𝐀

117 28 0
                                    

Jimin:

درو باز کردم و با وجود نفس نفس های که میزدم رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم
اینجا اتاقی بود که بعضی وقتا
نه .... بهتره بگم بیشتر وقتا و وقتایی که حالم خوب نبود میومدم و باله میرقصیدم
درسته.....من عاشق باله بودم
این تنها بخشی از وجود من بود که هیچوقت حتی با وجود اون تصادف فراموش نشد
صدا موسیقی بی‌کلامی که گذاشته بودم رو بیشتر کردم و با ملایمت پاهامو به حرکت دراوردم
بازم حسش میکردم
خیلی بهم نزدیک بود
چیزی که باعث میشد حس عجیبی داشته باشم
ولی نمیدونستم چیه
پاهامو همراه با حرکات دستم به حرکت درمیاوردم
دقیقه ها یکی بعد از دیگری میگذشتن و من....
تنها چیزی برام مهم بود این بود که اونقدری تمرین کنم تا هرحس بد و ناشناخته ای تو درونم بود رو از بین ببرم و تخلیه کنم
بعد از چهل دقیقه با خستگی بالاخره اجازه دادم کمرم سطح سرد زمینو لمس کنه

UnknownDonde viven las historias. Descúbrelo ahora