5🥴

238 59 105
                                    


_تو...میتونی ببینیش؟

با شنیدن صدای غریبه ای از پشت سرش، چرخید.

+ک..کی بود؟

یونگی با چشم های گرد شده از تعجب نگاهی به پسر انداخت.

نامجون آب دهنشوقورت داد و قدمی به عقب برداشت.
این طبقه نفرین شده جن داره.

پیش خودش فکر کرد و عقب عقب رفت..بدون دیدن پسری که مبهوت بهش خیره بود.

سرنوشت، تقدیر، شانس
اسمش مهم نیست.

مهم این بود که دقیقا همین واژه های به ظاهر ساده، قوطی آبجویی که از خاک روش مشخص بود مربوط به مدت ها پیشه، رو درست پشت پای نامجون قرار داده بود.

با برخوردش به زمین صدای ناله اش توی خونه ی نسبتا خالی پیچید.

صورتش از درد توی هم جمع شده بود.

_تو...صدامو شنیدی

یونگی گفت و به پسر نزدیک تر شد
نامجون یخ کردن تمام بدنشو حس کرد.

اینا همش توهم و خیاله مگه نه!!

+ت..ت...تو..

یونگی که احساس کرد رد نگاه نامجون به طرف صورتشه با هیجان نزدیک تر رفت

_میتونی منو ببینی؟

لبخندش با دیدن نامجون که خودشو روی زمین عقب کشید و سرشو به نشونه نه تکون داد از بین رفت.

پوفی کشید

_باز همین که میتونی صدامو بشنوی جای شکرش باقیه.

نامجون چنگی به موهاش زد.

+دارم دیوونه میشم

یونگی شونه ای بالا انداخت

+من...منو..میخوای منو بکشی؟

_چی؟..پوف....اینو بدون اقا پسر یه روح نباید یه انسانو بکشه وگرنه تنبیه میشه

+ر...ر...روح

یونگی خم شد و صورتشو نزدیک نامجون برد

_تا دیروز که مثل بلبل رپ میخوندی چت شده حالا؟سوخت تموم کردی؟

بخاطر حس سرمایی که ناگهانی احساس کرد، خودشو عقب کشید.

یونگی متوجه لرز پسر شد.
عقب رفت و روی پیانوش نشست.

نامجون با صورتی رنگ پریده سرشو اطراف اتاق چرخوند.

_خیلی تلاش نکن...نمیتونی منو ببینی..متاسفاته

شاید نمیتونست صاحب صدارو ببینه ولی صداش به وضوح تک تک عصب های گوششو قلقلک میداد.

+این یه خوابه؟

_نوچ...بیداره بیداری...هرچند باید بگم برای منم عجیبه...تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.

+تو...واقعا...یه روحی؟

Him(نامگی)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt