13😭

218 52 85
                                    

پاهاشو عصبی حرکت میداد و پوست لبشو میگزید.
'حالا قراره چه بلایی سرش بیارن' سوالی بود که تمام بیست و پنج دقیقه ی گذشته بهش فکر میکرد.
درست از زمانیکه به زور اسلحه ای که به کمرش فشار وارد کرد، از پله های زیرزمینی که به سمت موتورخونه کشیده میشد رفت و مرد اسلحه بدستی که چهرش غریبه بود، اونو بین لوله های فلزی تنها گذاشت.
و تنها جمله ی ساده ای قلب بی قرارشو کمی آروم میکرد.
'اگه قرار بود بکشنت، همون لحظه شلیک میکردن.'
تو چقدر ابلهی نامجون، اونا یه مشت قاچاقچین..فکر کردی همچین بدی رو به همین راحتی از دست میدن
نگاهی به عضله های سینه اش انداخت و آهی کشید
یعنی قراره بدنش تقدیم به چه نفر بشه؟
کاش حداقل به یکی گفته بود قراره کجا بره.

سرشو اطراف موتورخونه چرخوند

+پس یونگی کجاست؟

یونگی...

دروغ بود اگه میگفت گوشه ای از ذهن مشوشش درگیر پسرک نیست.دیدن جسم بیهوشش روی تختی که مسلما تخت بیمارستان نبود، اعصابشو بهم ریخته بود.
چه بلایی سرش آوردن؟
اصلا چرا هنوز ازش نگه داری میکنن؟
قطار افکارش قصد توقف نداشت و صدای بوق بلندش که جمله ی 'نمیدونم' رو به واگن هاش منتقل میکرد، کلافش میکرد و احساس سرمایی که از دیوار بتنی، کمرشو بی حس کرده بود کمکی به حالش نمیکرد.

+یونگی..

با صدای آرومی زمزمه کرد بلکه پسرک خودشو نشون بده ولی خبری نبود.

دست های بسته شده اش رو کمی حرکت داد تا از احساس خشکی و دردش کم کنه..و شاید..فقط شاید تصورات هالکی طورش باعث بشه با نیروی تمام نشدنیش، اون جسم فلزی رو از دور مچش جدا کنه.

ولی متاسفانه نه اون هالک عصبانی بود و نه زندگیش فیلم های تخیلی مارول.

پس تنها با رها کردن نفس گرمش، سرشو به دیوار پشت تکیه زد و لحظات رو برای یه اتفاق دیگه شمرد
_______
!جواب داد؟

تهیونگ موبایل رو از گوشش فاصله داد و بعد از کندن پوست نصفه نیمه ی گوشه ی ناخنش، سری به نشونه منفی تکون داد.

!یعنی کجا مونده؟

×گفت زود برمیگرده ولی الان ساعت..

با دیدن عقربه ی ساعت چشماش گرد شد، انگار جوجه ی نامرئی به پیشونیش کوبیده و بهش یادآوری کرد قرار مخفیانه ای داشتی پسر

×لعنت

!چی شده؟

×ه.هیچی. هیچی..تو بخواب من میرم اطرافو یه نگاهی بندازم

بدون اینکه به پسرک روی تخت اجازه حرفی بده، کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت.

جانگکوک با شنیدن صدای بهم خوردن در، آهی کشید..یه چیزی این وسط درست نبود..خراب شدن حالش...یهویی بیرون رفتن نامجون و بی خبر بودن ازش...و رفتارهای عجیب تهیونگ درست از شب قبل.

Him(نامگی)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt