6😓

248 65 131
                                    

_پارک جیمین دیگه کیه؟!

یونگی با بیخیالی به تازه وارد نگاهی انداخت.

جیمین لبخندی زد و سری به نشونه ی احترام تکون داد.

•سلام.

_این پشمک کی....آه..

جمله یونگی حتی به نیمه هم نرسیده بود که درد شدیدی رو حس کرد...دردی شبیه روزی که روحش داشت از جسم زخمی و بیهوشش جدا میشد.

نامجون بی توجه به آدم های مهم و شاید تاثیرگذار توی زندگیش، سمت یونگی چرخید.

پسر دستاشو دور تنش حلقه کرده بود و چهره ی درهمش نشون میداد درد شدیدی رو تحمل میکنه.

نگرانی تنها چیزی بود که هوسوک تو چهره ی دوستش دید.

ولی نگرانی برای چی؟

×نامجون

بازوشو گرفت و سمت خودش کشید.

خوب بود.

اینکه زبونش قفل شده بود خوب بود.

چون خدا میدونست اگه زبون باز میکرد، آدم های توی اتاق چه فکری دربارش میکنن.

یه روح؟!
نگران یه روحی؟

ولی دیدن صورت یونگی که حالا رو به سرخی میرفت و برق چشماش، اجازه ای به نامجون نمیداد تا بابتش خوشحال باشه.

درست زمانیکه یونگی ناله ی بلندی از درد کرد و روی زانوهاش فرود اومد، نیرو توی پاهاش جمع شد و به سمتش اولین قدمو برداشت.

×نامجون

نیم نگاهی به صورت پرسشی هوسوک انداخت و زمانیکه دوباره نگاهشو سمت یونگی چرخوند

اون اونجا نبود

چشماش گرد شد و سرشو به سرعت اطراف خونه چرخوند.

جین و جیمین نگاهی به هم کردن و شونه ای از سر گیجی بالا انداختن

×هی نامجون چت شده؟

هوسوک از رفتار عجیب نامجون کلافه شده بود.

دستی به موهاش کشید.

×برو تو اتاق.

گفت و همزمان با فشار ریزی که به کمرش وارد کرد اونو سمت اتاق هل داد.

درو بست و با چهره ای خجالت زده سمت بقیه برگشت.

×متاسفم.نمیدونم چش شده بود..فکر کنم دیشب زیاد نوشیده.

•اوه نه..اشکالی نداره..میخواین یه روز دیگه..

×نه نه...الان بهتر میشه..شما لطفا بشینید

هوسوک گفت و با حرکت دست از دو مرد خواست تا روی کاناپه ها بشینن.

جیمین سرشو اطراف خونه چرخوند...
خونه ای که دیگه نشونه ای از وجود مین یونگی در اون نبود...

Him(نامگی)Where stories live. Discover now