Part 1

101 37 8
                                    

قبل از قدم گذاشتن روی اولین پله، مکث کرد و با نگاه بی‌حسش منظره‌ای رو که از طبقه‌ی پایین مقابل چشم هاش قرار گرفته بود از نظر گذروند.

دو ردیف پنج نفره از خدمه در راستای راهپله‌ی مارپیچ صف ایستاده بودن، با سر های پایین افتاده و دست هایی که جلوی بدنشون روی هم قرار گرفته بودن.

لباس های فرم خدمه از تمیزی برق میزد چون میدونستن رئیسشون چقدر از نامرتب بودن متنفره و صادقانه، هیچکس دلش نمیخواست مخاطب اون مرد قرار بگیره. نه وقتی که تک تکشون کاملا از نیش برنده‌ی کلامش و تن بلند صداش اطلاع داشتن.

کوچکترین صدایی شنیده نمیشد. هیچکس دوست نداشتن توجه اون مرد رو به خودش جلب کنه چون این جلب توجه هیچوقت نتیجه‌ی خوبی نداشت.

بدون دست گرفتن به نرده‌ی مستطیل شکل فلزی و تماما مشکی راهپله همزمان با فرو بردن دست هاش توی جیب شلوار کتان مشکیش از راهپله پایین اومد، محکم و شمرده.

کفش های چرم مشکی براقش و پیرهن مردونه‌ی سفیدش کوچیکترین خط اضافه‌ای نداشت.

از پله ها گذشت و بعد، از بین ردیف خدمه.
در بزرگ فلزی که روش خطوط نامفهوم طلایی رنگی طراحی شده بود توسط دو نگهبان باز شد و مرد قدم هاش رو از عمارت بیرون برد.

پنج پله‌ی مشکی رنگ که ورودی عمارت رو به باغ مقابلش متصل میکرد بی‌هیچ حرفی طی شد و کوچکترین اهمیتی به بارون نم‌نمی که درحال باریدن بودن نداد.

کسی چتر روی سرش نگرفت. نه چون بارون اونقدر ها هم شدید نبود، بلکه چون این یکی از قوانین اونجا بود... چتر ممنوع.
اون مرد از چتر گرفتن بالای سرش، متنفر بود.

وقتی در فراری مشکیش از طرف راننده‌ش باز شد، داخل ماشین نشست.

مرد فورا در رو خیلی اهسته و با احتیاط بست و ماشین رو از جلو دور زد تا پشت رول قرار بگیره.
با حرکت ماشین سمت در خروجی، انگار عمارت جون گرفت!

خدمه که تا اون لحظه حتی کوچیکترین حرکتی نکرده بودن بالاخره از حالت رسمی بیرون اومدن و صدای پچ‌پچ سکوت محض عمارت رو شکست.

- وقتی از کنارم رد میشه همه‌ی تنم میلرزه!

- منم همینطور! همش فکر میکنم نکنه یهو برگرده سمتم و چیزی باب میلش نباشه!

- یاد اون روزی افتادم که سر سوفیا داد زد چون جای گلدون رو عوض کرده بود!

- واقعا میترسونمتم! اصلا دلم نمیخواد سرم داد بزنه...

- فقط بیاین بی‌سروصدا کارمون رو انجام بدیم، حداقلش حقوقی که میدن خیلی خوبه.

هرکس چیزی میگفت و سوفیا با عقب زدن تار مویی که روی صورتش افتاده بود سمت موهای یکدست سفیدش که پشتش محکم بسته بود روی پاشنه پا چرخید و نیم نگاهش کافی بود تا بقیه سکوت رو ترجیح بدن.

صدای قدم هایی تندی بین هم‌همه‌ی توی سالن به گوش رسید و بعد، صدای پسر:
- اه! اینبار هم نرسیدیم! میخواستم ببینمش!

پسر بلندتر به رفتار عجول دوستش خندید و سوفیا اخم هاش رو توی هم کشید.

- ییشینگ! باید یه بار دیگه قوانین رو برات یاداوری کنم؟

ییشینگ با لجبازی اخم هاش رو جمع کرد تا جواب زن رو بده.

- دیدن رئیس که خلاف قوانین نیست!

قبل از اینکه سوفیا چیزی بگه پسر بلند دست دور گردنش انداخت و جوابش رو داد:

- دیدن رئیس خلاف قوانین نیست ولی دوئیدن توی سالن عمارت و بلند کردن صدا و گرد و خاک، چرا.

حرفش باعث شد اخم های سوفیا کمی از هم باز بشن و لبخند محوی گوشه‌ی لب هاش جا خوش کنه.

- همونطور که انتظار میرفت، سهون هیچوقت ناامید کننده نیست.

- من هم نیستم! سهون فقط حافظه‌ی بهتری نسبت به من داره!

ییشینگ به سرعت اعتراض کرد و سوفیا تای ابروش رو بالا فرستاد.

دست به کمر دامن مشکی لباسش زد که روش با پیشبند سفیدی کاور میشد:
- و یکم باهوش‌تر و با دقت‌تر و با نظم‌تره!

