4

464 106 8
                                    

دو هفته از وقتی اومده بود شرکت  JJK میگذشت و زندگی تهیونگ به نسبت قبل خیلی بهتر شده بود. قبلا که تمام تلاشش رو میکرد با حقوقش یه ماه رو دووم بیاره. الان به لطف جیمین نه تنها دغدغه ی پول نداشت بلکه یه پس انداز هم داشت. توی این دو هفته چندین بار با جیمین رفته بود به جاهای مختلف و دو سه بار هم به مهمونی های بیش از اندازه مجلل خانواده ی پارک.
توی این دوهفته کمی جیمین رو شناخته بود. از نظر بقیه جیمین زیادی لوس و بد اخلاق بود و تهیونگ هم تا یه حدی با بقیه موافق بود ولی از نظرش جیمین مثل بچه ها بود. لوس بود و یکم هم بداخلاق ولی با زبون خوش به راحتی میشد کنترلش کرد. یه وقتهایی تهیونگ دقیقا همونطور که یونجون رو راضی میکرد میتونست با زبون نرم جیمین رو راضی کنه.
امشب دوباره باید میرفت خونه ی جیمین و برادرش گفته بود نمیتونه مراقب یئونجون باشه پس مجبور شده بود از یکی دیگه خواهش کنه.
- هیونگ...کارهات رو تو خونه ی من انجام بده دیگه...سوکجین هیونگ نمیتونه مراقبش باشه...فقط چند ساعت...باشه...مرسی مرسی...برات جبران میکنم...
بعد از اینکه به خونه ی جیمین رسید و آماده شد. با یکی از ماشین های جیمین به باری که مد نظر جیمین بود رفتند. طبق معمول جیمین تو نیم ساعت اول انقدر شات تکیلا زده بود که کاملا مست بود. تهیونگ دستش رو دور جیمین پیچیده بود تا جیمین نیافته که تلفنش زد خورد. کمی از سر و صدا فاصله گرفت و جواب داد.
- یونگی هیونگ...چی شده....چی؟...باشه باشه...من الان میام...
سریع جیمین رو پیدا کرد. جیمین خودش رو تو بغل یه آلفا انداخته بود و چرت و پرت میگفت که تهیونگ کشیدش سمت خودش.
- جیمینا...من باید برم...خودت میتونی بری خونه؟؟
جیمین لبخند زد و دستهاش رو دور تهیونگ پیچید.
- ولی فردا تعطیله...چرا باید بریم؟...بیا تا صبح خوش بگذرونیم....
دستهاش رو دور گردن تهیونگ پیچید ولی تهیونگ جداش کرد.
- نمیشه...یه کار خیلی مهم دارم ...باید برم...
جیمین دوباره خودش رو به تهیونگ نزدیکتر کرد.
- نه ....ته ته..بیا باهم برقصیم...
تهیونگ دستش رو از دست جیمین کشید بیرون و داد زد.
- میگم ولم کن...باید برم...
حالت صورت جیمین خیلی سریع عوض شد و خیلی زود اشکهاش روی صورتش جاری شدند. تهیونگ که از دادی که زده بود پشیمون شده بود جیمین رو سمت خودش کشید.
- ببخشید...باشه...نباید داد میزدم...ولی جیمینا باید برم...واقعا ضروریه...تو درکم میکنی مگه نه؟
جیمین با سر تایید کرد.
- خودت میتونی .. ...
هنوز حرف تهیونگ تموم نشده بود که جیمین بیهوش افتاد توی بغلش. تهیونگ چند تا نفس عمیق کشید و با بیچارگی ناله کرد.
- امگای لوس..آخه مگه مجبوری انقدر بخوری؟
وقتی دید چاره ای نداره جیمین رو بلند کرد و از اونجا خارج شد. جیمین رو توی ماشین گذاشت و به سمت خونه ی خودش راه افتاد. وقتی رسید از ماشین پیاده شد و خودش رو به خونه رسوند با عجله در رو باز کرد.
دوستش یونگی توی پذیرایی نشسته بود. با دیدن تهیونگ از جاش بلند شد.
- هیونگ....یئونجون چی شده؟
- قبل از شام انگار بی حال بود و گفت که خوابش میاد. منم بردمش توی تخت تا بخوابه یه ساعت بعد که رفتم بهش سر بزنم ..تب شدیدی داشت و بدنش قرمز شده بود..منم ترسیدم...زنگ زدم به سوکجین هیونگ ولی...وقتی اون جواب نداد زنگ زدم به تو...بعدش ی........
در اتاق یونجون باز شد و همسایه ی تهیونگ دکتر سونگ اومد بیرون.
- سلام تهیونگ شی...چطوری؟
تهیونگ نفسش رو داد بیرون.
- سلام دکتر...یئونجون چی شده؟
دکتر دستش رو گذاشت روی شونه ی تهیونگ
- چیزی نیست...به یه چیزی حساسیت داشته....بهش انتی بیوتیک و ضد حساسیت دادم...اگر تا فردا خوب نشد..بیارش بیمارستان..ولی خوب میشه...چیز مهمی نیست...
تهیونگ و یونگی از دکتر تشکر کردند و دکتر رفت.
یونگی به سمت تهیونگ اومد.
- نگران نباش...خدا رو شکر این همسایه ات همون موقع اومد و ..من دیگه برم...بعدا میبینمت...
تهیونگ با خستگی خودش رو روی مبل انداخت. بعد از اینکه به یئونجون سر زد رفت تا لباسهاش رو عوض کنه که یاد جیمین افتاد و با عجله از خونه خارج شد. جیمین توی ماشین خواب بود. تهیونگ نفس راحتی کشید و آروم در رو باز کرد تا جیمین رو ببره داخل. آروم با خودش زمزمه کرد
- متاسفانه باید یه امشب رو اینجا بمونی...نمیتونم ببرمت خونه...ببخشید...
جیمین رو روی شونه اش انداخت و به سمت آپارتمانش راه افتاد. با احتیاط داخل خونه شد.جیمین رو گذاشت روی تخت خودش و کفش های جیمین رو در آورد. یه بالش و یه پتو برداشت و رفت تا روی کاناپه بخوابه.

Brat Omegaحيث تعيش القصص. اكتشف الآن