با فاصله دادن سیگارش، دود غلیظ رو از بین لبهاش به بیرون فرستاد و تماشا کرد که چطور با هوای مه آلود نوامبر، یکدست میشه.
سرمایی که به درز لباسهاش نفوذ میکرد و روی بدنش مینشست، آزارش میداد؛ اما در حدی نبود که بخواد از بابتش به داخل برگرده؛ اون هم وقتی که به خوبی میدونست سیگار کشیدن در درون فضای دفتر چاپ، به اصطلاح ممنوعه و صد البته که رئیس عزیزشون از این قاعده مستثنی بود.
چشمهای بیفروغش، عاری از هر احساسی به منظرهی نه چندان جالب و دلنشین پیش روش نگاه میکردن و نمیدونست که چه مدته که داره با رد نگاهش اون گربهی نارنجی رنگ خیابونی رو دنبال میکنه.
دیگه توان این رو نداشت که از سر دلسوزی، اون رو به خونه ببره؛ چون هیچ ایدهای نداشت که قراره چه واکنشی در انتظارش باشه و جدا از اون هم، بهش حس زوجهای در معرض جداییای رو القا میکرد که در اون جو متشنج، صاحب فرزند شدن تا اوضاع رو از چیزی که هست، بیشتر به گند بکشن.
دیگه حتی نمیدونست که باید ته موندهی احساسات تحلیل رفتهش رو کجا خرج کنه و اصلاً چه احساسی داشته باشه.
اوضاع روز به روز گیج کنندهتر از گذشته میشد و مغزش دیگه توان و حوصلهی پردازش تمام این احساسات و رفتارهای ضد و نقیض و گنگ رو نداشت.
نمیتونست کارها و برخورد عجیب و غریبی که احتمالاً برای خود اون هم گیج کننده بود رو درک کنه.
فقط دوست داشت زودتر به پایان اون جادهی طولانی برسه و حداقل بدونه چه چیزی در انتظارشه.
زندگی با یک فرد غیرقابل پیشبینی در همچون شرایطی، به شدت آزارش میداد و باعث میشد تا دیگه متوجه نشه که در کدوم نقطه از زندگی مسخرهش قرار داره.
بعد از اتفاق غیر منتظرهی شب گذشته، بلافاصله خونه رو ترک و تا حدود ساعت سه بامداد، در اون هوای خنک و خیابانهای خلوت محلهی اطرافشون، پیادهروی کرد.
سرانجام بعد از مقداری سازماندهی به افکارش و صد البته که با ترسهای گوناگونی که از تنها بودنش نشأت میگرفتن، هر طور که شده خودش رو به آپارتمانشون رسوند و بعد متوجه شد که اون برخلاف گفته و تهدیدش در گذشته، در رو قفل نکرده که جداً از این بابت ممنون بود.
چیزی که انتظارش رو نداشت، پیدا کردن پیکر خوابآلودش به محض ورود، روی کاناپه بود و بعد از دقایقی که صرف مثل احمقها ایستادن خیره شدن بهش با ذهنی در هم گذشت، بالاخره بر چیزهایی که در فکرش در جریان بودن غلبه کرد و با تردید، سوییشرتش رو از تن خارج کرد تا حداقل روی نیمتنهی بالایی اون رو پوشش بده.
و به خوبی میدونست که کارش تا حدی شبیه جوانهای عاشق فیلمهای کلیشهای جلوه میکرد؛ اما به خودش فرصت پشیمون شدن رو نداد و با قدمهای بلندی به اتاقشون پناه برد تا با همون لباسها، زیر پتو بخزه و دست به دامان تلاشهای بیهودهش برای ذرهای خوابیدن بشه.
YOU ARE READING
𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘠𝘶𝘸𝘪𝘯, 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢, 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "نمیخواست در فضایی نفس بکشه که اون هم درش حضور داره؛ اما باز هم احساس ناچیزی در گوشهی قلبش خواهان دونستن این بود که...