سرش رو سمت راست که حالا سهون ایستاده بود برگردوند تا بتونه نگاهش کنه.

- خب... درسته! نمیتونم انکارش کنم، ولی منم بد نیستم مگه نه؟

نگاه سهون توی چشم های مشتاقش نشست و نتونست جلوی خنده‌ی ارومش رو بگیره، با همون دستی که دور شونه های ییشینگ بود موهاش رو بهم ریخت.

- تو خیلی هم خوبی!

انگار که تایید سهون کافی بود تا ییشینگ با لبخند گشاد و چشم های مفتخری سمت سوفیا بچرخه و با حالت "دیدی؟ خودش گفت من خیلی هم خوبم!" نگاهش کنه!

- میتونیم بریم؟

سهون پرسید و بالاخره جدال چشم های اخم‌الود سوفیا و لجباز ییشینگ پایان گرفت!

- البته، میتونین برین‌. خسته نباشید.

انگشت هاش رو از بین موهای نرم ییشینگ خارج کرد و ضربه‌ی اهسته‌ای روی کتفش زد.

- برو وسایل رو جمع کن بریم.

ییشینگ بدون حرف دیگه‌ای سمت رختکن خدمه دویید

سهون همیشه خیلی سریع بود و ییشینگ باز نمیخواست جا بمونه!

چشم های سهون سمت در بسته‌ی عمارت رفتن.
دیدن رئیس برای خدمه های شیفت شب خلاف قوانین نبود ولی چون معمولا تعویض شیفت با بقیه‌ی خدماتی ها دقیقا همون ساعتی بود که رئیس از عمارت خارج میشد و توی روز های تعطیل هم تایم هایی بود که رئیس از اتاق بیرون نمی‌اومد، خیلی از خدمه‌ی شیفت شب تا به حال ندیده بودنش.

هرچند که نقل ابهت و نفسگیر بودنش دهن به دهن میشد.

راوی یکی از خدمه های شیفت شب بود که پست نگهبانی از ضلع جنوبی باغ رو داشت و ادعا می‌کرد دست کم یک شب درمیون میتونه رئیس رو درحال دود کردن سیگارش جلوی پنجره‌ی انتهای راهرو ببینه!

انقدر که راوی از خیره کنندگی و ابهتش صحبت کرده بود، ییشینگ به شدت مشتاق شده بود ببینتش.

برای سهون زیاد اهمیت نداشت، کنجکاو بود اما مشتاق نه‌. تمرکزش بیشتر روی انجام کارش و برگشتن به خونه بود.

یک سالی میشد توی عمارت کار میکرد ولی تا به حال رئیس رو ندیده بود، با اینکه همیشه شیفت شب و نگهبان نبود و گاهی سوفیا موقعیتش رو به نظافتچی پارکینگ یا خدمه‌ی داخل سالن وقتی که مهمونی های بزرگ ترتیب داده میشد تغییر میداد.

سهون در کل ادم فضولی نبود. ترجیح میداد سرش به کار خودش باشه و صادقانه از بخش های مختلف کار توی اون عمارت، سهون نظافت‌چی پارکینگ بودن رو ترجیح میداد. چون معمولا تنها پارکینگ رو جارو میکرد، طی میکشید و بعد دونه دونه ماشین های رئیس رو که سهون بی‌شک عاشقشون بود تمیز میکرد.

بین خودمون بمونه، گاهی که حالش زیادی خوب بود حتی قربون صدقه‌ی ماشین ها هم میرفت!

البته سوفیا تقریبا توی تک‌تک مهمونی ها به عنوان خدمه‌ی سرو و پذیرایی داخل سالن میذاشتش و سهون یکی دو بارِ اول گفته بود از حضور توی اون جمعیت خوشش نمیاد و ترجیح میده توی بخش تمیزکاری باشه تا پذیرایی، ولی سوفیا روی ظاهرش تاکید کرده بود و گفته بود هیکل چهارشونه و قد بلندش وجه‌ی خوبی داره و معمولا باعث جلب توجه خانم های توی جمع میشه.

این دقیقا دلیلی بود که سهون بودن توی اون مهمونی ها رو دوست نداشت.

چون گاهی توجه خانم ها رو جلب میکرد و میتونست زمزمه های پرنسس‌وارشون رو که میگن: "خوشتیپه ولی حیف که خدمتکاره، قطعا در شان من نیست با همچین ادم بی‌ارزشی باشم."  بشنوه.

با اینکه این عقیده رو داشتن ولی باز نمیتونستن از طمع داشتنش بگذرن و همین باعث میشد بهش پیشنهاد بدن تا برای خودشون کار کنه و سهون بلااستثنا رد میکرد.

نه بخاطر اینکه به این عمارت دلبستگی داره یا همچین چیز های چرتی.
بخاطر این که این عمارت علاوه بر دستمزد بالا، بی‌دردسر بود.

Umbrella ☔Where stories live. Discover now