#𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 5: 𝘐 𝘭𝘰𝘷𝘦 𝘺𝘰𝘶

54 10 4
                                    

باب پنجم: دوستت دارم

"ترک کردن بعضی عادت ها سختن ولی بعدش به صلاح خودت تموم میشن ، دقیقا مثل ادما ! وقتی ترکشون میکنی ، هم خودت هم اونارو نابود میکنی اما بعدش به خوبی همه تموم میشه"
" سال 1982 ، سئول ، پارک جیمین "
همه چیز اون لحظه برای جیمین مبهم شده بود. درک کردن شرایطی که الان توش بود برای یه پسر 12 ساله غیر ممکن بود. با رفتن به اتاق ، پرستار شروع به حرف زدن کرد.
° امروز پیش مین یونگی بودی؟
× چ..ی از چی حرف م...یزنی ؟ مع...لومه که نه
° وقتی دروغ میگی لکنت میگیری !
× خب میخای بهم چی بگی عجله کن نونا
° پسرم ... بعد از رفتنت، مادرت بهم گفت بیام دنبالت تا مطمئن بشم گم نمیشی اما با دیدن مین که دستاتو گرفته بود و با محبت نگات میکرد ، شوکه شدم.
چرا میاد دنبال تو؟
× چون...خب...چون که....
° عکسی که توی جیبت داری فشار میدی چیه؟ دیدم که باهاش عکس گرفتی!
× حالا منظورت چیه؟
° میدونم وقتی از کسی خوشت بیاد ، انقدر بی دلیل میخندی که تمام روز صدای خنده هات ، گوش خدمه ها رو کر میکنه!
× دیگه حتی نباید بخندم؟
° منظورم این نیست ، اینارو دارم بهت میگم چون این اشتباهه! مادرت همه ی اینارو میدونه برای همین خواست که به ایتالیا بری تا از همه ی اینا دور بمونی . چون اگه اینجا بمونی ، ممکنه مین زیادی روی کنه و جون خودتو خودش توی خطر بیوفته!
× یعنی داری میگی اگه برم اتفاقی براش نمیوفته؟
° تو پسر باهوشی هستی !دقیقا پس لطفا بدون هیچ چون و چرایی برو .... اینطوری هم میتونی از راه دور دوسش داشته باشی ، هم اون میتونه به زندگی کسالت بارش توی خاندان مین ادامه بده! وقتی بزرگ شدی ، یا تو میری دنبال اون یا اون میاد دنبال تو !اون موقع دیگه بزرگ شدی و میتونی برای خودت تصمیم بگیری!
× اگه باعث میشه بتونم ماهمو دوباره ببینم  ، پس این راه ساده ای برای محافظت از تپیدن قلبشه درسته نونا؟
° حداقل مثل اون نیستی که لجبازی کنی ! بله
پرستار به سمت کمد قهوه ای رنگ که گوشه ی اتاق بود رفت .جیمین چند لحظه ای به لوستری که توی سقف اتاقش آویزون بود، خیره شد.چقدر از زندگی مجللی که داشت بدش میومد. اینکه برای بدست اوردن چیزی تلاش نکنه حتی توی همون سن ، اذیتش میکرد. بعد از جنگیدن با افکارش ، بالخره تسلیم شد و پرسیدن سوالایی که توی ذهنش خونه کرده بودنو از سر گرفت.
× نونا من گناه کردم؟
درحالی که پرستار جیمین در حال گذاشتن لباساش توی چمدون بود . جواب داد : راجب چی صحبت میکنی؟
× از خیلیا شنیدم که میگن وقتی عاشق همجنست بشی ، گناه کردی! پسر کوچولویی همسن من ، گناهکار به حساب میاد؟
پرستار با همون لبخند گرمش به سمت جیمینی که روی تخت نشسته بود و با چشمای آهوییش به بیرون از پنجره نگاه میکرد رفت و دستای ظریفشو توی دستای نرم جیمین گذاشت: دقیقا به همین دلیل میخام از همه ی اینا دور بمونی ! اینجا عشق گناه مزخرفی به حساب میاد! حتی مادر و پدرتم عشقی بینشون نبود و ازدواج کردن و میبینی؟ مادرت همیشه روی صندلی چوبیش میشینه و کل روزو به بیرون پنجره نگاه میکنه و غصه میخوره . توی این جامعه لعنتی که عشق رو حس اضافه ای میدونن ، همه چیز گناهه! لطفا اونجا مراقب قلب پاکت باش و نزار هیچ اتفاقی براش بیوفته!
× چقدر طول میکشه تا همه چی درست بشه؟
سوال های پی در پی جیمین پرستارو کلافه کرده بود. اما بهش حق میداد . میدونست دور شدن از خانوادش میتونه براش طاقت فرسا باشه پس با حوصله به سوالاش جواب میداد : معلوم نیست! فقط به زمان اعتماد کن
× اگه زمان هم اعتمادمو نسبت به خودش شکوند چی؟
° خیلی سوال نمیپرسی پارک کوچک؟
× معذرت میخام !
° مشکلی نیست...
جواب این سوال رو حتی پرستارم نمیدونست !جیمین راست میگفت اگه زمان هم اعتماد این بچه ی کوچیکو میشکست چی؟ اگه گذر زمان همه چیزو درست نمیکرد چی؟ همه چیز خیلی برای همه مبهم بود. هم برای جیمین ، ارباب کوچک عمارت پارک و هم برای اهالیش!
× نونا
°بله ارباب کوچک؟
×میتونم ازش خداخافظی کنم؟
پرستار که هنوز مشغول بود ، میخاست با قاطعیت و جدیت تمام جوابشو بده اما چشمای جیمین ، عضوی از صورتش بود که وقتی درخاست چیزی داشت ، از همیشه مظلوم تر میشد.
° این ریسک بزرگیه !
× نکنه دوست نداری با دشمنم خداحافظی کنم!
° خدای من پارک جیمین!
×  قول میدم زود برگردم
° آه باشه ولی مرافب اهالی عمارت باش.
جیمین " ممنون " زیر لبش زمزمه کرد و با سرعت از اتاقش بیرون شد. دو دل شده بود! میتونست اینکارو بکنه؟ خداحافظی ؟ پارک جیمین؟ دل و جرئتشو داشت؟ اون خورشید یونگی بود ، ماه بعد از خورشید بیرون میاد اما اگه بعد از رفتنش ، یونگی دیگه اون آدم سابق نمیشد چی؟ حس های اضافه و مزخرف داشتن خفش میکردن. همیشه نفس کم میاورد‌‌‌.... از درد ، از خاطرات ، از حس های بد... تمام شجاعتشو جمع کرد و دوباره از اون عمارت بیرون رفت. به سمت رودخانه هان دوید و تا میتونست جلوی اشک های بچه گانش که گونه هاشو خیس میکردن گرفت .
" خداحافظی ، مرگ عاشق و معشوقه  "
" مین یونگی "
هوسوک رفته بود و حالا پسری روی چمنای رودخانه هان دراز کشیده بود. ساعدشو روی پیشونیش گذاشته بود و از هوای پاک سئول ، نفس میکشید. اما ناگهان با شنیدن صدای "مین یونگی " که مداوم تکرار میشد ، بلند شد. پسر بچه ای اسمشو صدا میکرد. با دیدنش لبخند های لثه ایش غیر قابل جمع شدن بود. حتی برای نزدیک شدن بهش ذره ای تلاش نکرد تا خودش بهش برسه. وقتی رسید دستاشو روی زانو هاش گذاشت و نفس نفس زد.
× می...ن... یون...گی...
_ بله آقای پارک؟
× بیا امروز  رو  دیگه کلی خاطره بسازیم.
_ حالا چرا انقدر یهویی؟
× چون دلم برات تنگ میشه...چیز یعنی تنگ شده! یونگی از این حرف جیمین خجالت های دوست داشتنی کشید.
_ پس خورشید میخاد با ماهش خاطره بسازه؟ جالبه
× نمیخای بیای؟ میدونستم ایده بدیه خداحافظ!
_ وایسا وایسا چدا انقد گیراییت پایینه؟ کی میتونه پارک جیمینو رد کنه؟
× هیچکس حالا پاشو
وقتی یونگی پاشد ، جیمین با دستای کوچکش ، دستای اونو قفل کرد و با لبخند بهش نگاه کرد. درست بود که یونگی اونو خورشید میدید !اون زیباترین نگاه هارو داشت... زیباترین لبخند و زیباترین چشم ها... اما نمیدونست قراره تا فردا از دیدن همه ی اونا محروم بشه.
× بیا کل رودخانه رو بگردیم. بیا بدون در نظر گرفتن دشمنیمون ، فقط خوش بگذرونیم.
_ حالت خوبه؟
× بهتر از این نمیشه
دستاشو کشید و کل رودخانه رو پیاده روی کردن و حرف میزدن! شاید اون موقع بهترین زمان برای یونگی بود. وقتی با جیمین بود ،هیچ وقت احساس خستگی ، شرم یا هر حس مزخرف دیگه ای نمیکرد.
× یونگیا!
_ بله؟
جیمین میخاست اروم اروم و بدون حرکتی که یونگی رو به شک بندازه ازش خداحافظی کنه پس سر صحیت رو باز کرد.
× اگه یه روز خانواده هامون از هم جدامون کردن ، چیکار میکنی؟ اگه یه روز با پدرت جایی رفتی که خورشید و ماه نتونن همو ببینن چکار میکنی؟
یونگی با تک لبخندی لب زد.
_ اینو میدونی که من زیر بار حرفای پدرم نمیرم درسته؟
× کی اینو نمیدونه؟
_ پس من برمیگردم ، پیدات میکنم ، باهات ازدواج میکنم و تا اخر عمر با تو بدون شرم زندگی میکنم.
هر کلمه ای که یونگی میگفت ، قلب جیمین سنگین تر میشد. چرا انقدر خداحافظی کردن سخته؟
× قول میدی که جای من عاشق کس دیگه ای نشی؟
_ من مرتکب گناهی به نام جیمین شدم چطور میتونم اینکارو کنم؟
جیمین دستای یونگی رو فشرد معمولا وقتی استرس داشت اینکارو میکرد و با اغوش های یونگی اروم میشد.
یونگی فریاد بلندی کشید : همینجا سوگند میخورم که مین یونگی ، ماه جیمین هیچ خورشیدو ترک نمیکنه ‌. چون بعدش ماهی وجود نخواهد داشت.
جیمین با شنیدن حرفای یونگی ، بغض گلوشو بست . چشمای اهوییش رنگ اشک گرفت اما هنوزم با لبخند نگاهش میکرد.
حالا که یونگی ارامش داشت با لطافت خاص و همیشگیش از پیش جیمین کنار رفت. روی زانوهاش نشست و دستاشو به سمتش گرفت : جیمینا ! وقتی سرمو بالا آوردم ، بهشتو دیدم ، تو روبروی من ایستاده بودی !
این شبیه یه خاستگاری بود؟ چرا صحنه ای که داشتن انقدر رویایی بود؟ یونگی مجبور بود حرفایی بزنه که اون بچه بغضش بترکه؟
_ خدایا چرا گریه میکنی؟
×چرا من ؟چرا دشمنت؟
جیمین که چشماش حالا سرخ شده بودن به یونگی گفت.
_ این سوال احمقانه ایه پارک!
× چرا قلب یه پسر بچه رو با حرفات تکه تکه میکنی؟ من هنوز بچم ، برای عاشق شدن خیلی کوچولوام.
_ خودمم نمیدونم !اما شاید همین باعث شده عاشقت بشم. شاید چون کوچولویی و توی بغلم گم میشی.
× اما تو هیچ وقت با سه تا کلمه ی ساده که بتونم بفهم و توی این سن درکش کنم نگفتی ! بیخیال نیومدم که  گریه کنم ، میخام امروز فقط برای ماهم باشم.
_ میگم پارک جیمین ، میگم به وقتش
دستاشو گرفت و کل روز رو با هم سپری کردن.

