#𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 16: 𝘍𝘪𝘳𝘴𝘵 𝘬𝘪𝘴𝘴

28 6 4
                                    

باب شانزدهم: اولین بوسه

" خاطرات بچگی شاید برای بعضی ها ناخوشایند باشه و به سختی بگذره اما برای بعضی ها مثل قرص ارام بخش میمونه ، مثل رنگین کمونی که بعد از باریدن بارون ، پدیدار میشه. گذراست اما دلنشینه  "
"جانگ هوسوک ، ۲ مارس ۱۹۸۶ "
.
جیون : باغ نارنگی!
در حالی که قدم میزدن میپرسید. هوسوک مثل همیشه با لبخند جواب داد.
_ اوه بی ادبی نباشه خانم اما الان نمیتونید برید ، یونگی با دوستش جونگکوک رفته اونجا و طبق معمول باهمن. هیچ کس دوست نداره یونگی رو عصبانی ببینه!
_ یونگی خیلی عجیب شده. آها راستی اونوو کجاست؟
_ ارباب اونوو ؟ اون برای ماه عسل با همسرش یجی به هاوایی رفتن.
_ ارباب؟ شما همو اونطوری صدا میکنید؟ یونگی رو هم؟
_ نه اون منو هیونگ صدا میکنه .‌ خب راستش اونوو از من تقریبا ۲ سال بزرگتره و نمیتونم خشک و خالی صداش کنم‌.
_ پس چرا منو خانم صدا میکنی؟ من که ازت بزرگتر نیستم.
_ پس چی بگم؟
_ نمیدونم شاید جیون.
_ ج...جیون....
_ اها اره همینطوری ادامه ب....
_ خانم.
_ باید روش کار کنی هوسوک شی.
_ بله خانم چیز یعنی جیون خانم نه یعنی جیون.
_ عیب نداره هوسوک عادت میکنی.
در حالی که به سمت محل نگهداری اسب ها میرفت گفت.
با دیدن اسب قهوه ای رنگی با ذوق به سمتش رفت و سرشو نوازش کرد. هوسوک از فرصت استفاده کرد و با عجله قبل از اینکه جیون نگاهش کنه ، موهاشو حالت داد و لباسشو درست کرد و بعد دوباره بهش نگاه کرد.
_ هوسوک شی یادت میاد ؟ من ، تو ، یونگی ، اونوو و سولار چقدر باهم بازی میکردیم؟ توام همیشه خجالت میکشیدی که بین ما باشی.
_ بله جیون. خیلی خجالتی بودم‌.
_ الان نیستی؟
_ اینطور بنظر میام؟
_ نه نمیای ، سکسی و جذاب تر شدی.
هوسوک در حالی که داشت به سمت باغچه میرفت با شنیدن این جمله ، خنده ی مستانه ای سر داد.
_ چی چیشده؟
با صدای خنده های هوسوک خندش میگرفت و بینش حرف میزد.
_ هوسوک هوسوک کجاش خنده دار بود؟
وقتی خندیدنش تموم شد و تقریبا اشک خوشحالی میریخت حرف زد :
_ نمیدونم ولی باحال بود چون از کسی نشنیده بودم.
_ خوبه پس هرروز میگم تا همینطوری بخندی باشه؟ خنده هات روزمو روشن میکنن.
_ باشه . اوه اشکم در اومد بیا بریم باغچه تا گلارو ببینی.
_ حداقل کاری کردم که دیگه رسمی صدام نزنی . بریم هوسوک.
با رسیدن به باغچه ی کوچک مادر خدا بیامرز یونگی ، جیون وارد شد و بوی گل پیچید . بهشتی ترین صحنه ای بود که میشد دید. گل های لاله ، یاس ، رز ، بابونه . حتی گل هایی که فصلشون هم نبود اونجا رشد کرده بودن. قشنگترینشون رز قرمز بود. به سمت گلها رفت و خواست تا یکی رو برداره .
_ آه جیونا اونها خار دارن ....
اما دیر شده بود چون انگشتای جیون خونی شده بود. فکر میکرد که حالا که جیون قراره دکتر بشه ، میتونه از عهده ی انگشتاش بر بیاد اما نشد چون با صدای گریه های ارومی مواجه شد.
_آییی انگشتام. هوسوکا داره خون میاد.
هوسوک انگشتاشو گرفت و نزدیک دهانش برد و تند تند فوت کرد بلکه سوزش جای خار بمونه. حالا از دید جیون ، همون پسر دوازده ساله با لپ های کیوت و کشیدنی ایستاده بود. شیرین مثل مارشمولاهایی که روی شعله ی آتیش میگیری تا ذوب شن .
جیون پیش هوسوک همیشه لوس میشد اما کنار بقیه تقریبا خار همون گل بود. میتونست خیلی غیر منتظره اسیب بزنه.
