نفس عمیقی کشید و از پشت لپتاپ قدیمیش بلند شد.
مرخصی یک روزه از مهدکودک، بهترین تصمیم ممکن در یک ماه اخیر به شمار میرفت و بالاخره توانایی این رو پیدا کرده بود که بعد از مدتها، مقداری به چشمهای خون افتادهش استراحت بده.
عینکش رو روی کانتر قرار داد و با قدمهای نرمی، زانوهای خستهش رو حرکت داد تا به بالکن نه چندان بزرگ آپارتمانشون برسه.
با باز شدن در، نسیم ملایمی صورت بیروحش رو نوازش کرد و باعث شد تا پلکهاش برای چند ثانیهی کوتاه، روی هم قرار بگیرن.
این روزها حوصلهی هیچ چیزی رو نداشت.
زمان میگذشت و با نیشخندی روی لبهاش، یادآور این میشد که چطور داره واپسین روزهای این سال رو هم بر باد میده.
دستهای سردش رو درون جیب سوییشرت کهنهش فرو برد و به منظرهی پیش روش چشم دوخت.
و قبل از اینکه به خودش بیاد، بغض مزخرفی که به گلوش چنگ انداخته و در حال خفه کردنش بود، سرانجام شکست و این فصل افسرده قرار نبود کمکی در بهبود حالش داشته باشه.
پاییز اون سال، طعم شوری اشکهای حل شده در یک فنجان قهوهی یخزده رو میداد و اون فقط میدونست که هیچوقت قرار نیست این فصل لعنت شدهی غمگین رو دوست داشته باشه.
آخرین برگها، شاخههاشون رو ترک میکردن و به زمین بیرحم پناه میبردن و در انتظار مینشستن تا با له شدن زیر بوتهای ارزان قیمت و قهوهای رنگی که تفاوت چندانی در ظاهرشون قابل مشاهده نبود، خرد و برای همیشه از دفتر روزگار ناپدید بشن.
و دسامبر دیگه زیبا نبود.
نه وقتی که کسی برای بیست و یکمین روز اون و شب تولد مسخرهش به خونه بر نمیگشت.نه وقتی که میدونست باید مثل دو سال گذشته، انقدر روی صندلی کنار شومینه منتظر بمونه که خوابش ببره و صبح خاکستریش رو با آپارتمان همچنان خالی و گردن درد کشندهی همیشگیش آغاز کنه.
دسامبر و تمام بیست و یکهایی که کسی رو به خونه بر نمیگردوندن، نازیبا بودن.
لبخند خستهای روی لبهای بیرنگش نشست.
تولد سال گذشتهی خودش هم چندان چنگی به دل نمیزد و هنوز هم به خوبی، لحظه به لحظهی اون روز آبی کدر رو به یاد داشت.
و اون میدونست.
ممکن بود تظاهر کنه که از شدت بیاهمیتیش، فراموشش کرده؛ اما سیچنگ میدونست که همسرش روزی که به مدت بیست و یک سال بهش تبریک گفته بود رو کاملاً به یاد داره.چطور ممکن بود که تمام اون زمزمههای خفهی روی بالش در رأس ساعت صفر رو فراموش کنه؟ همون زمانی که مجبور بودن تمام درآمدشون رو ذخیره و هدیههای تولدشون به بوسههای کوتاه روی پیشانی و اظهار تأسفهایی که برای هردوشون شرمآور به شمار میرفت، محدود کنن.
همون زمانی که هنوز، عشق یک جایی در بینشون، زندگی میکرد.
YOU ARE READING
𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘠𝘶𝘸𝘪𝘯, 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢, 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "نمیخواست در فضایی نفس بکشه که اون هم درش حضور داره؛ اما باز هم احساس ناچیزی در گوشهی قلبش خواهان دونستن این بود که...