7.

33 12 17
                                    

چشم‌هاش از شدت خواب آلودگی می‌سوختن و عملاً به زحمت باز نگهشون داشته بود؛ اما دائماً با خودش تکرار می‌کرد که تمام این‌ها ارزشش رو داره.

ماگ قهوه ش رو به لب‌هاش نزدیک کرد و با نفس عمیقی، به نمای نه چندان زیبا و مجلل بیرون پنجره چشم دوخت و اجازه داد که نسیم ملایمی که در حال وزش بود، از لای درز پنجره وارد بشه و صورت    بی‌روح و رنگ پریده ی خسته‌ش رو نوازش کنه.

می‌دونست که کارش احتمالاً بیش از اندازه احمقانه جلوه می‌کنه؛ اما در اون شرایط، اهمیت چندانی نمی‌داد.

شب گذشته اون به خونه برگشت؛ ولی برخلاف انتظارش بیشتر از حدی خسته بود که بخواد باهاش صحبت کنه و بلافاصله به تخت پناه برده بود تا دلیل این‌جا ایستادنش در ساعت شش صبح رو به وجود بیاره.

شبیه یک احمق واقعی، ساعتش رو برای پنج صبح تنظیم کرده بود تا پیش از اون بیدار بشه تا بتونه قبل از رفتن ببیندش و اگر خوش شانس بود هم می‌تونست حتی در حد چند کلمه، باهاش هم‌صحبت بشه.

چیزی که در این بین کمی اوضاع رو بهم می‌ریخت، عادت نداشتن بدن لعنتیش به بیدار شدن در این زمان از صبح بود؛ چون غالباً تا مقداری بعد از نیمه شب، غرق در نوشتن می‌شد و در ازاش تا هشت صبح یا بیشتر رو در خواب سپری می‌کرد.

اون هرگز در طول این دو سال بیدار نشده بود تا اون رو قبل از رفتن ببینه و شب‌هایی که دیر بر می‌گشت و روزهای تعطیل هم به مشاجره و یا جو سرد و یخ زده‌ی خونه، پشت سر گذاشته می‌شدن.

با نگه داشتن دستش جلوی دهانش، خمیازه‌ش رو مهار کرد و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا از سوزششون کاسته بشه.

غرق در افکارش بود که با شنیدن صدای آشنایی از پشت  سرش، پلک‌هاش رو بلافاصله از هم فاصله داد و به سرعت به سمتش برگشت و در عین حال تمام تلاشش رو به کار گرفت تا بی‌تفاوت به نظر برسه و طوری رفتار نکنه که اون متوجه دلیل اصلی خواب نبودنش در این ساعت از صبح بشه و با عجیب شدن جو بینشون، دیگه باهاش صحبت نکنه.

"زود بیدار شدی!"

و اون فقط به خوبی قادر بود تا تعجب محو واقع شده در صدای گرفته‌ی همسرش رو حس کنه.

دست‌هاش رو به شلوارش مالید تا عرق نکنن و در حالی که سعی می‌کرد خونسرد به نظر برسه، دلیل دروغینی که حتی ازش درخواست نشده بود تا بیانش کنه رو به زبون آورد.

"می‌خواستم برم بدوم."

مرد همون‌طور که خودش رو کانتر می‌رسوند، یکی از ابروهاش رو بالا داد.

"فکر می‌کردم از هر چیزی که به ورزش مربوط بشه، بیزاری و دویدن رو هدر دادن وقت می‌دونی."

می‌دونست که تا این‌جا گند زده و پسر بزرگتر رو هم اون‌قدری می‌شناخت که متوجه لحن کناییش بشه.

𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣Where stories live. Discover now