_ الان خوب شد؟
جیون با چشمای اشک پر به هوسوک نگاه کرد :
_ نه هنور میسوزه ‌.
_ بیا...‌آها بیا بشین اینجا روی نیمکت برم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم یا بیا بریم خونه ی من تا پانسمانش کنم.
_ میخام خونتونو ببینم.
هوسوک که در حال رفتن بود ، ابرویی بالا داد و به جیون نگاه کرد :
_ وایسا ببینم مگه خودت دکتر نیستی؟ خودت خوبش کن. اصلا مگه چقدر درد داره ؟ یه خار سادست.
_ حیح! یعنی داری میگی هوسوک مهربون من داره میگه خودم انجامش بدم؟ همون شخصی که اجاره نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم؟ خیلی عوض شدی .
_ نه نه منطورم این نبود اصلا بیا بریم . من از جادوی عشق خودم استفاده میکنم و زود خوب میشه .
_ دوست دارم ببینم چطوری انجامش میدی !
با بلند شدن به سمت در باغچه رفت و قدم های کوچیکی برداشت تا هوسوک بیاد.  اون پسر شاخه گلی که جیون میخاست رو برداشت و خارهاش رو کند با اینکه به خودش آسیب میزد اما خوشحالی جیون درمانش میکرد.
_ بیا دیگه هوسوکا!
_ اومدم.
.
روی صندلی بیرون خونه ی کوچک هوسوک نشستن . هوسوک با جعبه ی کمک های اولیه برگشت و با بستن چسب زخم های کیوت به انگشتای جیون ، بوسه ای روشون زد و به دختر مظلوم و لوس رو به روش خیره شد.
_ خوب شد؟
_ مگه میشه تو کاری انجام بدیو نتیجش بد شه؟ همین الانشم حس میکنم خوب شدم.
_ این مقدار تعریف و تقدیر لایق من نیست.
_ کی بهت اجازه دادی همچین فکری کنی؟
_ شاید زندگی.
_  جیونا خیلی گشتیم خسته نشدی؟
_ هنوز به باغ نارنگی نرفتم‌‌.
_ گفتم که یونگی اونجاست . یه روز دیگه باهم میریم و نارنگی هاشم میچینیم که خیالت کاملا راحت شه.
_ قول؟
انگشت کوچیکشو به سمت هوسوک اورد و گفت .
_ اصلا ‌بزرگ نشدی که! همون دختر بچه ی نه ساله ای.
هوسوک متقابلا انجامش داد و حالا انگشتای کوچیکشون بهم گره خورده بود‌.
_ یادت بمونه هوسوکا . من فقط پیش تو اینجوریم . به کسی نگو وگرنه مسخرم میکنن.
_ خب مسخرت کنن. یکم میخندم‌.
_ مثل اینکه توام فقط پیش من اینطوری هستی! برم به پدر یونگی بگم؟
_ باشه بابا جرا انقدر تهدیدم میکنی. دختر ترسناک.
جیون بلند شد و به طرف عمارت حرکت کرد تا دوباره بشه دختر عمارت مین. همون دختری که همه ازش انتطارات بی جا داشتن. با صدای هوسوک برگشت :
_ وایسا .
هوسوک به سمتش رفت و با گذاشتن رز قرمز لای موهای کنار گوشش لب زد :
_ جیونا ، رز قرمزی که میخاستی برداری حالا صورتتو قشنگتر کرده. مراقب نقاشی خدا باش و نذار هیچوقت ، اشک خرابش کنه! چهره ی غم آلود اصلا بهت نمیاد.
جیون با لبخند بهش نگاه کرد
.
کل اون روز با وجود هوسوک برای جیون عالی شد. خندید ، شوخی کرد ، حرفای قشنگ زد ‌. دوستی قشنگ بین اونا ستودنی بود.
همه میگن " عاشق یه ادم پولدار شو و باهاش ازدواج کن تا ثروتمند بشی "
اما چه عیبی داره اگه قلبت با یه پسر فقیر گره بخوره؟
به سمت اتاقش حرکت کرد و به حمام رفت و دوش گرفت. حس امنیتی که پیش هوسوک داشت حتی پیش پدرش هم تامین نشدنی بود. جیون خودخواه نبود ولی میخاست اون منبع ارامش رو فقط برای خودش داشته باشه! فقط و فقط برای خودش.
.
" سه هفته بعد "
روزها پیوسته میگذشتن و حالا جیون دوباره درباره ی شهری که توش کودکی شیرینیشو گذرونده بود ، بیشتر میدونست.
کل سئولو با هوسوک گشته بود ، باغ نارنگی ، برج نامسان ، مدرسه ی کودکیش و...... با اون پسر همه چیز براش بی نظیر پیش میرفت. با فکر کردن به هوسوک لبخند محو زیبایی جلوه ی صورتشو بیشتر کرد و دستاشو از سر خجالت روی صورتش کشید. ساعت ۵ عصر بود . امشب یک شام خانوادگی داشتن اما قبلش میخاست به روخانه هان بره ، پس کت کرم رنگی پوشید و کلاه بافت فرانسویش رو روی سرش گذاشت . موهای قهوه ای خوش رنگش رو بافت و توی آینه به خودش نگاه کرد. 
