جیمین با صدای زنگ در از خواب بیدار شد. وقتی خواست غلت بزنه متوجه شد که تهیونگ هنوز محکم بغلش کرده. تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به سمت در رفت. هنوز به در نرسیده بود که در باز شد و سوکجین در حالی که یئونجون خواب آلود رو بغل گرفته بود وارد شد.
- وای جیمین...خدا رو شکر هنوز اینجایی...من باید برم دادگاه...میشه یونجون رو به تو بسپرم؟...یونگی قرار بود بیاد و مراقبش باشه ولی گوشیش رو جواب نمیده...تا ظهر بر میگردم...تهیونگ هنوز خوابه؟
یئونجون با دیدن جیمین دستهاش رو از دور گردن سوکجین باز کرد و به سمت جیمین گرفت. جیمین لبخند زد و یئونجون رو از سوکجین گرفت.
- آره هیونگ...
سوکجین موهاش رو مرتب کرد. جیمین با دیدن کت شلوار سوکجین اخم کرد.
- گفتی میری دادگاه؟...چیزی شده؟
سوکجین سرش رو تکون داد و با عجله به سمت در رفت.
- نه...سعی میکنم.... زود برگردم.. اگه سختته...تهیونگ رو بیدار کن...یئونجونا...عمو داره میره...لطفا پسر خوبی باش.....باشه؟
یئونجون با دست برای سوکجین قلب درست کرد.
- آه...منم عاشقتم جونا....مراقب خودت و عمو جیمین باش...من رفتم...
با بسته شدن در جیمین خمیازه کشید.
- آخه دادگاه چرا؟
یئونجون به صورت جیمین نگاه کرد و اون هم خمیازه کشید.
- چون وکیله.....آپا تُجاس؟...لَفته شِلکَت؟
جیمین نگاهی به ساعت انداخت. ساعت هنوز هفت نشده بود.
- آه.....وکیله.....آپا الان تو تخته....گرسنته؟...خوابت میاد؟
یئونجون سرش رو تکون داد.
- نه...چلا آپا دیشَف نیومد دنبالم؟...تاجه شام اشتِک داشتیم...عمو یون تُخته بود...- اوه...آپا دیشب پیش من بود..باید باهم میرفتیم مهمونی....استیک دوست داری؟.....الان صبحونه چی میخوای؟...میتونم برات ساندویچ بگیرم...
یئونجون لبش رو آویزون کرد.
- چلا تهنایی لَفتین مهمونی؟....منو نبُلدین مهمونی....امشب دیجه ... دیجه مهمونی نیس؟...چلا با آپا نَئُومدی اِشتِک بخولی؟
جیمین که از حالت یئونجون خنده اش گرفته بود گونه ی یئونجون رو بوسید.
- وای...بچه تو چرا اینقدر کیوتی؟...دلم میخواد گازت بگیرم....نه عزیزم...امشب دیگه مهمونی نیست... الان هم نمیشه استیک بخوریم...
یئونجون سرش رو تکون داد. وقتی جیمین گذاشتش زمین به سمت تلویزیون راه افتاد. جیمین هم دنبالش راه افتاد و تلویزیون رو روشن کرد. بعد از اینکه یه فیلم پیدا کرد روی مبل نشست و یئونجون رو کنار خودش نشوند.
- خوابت نمیاد؟
یئونجون سرش رو روی پای جیمین گذاشت.
- نه...
ولی جیمین خیلی خوابش میومد. موهای یئونجون رو نوازش کرد و به مبل تکیه داد.
بعد از دوساعت کارتون دیدن، یئونجون دست جیمین رو کشید.
- عمو...خوچمزه نَدالیم؟
جیمین لبخند زد و یئونجون رو بلند کرد تا به آشپزخونه بره. جیمین یئونجون رو روی پیشخوان آشپزخونه نشوند و یخچال رو باز کرد. وقتی چیز خاصی پیدا نکرد رفت سراغ کابینت. جعبه ی غلات صبحانه رو روی میز گذاشت و دوباره یخچال رو باز کرد تا شیر برداره. کمی برای یئونجون ریخت و یئونجون رو گذاشت زمین.
- فکر کنم باید خرید کنیم...خیلی چیزی تو یخچال نیست...
یئونجون با عجله از آشپزخونه خارج شد. جیمین با تعجب مسیر رفتنش رو نگاه میکرد. جیمین رفت تو اتاق تهیونگ و گوشیش رو برداشت نگاه سرسری به تهیونگ که هنوز تو خواب عمیقی بود انداخت. وقتی از اتاق خارج شد یئونجون لب در ایستاده بود و تلاش میکرد کفش بپوشه. جیمین به سمت یئونجون رفت و با دیدن کیف یئونجون تعجب کرد.
- یئونجونا....کجا میری؟
یئونجون کیفش رو انداخت کنار کفشهاش.
- خودت دُفتی بِلیم خَلید....
- من گفتم بریم خرید؟...آهان....
جیمین کنار یئونجون خم شد و کفش های یئونجون رو گذاشت کنار و بغلش کرد.
- منظورم این نبود که بریم فروشگاه...الان انلاین خرید میکنم....بیا...باید یه چیزی بخوری...
یئونجون اخم کرد. جیمین پشت میز نشوندش و خودش کنارش نشست. گوشیش رو سمت یئونجون گرفت.
- ببین...هرچی بخوای اینجا هست...شکلات بخریم؟
یئونجون با خوشحالی سرش رو تکون داد.
- میشه چیک بِخَلیم؟....بَلای من و آپا...چیک توت فلنگی...نه...نِییشه؟
جیمین با سر تایید کرد و یاد تهیونگ افتاد.
خیلی سرسری یه چیزهایی خرید و با قاشق به یئونجون کمک کرد غذا بخوره ولی یئونجون که با غلات صبحونه اش بازی میکرد خمیازه کشید. جیمین موهای یئونجون رو از تو صورتش کنار زد.
- دوست نداری؟....خوابت میاد؟
یئونجون سرش رو تکون داد.
- پس یکم تو بغل من بمون....باشه؟
جیمین بغلش کرد و دستش رو روی کمر یئونجون کشید. به طرز عجیبی از اینکه یئونجون باهاش راحت بود و غریبگی نمیکرد خوشحال بود. با احتیاط بلند شد تا به اتاق تهیونگ بره. با خودش گفت شاید باید تهیونگ رو بیدار کنه. به این فکر کرد که تهیونگ احتمالا باید بره سر کار. توی اتاق تهیونگ پتو رو کنار انداخته بود و دمر خوابیده بود. جیمین به سمتش رفت.
- تهیونگا...تهیونگ....بیدارشو...
به محض لمس صورت تهیونگ شوکه شد و یئونجون رو گذاشت روی زمین کنار تخت.
أنت تقرأ
Brat Omega
Fanfictionامگای لوس تهیونگ به امگای رو به روش خیره بود. بوی قهوه ی توی کافه بینیش رو پر کرده بود ولی بازم میتونست عطر شیرین وانیل و توت فرنگی جیمین رو حس کنه. چند بار پلک زد. - پس داری میگی که میخوای من نقش نامزد قلابیت رو بازی کنم؟ - آره - و حاضری بابتش بهم...