Part 5

70 27 1
                                    

- چرا اینجا دراز کشیدی؟
صدای ییشینگ رو شنید که بالا سرش ایستاده بود و توی فضای نیمه تاریک اتاق که بخاطر طلوعِ کامل نشده‌ی خورشید بود متعجب نگاهش میکرد.


پرسید اما میدونست سهون هر وقت ذهنش شلوغ میشه اینطور کف اتاق دراز میکشه و با قفل کردن دست هاش روی شکمش توی سکوت به سقف اتاق خیره میشه.


نگاهش رو از سقف گرفت و با لبخند پررنگی که لب هاش رو کاور میکرد چشم هاش رو سمت ییشینگ برد.
- دارم ذهنم رو مرتب می‌کنم.


صادقانه جواب داد و سعی کرد به روی خودش نیاره بیدار بودن پسر کوچکتر اونم پنج و نیم صبح، عجیبه!
خودش باید تا شش و نیم میرفت عمارت بخاطر همین زود بیدار شده بود اما ییشینگ، معمولا خواب سنگینی داشت اما امروز حتی زودتر از خودش با صدای زنگ هشدار گوشیش از خواب بیدار شده بود، انگار منتظر بود!


حوله‌ای که از خیسی صورتش نم گرفته بود رو پشت صندلی داخل اتاق انداخت و سمت سهون رفت. طوری که سر هاشون کنار هم قرار بگیره در جهت برعکسش روی زمین دراز کشید.


- تو چرا بیداری؟
نتونست طاقت بیاره و بالاخره پرسید.


- نمیدونم... فقط فکر کنم خوابم نمیبره.
کوتاه جواب داد و ادامه‌ی حرف هاش رو پشت لب های بسته‌ش نگهداشت:
- "از فکر اینکه من گند زدم و تو قراره جبرانش کنی، از خیال اینکه دیگه قرار نیست شبا برگردی و من باید توی این اتاق تنها بمونم، از تصور اینکه معلوم نیست دوباره کی بتونم باهات چشم هام رو باز کنم... خوابم نمیبره."


نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و سهون به خنده افتاد.
- یه جوری اه میکشی انگار تو قراره بری ییشینگ!


- " کاش میذاشتی من برم..."
توی دل با گله جواب داد اما برای سهونی که با چرخوندن صورتش سمت چپ داشت با لبخند نگاهش میکرد، خندید.


خندید و چال لپش هدف بعدی چشم های سهون شد.
- درسته من قرار نیست برم و نبود یه غرغرو باید خوشحالم کنه اما نمیدونم چرا دلم گرفت!


- زیادی به این غرغرو وابسته شدی عزیزم!
سهون با لحن خاصی که ییشینگ هر بار عزیزم گفتنش رو به فحش تعبیر میکرد گفت و چشم های خبیثش باعث شد ییشینگ بار دیگه بخنده!


- قبول! ولی تو بیشتر دلت برام تنگ میشه عزیــزم!


پسر بزرگتر بهش خندید و بی‌هوا دست بلند کرد برای کشیدن لپش.
- معلومه...!


ییشینگ نا خوداگاه با صورت جمع شده سرش رو برگردوند تا لپ دردناکش رو از بین انگشت های سهون بیرون بکشه.
- آخ!


پسر بلندتر با تکخند بلندی انگشت هاش رو از لپش کند و باز گردنش رو صاف کرد و چشم هاش رو به سقف اتاق داد. حداقل باعث شده بود اینبار با لبخند به سقف خیره بشه و همین هم خوب بود!

Umbrella ☔Место, где живут истории. Откройте их для себя