از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت. خدمتکار ها در حال درست کردن غذا بودن . بوی خوب غذاهای اصیل کره ای به مشامش خورد و این براش خوشایند بود. دستاشو توی جیبش گذاشت و به سمت یونگی که روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد ، رفت و کنارش نشست.
_ سلام.
یونگی بدون هیچ گونه نگاهی پاهاشو روی میز انداخت و سیگارش رو بیرون کشید. با گذاشتنش بین لباش ، پک عمیقی ازش زد و سرد جواب داد.
_ سلام.
_ یونگیا انقدر سیگار نکش. برات ضرر داره چرا نمیفهمی؟ صدات بزور بیرون میاد.
_ زجر کشیدن کار همیشگی منه و دوستش دارم.
با نگاه تیز و برنده ای نگاهشو به جیون انداخت و  ادامه ی حرفاشو زد :
_ جایی میری؟
_ آره. تا زمانی که غذا اماده میشه میخام برم رودخانه هان .
با شنیدن اسم اون مکان با تنش بیشتری پکی به سیگار زد که این باعث شد سرفه کنه.
_ واسه همینه میگم نکش.
_ نمیفهمم چرا انقدر باهام بحث میکنی؟ به تو چه ربطی داره؟
_ از موقعی که اومدم نشد دو کلمه باهات با خوشحالی حرف بزنم . اون پسری که همیشه مشتشو نثار اون بچه هایی که اذیتم میکردن ، میکرد کجاست؟
_ خیلی وقته مرده .
_ تلاش کن زندش کنی چون خیلی عوض شدی!
_ ادما با زندگی کردن توی این دنیا تغییر میکنن و عوض میشن ، هیچ چیزی نیست که تا ابد باقی بمونه .
_ حرفت سنده ولی این حجم واقعا زیاده رویه. بوی سیگار و مشروبی که از اتاقت میپیچه خفه کنندست.
_ باهاش آروم میشم چون باعث میشه نخوام به کسی فکر کنم . خاطراتی که به یاد میارم عذاب دهندست پس با اینکارا خودمو سرگرم میکنم.
جیون دستای یونگی رو گرفت و اروم نوازشش کرد و با گرمی لب زد :
_ اینقدر باهام لجبازی نکن . یادت باشه این دختری که ازش متنفری اینجاست تا به حرفات گوش کنه تا اون بار سنگین دردو تنهایی به دوش نکشی.
یونگی با حرفای جیون تحت تاثیر قرار گرفته بود و با همون لحن بهش جواب داد :
_ باشه باهات حرف میزنم اگه انقدر مشتاق شنیدن داستان مزخرف زندگی منی ! حالا دستاتو بکش.
_ همینکه باهام موافقت کردی خودش کلیه! خداحافظ اقای مین.
با رفتن جیون ، یونگی به سیگار توی دستش خیره شد. میلرزیدن و پوسته پوسته شده بودن . این کارو بخاطر جیمین ترک کرده بود ولی وقتی اون ترکش کرد چه دلیلی میتونست جلوشو بگیره. بعد از شانزده سالگیش انگشتاش که هیچ ، حتی قلبشم دیگه کار نمیکرد . اون دختر راست میگفت یونگی خودشو توی دود سیگار نابود میکرد و ذره ذره خاکستر میشد. با فکر کردن به دلایل حال الانش چشماشو بست و به سمت اتاقش رفت تا قبل از شام کمی استراحت کنه.
.
آبی که توی رودخانه هان جریان داشت ، زلال و گوارا بود. ساعت حالا هفت شده بود و هوسوک منتظر جیون بود تا بیاد و به عمارت برن. به دستور جیون ماشین نیاورده بود و مجبور بودن که کل راه رو قدم بزنن. باد های تندی میوزید.
_ جیوناا بیا بریم .
داد زد و گفت . اما با جیونی که توی صف غرفه ی شیرینی فروشی ایستاده بود مواجه شد. هوفی از دست لجبازیش کشید و به سمتش رفت.
_ هوسوکا یادت میاد توی راه مدرسه برام چیز کیک میخریدی؟
_ آره یادمه ولی الان ؟ تو باید خونه باشی قطعا درسته؟
_ میخام چیز کیک بخورم . فقط یدونه لطفا.
_ باشه بیا اینور تا خودم برات بخرم.
جیون رفت و کنار جدول نشست و با ذوق منتظر موند .
با دیدن هوسوکی که چیز کیک شکلاتی مورد علاقشو خریده لبخند هیجان انگیزی زد .
_ بگیر .