_ میگم پارک جیمین ، میگم به وقتشدستاشو گرفت و کل روز رو با هم سپری کردن

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

چقدر زود زمان خداحافظی رسید. اما همه چیز ثابت نمیمونه ، همه یه روزی از هم جدا میشن. جیمین منتطر موقعیت مناسب بود تا با ارامش برای یونگی همه چیزو توضیح بده. گرچه سخت بود اما چه راه ساده ای وجود داشت؟ دروغ؟ باید دروغ میگفت تا یونگی رو از دست نده و همینطور برای خود داشته باشتش؟ اون که بهش قول داده بود قلبشو به غیر از خودش به کسی نمیده پس از اینکه یه روز میتونه دوباره برگرده اطمینان داشت. اما این اطمینان چقدر طول میکشید؟ دقیقا زیر بالکن اتاق جیمین بودن و توی آغوش گرم هم ، حل شده بودن.
_ خب خورشید من ، انگار باید برگردی عمارت و بشی ارباب کوچیک نه؟ هر چند اصلا دوست ندارم الان از پیشم بری اما شاید فردا دوباره ببینمت لطفا مثل امروز بیا تا با هم باشیم.
× آره برمیگردم
اما زیر لب ادامه ی جملش رو تکمیل کرد." هر چند معلوم نیست چقدر طول بکشه"
_زمان کوتاهی بود.
همزمان که دستاش ، دستای نرم جیمینو قفل کرد ادامه داد :اما شاید همینکه تونستم توی این چند ساعت باهات باشم ، بهت عشق بورزم و توی چشمای آهوییت نگاه کنم و توی موهای ابریشمیت نفس بکشم ، کافی باشه!
جیمین از ترس پدرش ، از یونگی جدا شد . بغضشو قورت داد و با صدای لرزون حرف زد : قبل از اینکه برم بهم قول بده که هیچوقت فراموشم نکنی.
اینو گفت و به لبهای قلوه ای قهوه ای رنگش گونه ی سفید شیری یونگی رو بوسید. لبخند لثه ایش نمایان شد و انگار بهش دنیارو داده بودن‌. چی قشنگ تر از اینکه پسر مورد علاقت بی اراده ببوستت؟
جیمین ازش فاصله گرفت و با تکان دادن دستاش به نشونه خداحافظی ازش دور شد.
_ جیمینا!
× بله؟
_دوستت دارم.
حالا اشک و خنده های جیمین با هم قاطی شده بودن‌ . نمیدونست از شنیدن این جمله خوشحال باشه یا از ترک کردنش گریه. یونگی با ارزوی اینکه جیمین برگرده و برای اون شب آخرین بار جیمینو ببینه ذوق داشت ، اما برنگشت ! نگاش نکرد و مثل همیشه چشماش به رد پای روی زمین خشک شد.
" عشق بهت آسیب میرسونه "
.
.
امیدوارم لذت برده باشید💜🐉

Romeo and Juliet | yoonmin |Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang