با خستگی پلکهاش رو روی هم فشرد و با بلند شدنش از روی ملحفههای نم گرفته، تونست صدای آزاردهندهی فنرهای تخت دو نفره رو بشنوه.
پنج روز از آخرین باری که اون رو دیده بود میگذشت و به هیچ عنوان قصد بازگشت به اون آپارتمان خفقان آور و زیر پا گذاشتن غرور ناچیزی که براش باقی مونده بود رو نداشت.
نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشه.
نه وقتی که میدونست اون در هر صورت به بود و نبودش اهمیتی نمیده و برگشتنش، قرار نیست اوضاع رو بهتر کنه.
و حالا اینجا بود.
در اتاق نمور و سرد یک مهمانخانهی نه چندان دلنشین، در اتاقی که کف چوبیش با هر قدم، صدا میداد و بوی نامطبوعی از راهروهای طبقه حس میشد.
اقامت داشتن در اون مکان، ابداً باب میلش نبود و جداً از گذاشتن پلکهاش روی هم در اتاقی که قفل درش خراب بود، میترسید.
لپتاپش در دسترس نبود، لباسهاش به شدت نامناسب بودن و شارژ گوشیش پیش از اینکه بتونه ازش استفادهای کنه، به پایان رسید.
اما با تمام اینها و وجود نداشتن راهی برای برقراری ارتباط، شک داشت که کسی واقعاً بخاطر عدم حضور ناگهانی و ناپدید شدنش، نگران شده باشه؛ چون در هر صورت هم با افراد زیادی معاشرت نداشت که بخوان از این جریان باخبر بشن یا صادقانه اهمیتی بدن.
هیچ ایدهای نداشت که در حال حاضر، همسرش چطور روزها رو پشت سر میذاره؛ ولی حداقل میتونست اطمینان داشته باشه که جای خالیش قرار نیست به هیچ عنوان در اون آپارتمان دلگیر، حس بشه.
یعنی اون این روزها رو چطور سپری میکرد؟
مثل همیشه صبح های زود خونه رو ترک و بعد از تموم شدن کارش به باری پناه میبرد که مسبب دیر برگشتنش به خونه بود؟
یا اینکه همکارهای منزجرکنندهش براش چند تا هرزه پیدا میکردن تا حوالی ساعت سه صبح به خونهای برگرده که دیگه کسی درش حضور نداشت تا با حس کردن بوی الکل و سکس، به بینیش چین بده و سرش رو درون بالش پنهان کنه؟
مثل همیشه به بهانهی بیاشتهایی به خودش گرسنگی میداد و جنازهی خستهش رو به تخت خالی میرسوند؟
نگرانش نبود.
میدونست که اون احتمالاً داره از عدم حضور پسر کوچکتر و سکوت محضی که بر فضای آپارتمان حاکمه، نهایت لذت رو میبره و بدون شک از اون تنهایی مزخرفش خرسنده و این احساس ناخواسته بودن، تا حدی آزارش میداد.
اما با تمام اینها، باز هم در اعماق و کوچه پس کوچههای قلبش، خواهان این بود که مرد حتی ذرهای از نبودش اظهار تاسف کنه و یا احساس بدی داشته باشه که مسبب این امر بوده.
YOU ARE READING
𝙀𝙫𝙚𝙧 𝘼𝙛𝙩𝙚𝙧 | 𝙔𝙪𝙬𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘠𝘶𝘸𝘪𝘯, 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢, 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "نمیخواست در فضایی نفس بکشه که اون هم درش حضور داره؛ اما باز هم احساس ناچیزی در گوشهی قلبش خواهان دونستن این بود که...