی که خیلی وقته تموم شده و تو هنوز قادر به پذیرفتن حقیقت لعنتیش نیستی، دهنت رو نمیبندی؟"
و با چرخیدن چشمهای همسرش در کاسه، اجازه نداد که صحبت کنه و در حالی که لحنش حالا رو به ضعف میرفت، نالید.
"دیگه چی از جونم میخوای؟ چرا فقط تمومش نمیکنی؟"
مرد بعد از مدتی سکوت گیج کننده، با لحن سرشار از آرامش و جملاتی که روحش رو میخراشیدن، شروع به صحبت کرد.
"راحتی که داری به طور رایگان اینجا زندگی میکنی و هزینهی اکثر چیزهای مسخرهی مربوط به این زندگی مشترک مزخرف، از حساب بانکی من کسر میشن؟ حالا که کارت رو رها کردی میخوای چیکار کنی؟ یه گوشه بنشینی و مفت بخوری؟"
نفسش در سینهش حبس شد و بهت زده پلک زد.
"چطور میتونی انقدر راحت این رو به زبون بیاری؟وقتی...وقتی خودت بهتر از هر فرد دیگهای میدونی که چقدر برای این زندگی زحمت کشیدم؟ تو...تو میدونی...توی عوضی میدونی که من بخاطر پول دانشگاه تو، قید تحصیل رو زدم و تو هر خرابهای کار کردم و جون کندم."
و به خوبی تونست در هم رفتن اخمهای همسرش رو به چشم ببینه.
چرا فقط نمیتونست مثل هر انسان عاقلی، از حقش دفاع کنه و با کوبوندن تمام گذشتشون در صورتش، زحماتش رو به رخ بکشه؟
چرا الان مثل احمقها درست در مقابلش ایستاده بود و قطرات اشکی که روی گونههای سردش میغلتیدن رو حس میکرد؟
"خفه شو."
بینیش رو بالا کشید و به آرومی خندید.
"در هر صورت نیازی نیست که زیاد نگرانش باشی؛ چون اگه یادت باشه، من هنوز هم شاغل محسوب میشم و پول چیزهای کوفتیای که وارد معدهم میشن رو از تو نمیگیرم."
نگاه نافذ مرد، سر تا پاش رو از نظرش گذروند و بعد با لحن تحقیرآمیزی گفت.
"منظورت اون درآمد ناچیزی که در قبال به چاپ رسوندن خزعبلاتت میگیری که نیست؟"
فضای آپارتمان، هر لحظه خفه کنندهتر از قبل میشد و حس میکرد که دیگه توان تحملش رو نداره.
اون کسی بود که از همون ابتدا از نوشتههاش حمایت و بهش کمک کرد و حالا در حالی جلوش ایستاده بود که اونها رو مشتی کلمات بیسر و ته میدونست.
شاید طرز تفکرش از همون ابتدا هم همین بود و تنها از بابت ناراحت نشدنش، این لعنتی رو به زبون نمیآورد؛ اما هر چیزی که بود، آزارش میداد.
اون میدونست که سیچنگ تا چه اندازه نسبت به نوشتههاش بیاعتماد بنفسه و داشت بیشتر از گذشته بهش دامن میزد.
با صدای گرفتهای، زمزمه کرد.
"مشکلت دقیقاً چیه، نا یوتا؟"
همسرش شونهای بالا انداخت.
"واضح نیست؟ من دارم با دادن اجازهی اینکه بدون پرداخت هیچ هزینهای، توی خونهم اقامت داشته باشی و باهام روی یک تخت بخوابی، بهت لطف میکنم و تو انقدر احمقی که بخاطر بیزبون بودن خود لعنتیت، تنها منبع درآمد درست و حسابیت رو از بین بردی."
با خندهی هیستریکی، چند قدم عقب گرد کرد و بعد گفت.
"میدونی چیه؟ اگه واقعاً این مشکل لعنت شدته، من دیگه تو خونهی مزخرفت نمیمونم."
و پیش از اینکه منتظر دریافت پاسخی از جانب یوتا باشه، با قدمهای بلندی راهی اتاق خواب مشترکشون شد.
با سرعتی غیرقابل توصیف، خرت و پرتهاش رو به کولهای که گوشهی کمد رها شده بود، منتقل و حدود سی دقیقهی بعد، خودش زیر آسمان گرفتهی سئول، ایستاده در خیابانی ناآشنا پیدا کرد.
میدونست که با اون مقدار پول ناچیز و مچاله شدهای که در لحظهی آخر درون کولهش جا داده بود، قرار نیست بیشتر از یک هفته دووم بیاره و حتی لپتاپ لعنتیش رو هم فراموش کرده بود تا بتونه از اون راه، دست کم یک منبع درآمد داشته باشه.
هیچ ایدهای نداشت که با این تصمیم ناگهانی، چه سرانجامی در انتظارشه و تا کی توان ادامه دادن داره؛ اما این رو به خوبی میدونست که به هیچ عنوان علاقهای به برگشتن به اون خونهی نفرین شده نداره.
نه بعد از اینکه به اون صورت تحقیر شد و همسرش، اوضاع نابسامان زندگیش رو درون صورتش کوبوند.
یک نگاه اجمالی کافی بود تا متوجه شارژ ناکافی گوشیش بشه و انقدری عجله داشت که برداشتن شارژرش رو از یاد ببره تا وضعیتش رو از اینی که هست، افتضاحتر کنه.
نفس عمیقی کشید و با نگاهش، افراد پرمشغلهی دورش رو از نظر گذروند.
حالا باید به کجا پناه میبرد؟
مهمانخانهای در منطقهی نه چندان مطلوب شهر که بتونه از پس هزینههای اقامت درش بر بیاد؟
YOU ARE READING
𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘠𝘶𝘸𝘪𝘯, 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢, 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "نمیخواست در فضایی نفس بکشه که اون هم درش حضور داره؛ اما باز هم احساس ناچیزی در گوشهی قلبش خواهان دونستن این بود که...