با گرفتنش از دست های هوسوک و با مزه کردن قاشقی از چیزکیک خودشو وقف خوردن کرد. شاید نوزده سالش شده بود ولی از نگاه هوسوک همون دختر بچه ای بود که دستاشو میگرفت تا گم نشه!
_ تند تند بخور باید به عمارت زود برسیم.
_ اومم... هوسوکا چرا انقدر میترسی؟ حوصله ی غر غرای مادرمو ندارم. این خیلی خوشمزست.
_ آره هست. زود باش باید تا ساعت هشت اونجا باشی تو که میدونی پدر یونگی از بی مسئولتی بدش میاد.
_ اوف .... واسه همین بدم میاد عضوی از خانواده های ثروتمند باشم.
_ اینکه خوبه همه چیز میتونی داشته باشی ، پول ، ماشین ، کیف های گرون قیمت از برندهای معروف ، کفش و لباس های جذابی که هرروز میتونی یکیشو بپوشی و....
_ محبت و دوست داشتن چی؟
_ چی؟
_ اونارو چطوری داشته باشم؟
_ راستش خب....
_ وقتی اونارو ندارم خوشحال نیستم. بگذریم
با نگاه به هوسوکی که به منظره ی جلوش خیره شده ، قاشق چیزکیک رو نزدیک دهانش برد :
_ چرا برای خودت نخریدی؟ بیا بخور‌.
_ خودت بخور سیر شی اینطوری که داری پیش میری منم قورت میدی.
ضربه ای به بازوی هوسوک زد و قاشقو توی دهانش گذاشت. ظرفشو توی سطل زباله انداخت و بلند شد. به هوسوک کمک کرد و وارد خیابان هایی که فقط نور تیر برق روشنش میکردن ، شدن.
هوسوک خیلی عجله داشت چون نباید تا این ساعت با دختر ارباب بیرون میبود، پس قدم هاشو بلند بر میداشت.
_ انقدر سریع نرو با کفش پاشنه بلند نمیتونم راه برم.
_ جیونا آخه چرا وقتی نمیتونی باهاشون راه بری میپوشیشون؟
_ نمیدونم. حتی نمیدونم چرا ماشین نیاوردم.
_ دیوونه ای دیگه!
با شنیدن این جمله به سمتش رفت و مستقیم مماس صورتش ایستاد . انگشت اشارشو به سمت صورت هوسوک برد ، با جدیت تمام پاشو به زمین کوبید و لب زد :
_ هی هی هی به عنوان خانم عمارت مین بهت دستور میدم همین الان ازم معذرت بخای!
_ یه طوری میگی انگار دشمنتم !
دستای جیونو گرفت و ادامه داد:
_ ببخشید خانم ترسناک. انگشتات خوب شدن؟
_ یه نفر با عشق پانسمانش کرده بود معلومه که خوب میشن.
.
تقریبا به عمارت نزدیک میشدن. هوسوک دستای جیونو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند . اون دختر بزور داشت راه میرفت.
_ زود باش جیونا یکم دیگه مونده. رسیدیم.
جیون  ناله ای از سر خستگی سر داد و کلاهشو از سرش برداشت :
_ ده دقیقست همینو میگی خب کی میرسیم؟خسته شدم.
_ بیا رسیدیم .
به جیون نگاه کرد که موهاش ژولیده شده بود نگاه کرد. با لبخند شیرین و گرمی به دختر روبه روش چشم دوخت اما چند لحطه بعد با دیدن و شنیدن حرفاش مست خندید :
_ نگاه موهاشو توروخدا! مثل میمون شدی.
_ اذیتم نکن.
حالا به عمارت نزدیک شده بودن و هوسوک ایستاد تا سر و وضع جیونو درست کنه . قطعا اگه کسی از اهالی اونارو اینطوری میدیدن ، وضعیت خراب میشد.
.
جیون بعد از دوش گرفتن ، زود لباس بنفش کمرنگی پوشید و با شونه کردن موهاش ، به پایین رفت.
از همون طبقه ی بالا هم میتونست میز سلطنتی که چیده شده بود رو ببینه ، ترشی ، کباب ، نوشیدنی و انواع اقسام غذا ها روی میز بود.
پایین رفت و با دیدن یجی لبخند خشکی زد.
_ سلام به همه متاسفم که دیر کردم.
با نشستن روی صندلی منتظر یونگی موندن.اونوو که به تازگی از سفر برگشته بود با پوزخندی لب زد :
_ فقط تو دیر نکردی جیونا ، یونگی هم نیومده.
پدر یونگی : الان میاد.
.
با اومدن یونگی شروع به خوردن کردن . همه خیلی خوشحال بنظر میرسیدن جز همون همیشگی! یونگی فقط در حال بازی کردن با غذاش بود.
پدر جیون با ذوق خاصی سکوت توی عمارتو شکست:
_ از خدا ممنونم که گذاشته همچین روزایی رو هم ببینیم .
به همسرش نگاه کرد و ادامه داد :
_ راستش گفتنش یکم سخته ولی راجبش منو شوهرم و پدر یونگی خیلی فکر کردیم.
جیون : راجب چی فکر کردید مادر؟
اونوو : بله راجب چی فکر میکردید؟
پدر یونگی : ما میخایم که زنجیره ی خانوادگیمونو بزرگتر کنیم و تا ابد باهم باشیم!
یجی : منظورتونو نمیفهمم.
پدر یونگی نگاهشو از جیون به یونگی چرخوند و قدرتشو جمع کرد . نفسی کشید و شروع به حرف زدن کرد :
_ ما میخایم که یونگی و جیون باهم ازدواج کنن.
با شنیدن صدای سرفه های جیون ، یجی لیوان آبو بهش داد . یونگی که دستاشو مشت کرده بود ، سعی داشت میزو نشکونه . فقط یه حرف کافی بود که منفجر بشه.
_ ازدواج ؟منو لی جیون؟ وقت صبحانه بجای پنیر ، مغزتونو خوردید؟
جیون : متوجه هستید چی میگید؟ منو اون تا الان حتی نتونستیم دو کلام حرف بزنیم و شما راجب یه عمر زندگی کردن حرف میزنید؟
پدر جیون نگاه ترسناکی به دخترش کرد و این باعث شد حرفاشو درون خودش بریزه.
مادر جیون : یونگی ما میدونیم شما خیلی باهم‌خوب نیستید اما زمان همه چیزو عوض میکنه . شما برای هم بهترین میشید.
یونگی که دیگه واقعا کلافه شده بود پشت سرشو خاروند و با انداختن صندلی از اونجا دور شد. پس واسه همین همچین شام بزرگی راه انداخته بودن. لعنت به همشون. با کوبیدن پاهاش ، از پله ها بالا رفت و در اتاقشو با شتاب بست.
پدرش پشت سرش حرکت کرد و به اتاقش رسید. درو باز کرد و به یونگی که در حال روشن کردن سیگار بود نگاه کرد. با عجله از دستش گرفت و پاکت سیگار رو از پنجره بیرون انداخت.
_ حواست هست داری چیکار میکنی پسر؟
_ چرا انداختینش؟
_ داری خودتو نابود میکنی یونگی.
یونگی عربده ای کشید و پدرشو هل داد . سیم های اعصباش اتصالی کرده بودن و هیچ اختیاری نداشت.
_ به شما و کارای لعنتیتون هیچ ربطی نداره چرا نمیذارید راحت نفس بکشم ؟
_ یون....یونگی...
یونگی با شکستن شیشه های مشروب ، بهم ریختن تخت و شکستن شیشه ی آینه ، روی زمین کنار تختش افتاد و صدای گریش بلند شد. چرا نمیشد یه روز ! فقط یه روزش بدون گریه بگذره؟ هق هق های مردونه اش قلب پدرشو به درد می آورد. اما خب اون آقای مین بود کسی که منافعش مهم تر از خانوادش بود.
پیش یونگی نشست و سعی کرد باهاش حرف بزنه ! آروم و با احتیاط طوری که اعصباشو خرد نکنه شروع به صحبت کرد :
_ من پدرتم یونگیا بهم ربط داره!
_ پدر ؟
بین اشک ریختناش پوزخند تلخی زد و زانوهاشو بغل کرد. ادامه داد :
_ همچین لقب مقدسی بهتون نمیاد پ.... آقای مین!
_ یونگی.
_ شما همون کسی بودید که وقتی از دوچرخه افتادم ، بلندم نکرد. همون کسی بودید که چشمامو به در مدرسه خشک میکرد تا بیاد.
_ من....من....
_ همیشه دوست داشتم از ته دل بابا صداتون کنم و وقتی که ناراحت میشدم منو بغل میکردید .
_ الانم بغلت میکنم....فقط....
_ فقط بوی سیگار میدم و از این بو متنفرید.
اشکی که روی گونش میرقصید رو پاک کرد و به حرفای تلخش ادامه داد :
_ عیبی نداره ، همه از من متنفرن و خیلی یدفعه ای ترکم‌ میکنن ولی میدونید فرقش با شما چیه؟
_ چ...چیه؟
_ من خودم میخام که ترکم کنید.
_ یونگیا‌...
_ هیس به حرفام گوش بدید آقای مین.
پدرش حرفی نزد، با برداشتن شیشه ی مشروبی از زیر تخت ، مقداری ازش خورد و منتظر موند تا پسرش خودشو از دردایی که داره تخلیه کنه!
_ هیچوقت نه در حق من نه در حق سولار پدری کردین! من لعنتی به کنار ، الان از حال دخترتون خبر دارید؟ قبلا حداقل تو سه ماه بهم سر میزد و الان ؟ هه حتی بهم زنگم نمیزنه!
شیشه ی مشروبو از پدرش گرفت و مقداری خورد . اشک ها پیوسته و بدون وقفه میریختن و کنترلش دست خودش نبود.
_ انقدر که از خودتون تردش کردید میترسه بیاد . شاید شما فراموش کرده باشید اما ما اون کتکایی که بهمون میزدیدو یادمون نرفته و نخواهد رفت. کمربندی که هرروز به تن....
گفتنش سخت بود چون تمام حرفاش مثل یک فیلم جلوی چشماش در حال پخش بودن. اما ادامه داد هرچند که درد داشت.
_ به تن بی جون خواهرم میزدید رو یادم نرفته!. تنی که سپر اشتباهات من میشد ، با جای اون کمربندا کبود میشد و میسوخت.
مقدار دیگه ای از مشروب رو خورد ، عرق موهاشو خیس کرده بود و دست و پاهاش میلرزیدن. با بغضی که اجازه ی صحبت نمیداد ، ادامه داد .
_ وقتی آرزوی تنها دخترتون این بود که پدرش روز عروسیش ، وقتی لباس سفیدشو پوشیده و آماده شده ، دستاشو بگیره و وارد کلیسا بشه ، شما به عروسیش هم نرفتید و اینجا مشغول سرزنش کردنش بودید که چرا با اون پسر ازدواج کرده! همیشه همه چیز رو به گند میکشید.
صدایی از پدرش شنیده نمیشد . انگار تصمیم گرفته بود یه بار به حرفاش گوش کنه ، یه بار بدون سرزنش و بحث!
_ هیچوقت طوری که....طوری که جیون و اونووو رو دوست داشتید ، منو دوست نداشتید . چرا آخه؟ گفتید جیون به فرانسه رفته ، منم تصمیم گرفتم فرانسوی بخونم و حتی با پسر عموی هوسوک به اونجا رفتم. ارزو داشتم وقتی برمیگردم ، مثل جیون بغلم میکردید اما اونروز حتی خونه هم نبودید . گفتید اونوو توی یه شرکت کار میکنه و انگلیسی بلده ، شروع کردم و انگلیسی یاد گرفتم . سعی کردم با مسئولیت باشم اما هیچ وقت برای من ذره ای وقت نداشتید.
حرف هایی که میزد ، زجر آور بود. دلش میخاست توی بغل مادرش باشه و اون بهش دلداری بده اما اون خیلی وقت بود که تنهاش گذاشته بود. پدرش بویی از احساسات نمیبرد و فقط گوش میکرد.
_ اما من که پسر خونیتون هستم ! چرا باهام طوری رفتار میکنید که انگار از تو خیابون پیدام کردید؟ مگه چه هیزم تری بهتون فروختم؟ چرا میخواستید استودیوی کوچیکمو بسوزونید؟ وقتی فقط اونجا احساس خودم بودن میکنم‌.
_ من فکر کردم که‌......
_ که بعد درست میشم؟ نه پدر اگه میسوزوندنش ، خودمم میپریدم تو آتیش!
_ ازتون متنفرم آقای مین. خیلی متنفرم ! منو از خودتون ترد کردید و حس میکنم توی این عمارت مثل سگیم که بهش محل نمیدن. اگه جونگکوک یا هوسوک نبودن احتمالا خیلی وقته پیش کنار مادرم توی قبر خوابیده بودم.
_ حرف از مردن نزن لطفا پسرم!
_ چطور میتونید پسرم صدام کنید؟ فکر کردید وقتی نفس میکشم یعنی زندم؟ نه پ...آقای مین.‌ من روحم خیلی وقته مرده.‌
پدرش با کشیدن یونگی بین بازوهاش ، دیگه نزاشت حرف بزنه. چشماش سرخ شده بودن ، زانوهاشو بغل کرده بود و به اینه ی جلوش که تکه تکه شده بودن ، خیره شد.
_ هیس پسرم بسه! تو خوب میشی باشه!
_ دلم به حال خودم میسوزه! ب...بابا.
_ شاید فکر کنی بابا بهت اهمیت نمیده ولی اینطوری نیست. مردی که بغلش کردی خیلی وقت بود میخاست این حرفو بشنوه!
یونگی چشماشو بست و بین دستای پدرش خوابید.
" دو ماه بعد "
_ هوسوکا مراقب حلقه ها باش !
_ ب...بله آجوما.
سر و صدای بزرگی کل سئولو فرا گرفته بود. چراغای سالن بیشتر از قبل میدرخشیدن و همه با لباس های گران قیمت به جشن نامزدی اومده بودن. هوسوک گوشه ای ایستاده بود . توی قلبش مراسم ختم عشق مخفیش رو گرفته بود و بد درد میگرفت. هر لحظه ممکن بود بغض کنه اما با وارد شدن یونگی که کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود ، بغضشو قورت داد.
به سمتش رفت و بهش دست داد.
_ اوه ..... یونگیا چ...چقدر....جذاب شدی.
بغضش اجازه نمیداد حرف بزنه و این داشت خفش میکرد. دست یونگی به پشت کمرش خورد و بهش برگشت‌:
_ هوسوک هیونگ میبینی؟ اگه جیمین بود همچین مراسم با شکوهی برای عروسیمون برگزار میکردم‌ ولی  الان با دختری که حتی نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، نامزد میکنم‌.
_ عادت میکنی یونگی شی. مطمئنم باهاش خوشبخت میشی!
یونگی حال هوسوکو درک میکرد،  با نگرانی نگاهشو به چهره غم آلود هوسوک داد :
_ هیونگ چرا بغض کردی؟
_ خوشحالم یو....نگی از اینکه داری با ج...جی...
_ جیون!
_ با جیون ازدواج میکنی خیلی خوشحالم فقط یه زمانی توی رویاهای پوچم فکر میکردم من قراره جای تو با این لباس بایستم.
_ آه هوسوکا اینقدر احساساتی نباش ، خودت میدونی فقط بخاطر پدرم دارم اینکارو میکنم. و این قراره فقط روی کاغذ باشه!
_ بیخیال من امشب میخام بترکونم!
صدای خنده اش پیچید اما از اون خنده های همیشگی نبود‌. درد بدی پشت اون خنده ها و صورت شاد مخفی شده بود. منتطر ایستاد تا جیون بیاد تا هر چه زودتر این مسخره بازیارو تموم کنه!
.
در سالن باز شد و با جیونی که لباس گلبهی رنگ پوشیده بود مواجه شد. موهاش از دو طرف بافته شده بود و سنجاق پروانه ای اونارو بهم متصل میکرد. صدای پاشنه ی کفشش مثل همیشه روی اعصاب یونگی راه میرفت . لعنتی به اون فکر ها و خیالاتی که میخاست با جیمین عملیشون کنه فرستاد . با رسیدنش به محضر رو به روی پدر ایستاد و به یونگی نگاه کرد. هیچ کدومشون حتی بهم نگاه هم نمیکردن .
پدر : اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوند خوردن دو مرغ عاشق باشیم.
یونگی تلخندی زد و مشت دستاشو محکم تر کرد. به جیونی که جلوی اشک و خشمشو گرفته بود نگاه کرد . هر دوشون توی عمل از پیش تعیین شده قرار گرفته بودن.
پدر : آقای مین یونگی آیا شما لی جیون را بدون هیچ قید و شرط و اجبار به عنوان همسر قبول میکنید؟
با تردید سعی میکرد به هوسوکی که کمی دور تر از پدر ایستاده بود ، نگاه نکنه اما غیر ممکن بود. هوسوک با چشمای پر بهشون نگاه میکرد و لبخند میزد.
_ ب.‌‌...بله!
پدر سرشو به نشانه رضایت تکون داد و به جیون نگته کرد :
_ خانم لی جیون ایا شما مین یونگی را بددن هیچ قید و شرط و اجبار به عنوان همسر قبول میکنید.
جیون نگاهشو از یونگی به هوسوک چرخوند . اون خوشحالترین ادم کل جشن محسوب میشد اما چشم ها چیز دیگه ای برای گفتن داشتن.
پدر : ایا قبول میکنید؟
پدر جیون از فاصله ی زیادی داد زد :
_ اوه اون یکم خجالتی شده . جیونا زود باش دخترم.
_ ب.....ب....بله!
پدر : تبریک میگم ! میتونید همو ببوسید.
جیون به یونگی نگاه کرد و سپس سرشو به تمام مهمان هایی که پشت سرش نشسته بودن چرخوند.
_ یو....یونگی پدرت.....
_ ممنون از همه ی کسایی که اومدن و این جشن لعنتیو با حضورشون بدتر کردن . از خودتون پذیرایی کنید.
کراواتشو شل کرد و با عجله یکی از شیشه های مشروب روی میزو برداشت و بیرون رفت. صدای پچ پچ مهمان ها آقای مین رو بیشتر مضطرب میکرد پس گفت :
_ من از طرف یونگی عذر میخام اون امروزا زیاد حالش خوب نیست. لطفا از خودتون پذیرایی کنید.
جیون توی محضر تنها ایستاده بود و سعی میکرد گریه نکنه! کی فکرشو میکرد ؟ تنها ارزوی اون دختر نوزده ساله این بود وقتی که بزرگ شد ، با مرد مورد علاقش ، توی محضر بایسته و بعد از انداختن حلقه ببوستش و الان حتی دوست نداشت فامیلی یونگی کنار اسمش بیاد.
یونگی بطری مشروبو باز کرد و پیک کوچکی برای جونگکوک پر کرد.
_ اما هیونگ من به سن قانونی نرسیدم.
_ بنوش کوک.
با تمسخر میخندید و این جونگکوک رو میترسوند. پس سعی کرد تنهاش بزاره تا حالش بهتر بشه. از کنارش پاشد و داخل سالن رفت. اما با صدای شکستن چیزی با هراس برگشت.
_توام تنهام بزار کوک. توی لعنتی هم تنهام بزار. همه ی آدمای مهم زندگیم یکی یکی ازم دور میشن. توام روش!
سعی کرد چیزی نگه و جلوی دهنش رو گرفت. وقتی وارد شد هیچ اثری از جیون یا هوسوک نبود.
‌.
_ جیونا چرا منو اوردی تو تراس. تو باید پایین باش.....
با حس لب های جیون چشماش از تعجب چهارتا شد. کفش پاشنه بلند پوشیده بود اما برای اینکه گردن هوسوکو بگیره بازهم زیادی کوتاه بود.
بعد از چند ثانیه جیون ازش جدا شد و هوسوک رو که چشماش بسته بود رو دید.
_ ج...جیونا این چه کاری بود کردی!
بی دلیل بغلش کرد و صدای گریش بلند شد. هوسوک مضطرب دستشو روی کمر باریک جیون قرار داد و دست دیگش رو توی موهاش کشید.
_ چرا گریه میکنی. ای بابا آخه این چه سوال چرتیه میپرسم.
خندید و ادامه داد :
_ میدونم برای نامزدیت خوشحالی اما اینطوری گریه نکن.
جیون با چشمای نیمه باز اشک آلود دستاشو از دور گردنش کشید و بهش نگاه کرد :
_ چی میگی.؟ حرف از کدوم نامزدی و خوشحالی میزنی؟ وقتی مردی که میخاستم پیشم نبود.
_ ها؟ کی هست ؟
_ خودتو به خنگی میزنی؟
_ آرایشت خراب شده و الان واقعا شبیه میمونا شدی!
خنده ی غمگین واری سر داد و حرفشو ادامه داد :
_ خب کیه؟من می...میشناسمش؟
_ دقیقا روبرم ایستاده و من بوسیدمش.
با شنیدن این حرف نمیدونست خوشحال باشه یا بترسه. با تردید و تمسخر حرف زد:
_ چه شوخی باحالی بود.جونگکوک بهت یاد داده ! اه اون پسر خیلی رو....
_  بوسه ای که روی لبات کاشتم بنظرت شوخی میومد؟
_ اما اما جیونا تو با یونگی نامزد کردی.
دستشو مقابل صورتش قرار داد و گفت.
_ ببین حلقه ی اون توی دستاته!
_ فکر کردی ذره ای برای من یا یونگی فرق میکنه؟ منو اون از هم متنفریم. امروز با دیدنت یاد بچگیامون و خاطرات دوماه پیش افتادم. فهمیدم اون کسی که باهاش خوشحالم تویی.
به دیوار تکیه داد و ماشینی که براش تزئین شده بودو دید و ادامه داد :
_ فهمیدم تو توی تمام سال های زندگیم مثل ستاره توی قلب تاریکم درخشیدی و روزنه های امیدتو توی قلبم شعله ور کردی. وقتی توی سالن دیدمت که بی صدا چشماتو خیس میکردی قلبم به درد اومد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم. نتونستم حس واقعی که بهت دارم رو پنهان کنم.
به هوسوک نگاه کرد . دستشو لای موهاش برد و بهمشون ریخت. منتظر غر زدناش بود اما هیچی نمیگفت. چشماش رو بسته بود و اجازه میداد که باد به صورت خستش نفوذ کنه.
_ جیونا اگه بگم دوستت ندارم قطعا یک دروغ محضه!
.
" ورونا ، زمان حال "
_ یونگیا یعنی میگی جیون نونا هوسوک هیونگو دوست داره؟
_ اره و خب میدونی عشق اونا خیلی پاکه.
جیمین که روی پای یونگی دراز کشیده بود ، سرشو چرخوند و به صورتش نگاه کرد .
_ آه یونگی متاسفم که بدون خبر داشتن از چیزی ، سرت داد زدم. واقعا نمیدونستم چقدر توی عمارت بهت سخت گذشته.
_بهت حق میدم جیمینی. اگه منم بودم اینکارو میکردم.
بی اراده به سمت صورت جیمین خم شد و لباشو به بازی گرفت. چند ثانیه بعد برای نفس گرفتن ازش جدا شد. دستای زبرشو بین موهای ابریشمی جیمین کشید .
_ نصف شبمون گرفته شد که یونگیا!
_ بعد از گفتنش راحت شدم و خب الان هیچ دلیلی نداره که عذاب وجدان داشته باشم.
_ خب پس‌‌‌.....
یونگی بدون هیچ حرفی به سمت ترقوه جیمین رفت.
.
.
۰
🤍🎻☕

Romeo and Juliet | yoonmin |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora