باب بیست و یکم: ماه زیباست مگه نه؟
"شنیدن اسمت به من ثابت کرد ادما میتونن صدای فرشته هارو بشنون ولی تو حتی فرشته هم نیستی تو خود آفرودیتی زیبای من"
" مین یونگی ۱۵ اگوست ۱۹۹۰ "
.
_ یونگیا بنظرت من هنوزم نمیتونم پیانو رو یاد بگیرم؟
_ چرا میتونی اما...
یونگی دستشو نوازش وار روی دستای جیمین کشید اون دستا انقدر نرم بودن که فقط باید بوسیده میشدن! با لحن گرمی گفت :
_ خب برای پیانو زدن باید انگشتای بلند داشته باشی اما تو اینارو میبینی؟...
انگشت کوچیک خودش و جیمین رو کنار هم قرار داد و به نیم رخش که گونه های بر امدش رو نمایان کرده بود نگاه کرد ، پوزخندی برای اندازه دستای همسرش زد ، آروم گفت:
_ اینارو باید بوسید ، پرستید !
جیمین چینی به بینیش داد و به دستش نگاه کرد. از هر زاویه ای که میشد بهشون نگاه کرد که با حس بوسه ای رو گونش به طرف یونگی برگشت :
_ باید از هر فرصتی استفاده کنی ؟
_ لپات یه طور دیگه ای سرخ شده بودن و میدونی که من چقدر در مقابلت ناتوانم!
جیمین خنده ی خجالتی کرد و انگشتاشو روی کلاویه ها کشید سعی کرد چیزایی که بلد بود رو بزنه اما صدای گوش خراش تری بلند شد درست مثل هشت سال پیش! یونگی با شنیدن همچین صدایی سعی میکرد واکنشی نشون نده تا جیمینو ناراحت کنه اما صدا هربار بیشتر و ناهنجارتر از قبل میشد پس تصمیم گرفت خیلی غیر مستقیم طوری که ناراحت نشه بهش اخطار بده:
_ جیمینا میگم دستات درد میکننا!
_ یونگی!
_ بند دل یونگی....بگو عزیزم!
_ دوباره عاشق بشیم؟
با شنیدن حرفش یاد اکتبر سال ۱۹۸۱ افتاد! سالی که یونگی تمام جسارتشو جمع کرده بود تا عاشق دشمنش بشه! بچه بودن درسته؟ اون سال جیمین فقط ۱۱ سالش بود و برای درک کردن همچین حسی قطعا بچه بنظر میومد اما اون بزرگتر از این حرفا بود. یاد عرق دستاش که بر اثر استرس زیاد میلرزیدن افتاد! یاد جمله هایی که برای گفتن اماده کرده بود افتاد . یاد اعترافش به جیمین افتاد:
" میای باهم اشنا بشیم؟ "
خنده ای کرد و به اقیانوس چشمای جیمین نگاه کرد با لحن شیرینش گفت:
_ منظورت از دوباره عاشق شدن چیه؟
_ بیا دوباره اشنا بشیم مثل وقتی که فقط ۱۵ سالت بود.
_ و مزیتش چیه؟
جیمین به سمتش برگشت با پشت دست روی صورت سرد و سفید یونگی کشید و موهای نعنایی کنار گوششو به پشت هدایت کرد :
_ مزیتش اینه که برای اولین بوسه مون ذوق داریم و مثل ندیده ها عاشق همیم!
_ من برای بوسیدن تو همیشه ذوق دارم این که نشد مزیت!
همینطور که دستاش به سمت لبای صورتی پسر میرفت با خجالت گفت:
_ اون شب زیر بالکن رو یادت میاد؟
منظورش شب قبل از رفتنش بود؟ با وجود اینکه میدونست هیچکدومشون از باز کردن این قضیه خوششون نمیاد اما با جسارت این مطلب رو باز کرده بود یونگی با تخسی جواب داد:
_ خب....
_ گونتو بوسیدم نه؟
_ اوم...اره!
_ مزیت دوباره عاشق شدنمون اینه که مثل اون بوسه ذوق میکنی با این تفاوت که دیگه قرار نیست بعدش تنها بشی.
یونگی لبخند بی حالی زد . دستای جیمینی که به صورتش آرامش میداد رو گرفت و روش رو بوسید پوزخندی زد و با تردید گفت:
_ از کجا شروع کنیم؟
پسر مونارنجی بلند شد و کنار صندلی پیانو ایستاد...موهاش رو بهم ریخت و سعی کرد خندشو کنترل کنه. با خجالت گفت:
_ میشه به من پیانو یاد بدی؟
پارک جیمین بود دیگه! خلاقیتش باعث تکون خوردن شونه هاش شد و این یعنی داشت میخندید! صورتش رو به اخم غلیظی دعوت کرد و با جدیت سعی کرد بازی که جیمین شروع کرده بود رو ادامه بده:
_ چرا باید به یه جوجه پیانو یاد بدم؟
_ نمیدونم شاید چون بعدا ها قراره عاشقش بشی.
چی ها که نمیشنید..بند دلش توسط حرفای جیمین هدف گرفته شده بود و هر لخطه ممکن بود پاره بشه! شاید طبیعی بود که میخاست گریه کنه. جیمین کنارش نشست و به نیم رخ یونگی نگاه کرد دستاشو به سمتش دراز کرد و مهربانی که صداشو دوچندان شیرین تر میکرد گفت:
_ من پارک جیمینم!
نعنایی متقابلا دستاشو گرفت . اخم روی پیشونیش هر لحظه به رو به نابود شدن میرفت چون حرکات اون پسر لبخند لباش رو بزرگتر میکردن.
_ منم مین یونگیم همسر آیندت!
هردوشون بلافاصله خندیدن و به دو اقیانوس سیاه چشم های هم خیره شدن . عشق موج میزد! برق چشماشون نورانی تر از افتابی بود که اتاقو روشن کرده بود و باعث میشد فضای اتاق عاشقانه ی جدیدی رو بسازه...
_ خب انگار از همین الان عاشق همسرم شدم!
.
_ کاپیتان!
_ بله؟
_ میدونی چرا بهت گفتم باهم قرار بزاریم؟
در حالی که توی چهره ی تهیونگ کنجکاوی موج میزد با بهم ریختن موهاش جواب جونگکوک رو داد :
_ تو که اول و اخر مال منی اجازه هم نمیدم مال کس دیگه ای بشی چون من عاشقتم و دیوانه وار دوستت د...
جونگگوک با دهان باز بهش گوش میداد :
_ نفس بکش چرا اینقدر تند تند حرف میزنی؟
_ببخشید راجب چی داشتی حرف میزدی؟
اروم خندید و دستاشو دور صورت تهیونگ قاب کرد و لباش رو روی پیشونیش قرار داد! دوباره به چشمای کشیده ی کاپیتانش نگاه کرد . چیزی به غیر از عشق توی اون مردمک های سیاه دیده نمیشد. همش عشق بود،همش محبت بود ، همش احساسات دوطرفه ی عاشقانه بودن. رسیده بود؟ جونگکوک به اولین ارزوش رسیده بود؟ خب اینطور بنظر میرسید! یه نفر بود که اون رو بدون در نظر گرفتن نقصش دوست داشته باشه نه بخاطر اینکه خوشگله یا اندام خوبی داره ! یه نفر بود که حمایتش کنه و پشتش بایسته و همه ی اون ها تو تهیونگ خلاصه میشد.
ورونا....انگار این شهر باعث و بانی رسیدن به ارزوش بود.این شهر مکان عاشق شدن تو نگاه اول بود! اگرنه هیچ کس همینقدر زود توی یه نگاهی که کمتر از سه ثانیه ست عاشق نمیشه! آره جونگکوک قلبشو فقط توی ۳ ثانیه به کاپیتان عاشقش باخت و اون قلب حالا صاحب جدیدی داشت اما مگه عاشق شدن همینقدر اسون بود؟ همینقدر بی دردسر؟ یا مال کاپیتان کیم و کوکو اینقدر شیرین میگذشت؟ حقیقتا اون ها بچه بودن برای تحمل درد ماه و خورشید....
جونگکوک به ارومی گفت :
_ گفتم میدونی چرا میخاستم اول باهم قرار بزاریم؟
_ چون میخاستی باهام اشنا بشی؟
_ خودم بگم؟
_ خودت بگو....
_ هر کس یه جور فانتزی هایی داره نه؟ مال من این بود که با پارتنرم قرار بزارم بعد عاشقش بشم اما من حتی بدون دونستن اسمت رگای قلبمو به قلبت گره زدم...با خودم گفتم " هی جونگکوکی حالا که پیداش کردی چرا رویاهاتو باهاش عملی نمیکنی؟" این بود که تصمیم گرفتم مثل سریالا سه بار باهم قرار بزاریم و بعد کاملا مال هم بشیم.
تهیونگ به افکار جونگکوک خندید و به بدنش قوسی داد تا خستگی رو از بدنش بیرون بکشه :
_ خب پس شب دومیش باشه؟
_ عالی میش....
حرفش با وارد شدن کسی قطع شد .دختری با لباس نخی ابی رنگی وارد شد و خوشحالی توی صورتش زیباییش رو دوچندان نشون میداد. قطعا جونگکوک نمیشناختش اما تهیونگ با دیدنش بلند شد و با ذوق به سمتش رفت. جونگکوک که تیله های مشکی چشماش درشت شده بودن به رفتنش نگاه کرد و پشت سرش بلند شد تا از قضیه سر دربیاره. آستین پلیور گشادش کاملا دستاشو میپوشوند و هزاران برابر به بانمکیش اضافه میکرد.همینطور که با فکراش میجنگید با صدای جین به خودش اومد .
_ مرلین مونروی ورونا اومده....
با مرتب کردن موهاش با بی میلی به سمت تهیونگ رفت و بازوهاش رو گرفت و باعث خنده پسر بزرگتر شد. خب انگار به یونگی هیونگش کشیده بود! حسود و لجباز یکمم کنجکاوی قاطیش!
_ کوکو؟ چیزی شده؟
_ باید چیزی بشه که دستاتو بگیرم؟
تهیونگ اروم خندید.
حالا جین دختر رو به اغوش کشیده بود. انگار دختر خاصی بود چون جین هیچوقت کسی رو بغل نمیکرد و این برای جونگکوکی که همیشه پیش جین بود یکم تنش زا بود. اروم طوری که دختر نشنوه به تهیونگ گفت:
_ تهیونگا این کیه؟
_ لیا؟ دختر راهب کیمه.
با شنیدن اسمش هینی کشید و دستاشو محکم روی پیشونیش زد. انقدر محکم اینکارو کرد که صداش به گوش دختر رسید. با لحن شیرین دخترانش رو به تهیونگ گفت:
_ تهیونگ شی این آقا پسر کیه؟
طبیعی بود درسته؟ اینکه کره ای رو با لحجه ی ایتالیایی حرف میزد. جونگکوک فشاری به بازوی تهیونگ داد و خودش رو بهش چسبوند. جملشو به ایتالیایی ادا کرد :
_ من جونگگوکم. دوست پسر کاپیتان کیم!
دختر از لحن جدی جونگکوک خندید و سعی کرد کاریش نداشته باشه!
_ فهمیدم ولی دستشو ول کن قرار نیست بخورمش.
با این حرف جین سعی کرد نخنده پس به سمت میزی راهنماییش کرد تا بشینه بلکه خستگیش در بره . مثل اینکه از راه دوری اومده بود. تهیونگ صندلی رو عقب کشید و نشست، منتظر موند تا لیا حرف بزنه. دختر پاکت نخودی رنگی رو از کیفش اهسته بیرون کشید و به جین داد تا بازش کنه.
_ اوه این برای منه؟
_آره بازش کن سینیور.
جین با باز کردن پاکت از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. با افتخار بهش نگاه کرد و دستش رو روی سی دی گرامافونی که روش اسم "لیا کیم" نوشته شده بود کشید.
_ لیا این...این....
_ اره سینیور تونستم آهنگمو پخش کنم.
اشک نه تنها توی چشمای جین بلکه تا پشت پلک تهیونگ هم اومده بود و این باعث شد چهره ی خوشحال دختر رو به ناراحتی بره! جونگکوک که از هیچی سر در نمیاورد، با کنجکاوی پرسید:
_ تهیونگ ...تهیونگ! چرا گریه میکنی مگه چیه؟
لیا لپ جونگکوک رو کشید و با مهربانی صداش درست مثل پدرش گفت:
_ چرا از اون میپرسی؟ خودم اینجام.
_ خب پس خودت بگو.
جین با صاف کردن صداش و پاک کردن اشکاش از اون جین احساساتی به خود قبلیش که بیشتر مورد پسند جونگکوک بود برگشت. به جای لیا گفت:
_ دختر راهب کیم بایدم موفق بشه نه؟
رو به پسر کوچکتر کرد و ادامه داد :
_ لیا تنها دختر بهترین راهب وروناست. برای دنبال کردن رویاهاش به رم رفت و من تازه بعد از سه سال دارم درست و حسابی میبینیمش!
_ میتونستم خودم بیشتر توضیح بدم!
_ اگه تو توضیح میدادی جونگکوک نمیفهمید اینقدر که بد با لحجه ی داغونت حرف میزنی!
_ سینیورررر!
همون لحظه که جین و لیا در حال مجادله بودن ، تهیونگ دستاشو اروم روی صفحه ی سیاه رنگ میکشید! آروم به جونگکوک گفت :
_ کوکو ببین اینو! چقدر قشنگه....
_ اهنگ دوست داری؟
_ کی دوست نداره؟ معلومه که اره!
_ میخای برات بخونم؟
_ بلدی؟
_ من دونسنگ یونگی ، بهترین پیانیست سئولم ! همه چیز راجب موسیقی رو میدونم پس میتونم بخونم قطعا!
_ شب بخون! دوست دارم فقط من بشنومش.
جین با صدای نسبتا بلندی مکالمشون رو قطع کرد:
_ یاااا راجب چی پچ پچ میکنید!
_ هیچی هیونگ راجب قرار شبمون حرف میزدیم.
_ مجبورید شب قرار بزارید؟ روز رو ازتون گرفتن؟
تهیونگ چشماشو ریز کرد و با پوزخندی گفت:
_ تو نمیفهمی سوکجین عاشق نیستی بفهمی قرار گذاشتن شبا چه حالی میده....
رو به جونگکوک کرد و بینیشو محکم فشار داد ، ادامه داد:
_ مخصوصا اگه معشوقت یه بچه ی کیوت و بوسیدنی باشه!
لپای جئون از داغی زیاد سرخ شده بودن!
لیا که انگار از این حرفا و حرکتای عاشقانه چندشش شده بود رو به جینی که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه کرد و گفت:
_ عیبی نداره سینیور کیم!... این هدیه رو برای شما اورده بودم چون دلم براتون تنگ شده بود. اهان پدرم...
از کیفش جعبه ی مستطیل شکلی رو خارج کرد و روبه روش گذاشت. با لحن شیرینش ادامه ی حرفاشو زد:
_ این رو داد و گفت برای یه کتابدار هدیه ی مناسبیه! اینو از رم برای خودش آورده بودم اما گفت شما بیشتر بهش نیاز پیدا میکنید.
_ ممنون مرلین.
مرلین؟ خب لقبی بود که راهب کیم به دخترش داده بود چون صدای لیا کاملا از بهشت بود! دقیقا مثل بانو مرلین روح ادم رو نوازش میکرد... ملودی های بانو انقدر آرامش بخش بودن گویی که فرشته های خدا در حال خوندن لالایی بودن! این دلیلی بود که یونگی و دونسنگش جونگکوک همینقدر دوستش داشتن. روزهایی که مثل زهرمار تلخ میگذشتن رو با صدای بانو مونرو شیرین میکردن .
جونگکوک روبه لیا کرد و گفت:
_ مادام میشه یه روز یه آهنگ از بانو رو برامون بخونی؟
_ خب....چون نمیتونم از لحن کیوتت بگذرم و از همین الان توی قلبم جا باز کردی چرا که نه!
_ ممنون مرلین!
لیا لبخندی زد اما چشمای منتظرش دنبال پسر مو نارنجی بود. پسری که از وقتی پا به ورونا گذاشت زندگی لیا رو رنگین تر کرد پسری که اونو به سمت ارزوهاش سوق داده بود و حس هایی بهش داشت. حسی بالاتر از دوستی اما کمتر از عاشقی! اما رفته رفته اون حس بزرگتر شده بود و حالا لیا فقط میخاست جیمینو ببینه!
_ سینیور ، جیمین کجاست؟ فقط بهم نگو یه کلاس اصافه تر برداشته تا تابستونشو به فنا بده!
تهیونگ در حالی که داشت کتش رو برای رفتن به سرکار میپوشید جوابشو داد :
_ جیمینو که میشناسی ! هنوزم همون دیوونه ایه که بخاطر درسش از خوشگذرونی هاش میزنه، الانم حتما با اون دوست جذابش جف داره درس میخونه!
_ پس بعدا میبینمش.
جونگکوک که بین مکالمشون گیر کرده بود با شنیدن کلمه "جذاب " اخمی روی پیشونیش نشوند و بهش نگاه کرد :
_ دوست جذاب جیمین هیونگ؟ جذاب؟
_ خدایا کوکو از کل حرف من فقط همین یه تیکه رو شنیدی؟
_ پس میگی من جذاب نیستم؟
_ اینطور نیست مورفین من!
جین پوزخندی زد و رو به جونگکوک با لحن تمسخر امیزی گفت:
_ الان مثلا داری ادای حسودارو در میارین؟ برای همین از عاشق شدن بدم میاد بخاطر امثال شما!
لیا که بزور خودش رو نگه داشته بود تا نخنده با نگاه های جین و تند تند صحبت کردنش فرو پاشید و تا مرز قهقهه پیش رفت. تهیونگ بی توجه بهش روی زانو نشست و دستای جونگکوک که استین هاش پوشِشش داده بودن رو گرفت. با لبخند گرمی گفت:
_ تو جذابترین پسری هستی که تهیونگ دیده!
بوسه ای روشون زد و ادامه داد:
_ شب میام دنبالت...
_ باشه کاپیتان! مراقب خودت باش.
همونطور که تهیونگ در کتابخونه رو باز میکرد دستاشو تکون داد و خارج شد. جین با دیدن لیا عصبانیتش فرو ریخت و جاشو با لبخند بزرگی عوض کرد با خوشرویی پرسید:
_ کی اومدی مادام؟
_ راستش دیشب رسیدم و چون خیلی خسته بودم نتونستم سر بزنم معدرت میخام.....
_مشکلی نیست...
؟؟؟ ببخشید سینیور میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
جین با شنیدن صدای فردی جواب داد:
_الان میام خدمتتون!...متاسفم مرلین باید برم زودی برمیگردم
_ عیبی نداره.
لیا چشمای کشیده و قشنگشو که با سایه چشم صورتی کمرنگ تزیین شده بود رو به جونگکوکی که با لطافت صفحه رو توی پاکت میداشت تا خراب نشه دوخت. نمیدونست چرا اما جونگکوک اونو یاد تهیونگ مینداخت ، احمق بودنش ، مودب بودنش ، زیبا بودنش همش به کافه چی مورد علاقه ی ورونا رفته بود. اخرین بار تهیونگ و جیمین رو وقتی که باهاش تا ترمینال رفته بودن تا به رم بره دیده بود و از همون موقع دلتنگ دیدنش شده بود به ارومی از جونگکوک پرسید:
_ سینیور جونگکوک.
_ بله؟
دستای ظریفشو به سمتش دراز کرد و ادامه داد:
_ باهم دوست بشیم؟
_ اینطوری دوست میشن همینقدر خشک و خالی؟
_ پس با تهیونگ چطوری دوست شدی چون اون با هر کسی دوست نمیشه.
_ ببخشید یادم نمیاد. ولی میدونم توی اولین نگاه عاشقش شدم.
_ اوه! پس ورونا روی توام تاثیر گذاشته .
_ شاید...
لیا موهای طلاییش رو مرتب کرد و تل پاپیون شکلی که روی سرش قرار داشت رو صاف کرد. شکلاتی رو از کیفش خارج کرد و به سمتش گرفت اما چرا فکر میکرد جونگکوک هم قراره مثل تهیونگ فقط بخاطر یه شکلات باهاش دوست بشه؟ شاید هر دوی اونها یک نفر بودن اما توی جسم های متفاوت.
_ الان میای باهم دوست شیم؟
جونگکوک زیر چشمی به شکلات توی دستای لیا نگاه کرد و خندید. یک ماه شده بود و انگار حتی دختری که تازه به ورونا برگشته بود هم میدونست چطوری دلشو بدست بیاره! با خجالت شکلات رو گرفت و با اخم بامزه ای دستای دختر رو گرفت:
_ فقط چون تهیونگیم دوستت داره باهات دوست میشم!
لیا لبخندی زد و جواب داد:
_ باشه سینیور! حالا که باهم دوستیم شب بریم بیرون؟
_ میخام ولی نمیتونم چون میخام با...
_ میخای با تهیونگ بری بیرون ولی منالان هیچ کسیو ندارم تا باهاش خوش بگذرونم!
جونگکوک با تردید بهش خیره شد و سعی کرد خاسته ی لیارو رد کنه اما لحن دخترانش اجازه ی اینکار رو نمیداد!
_ کجا میریم؟
_ اونش با من.... تو میای؟
_ لیا من حافظه ی کوتاه مدتم ضعیفه ممکنه فراموش کنم برای همین پرسیدم تا یه جایی بنویسمش.
دختر دستای جونگکوک رو به ارومی نوازش کرد و با مهربانی گفت:
_ جونگکوکا اصلا نگران نباش! من کمکت میکنم که حافظتم خوب بشه باشه؟ شب بیرون خونه ی جین اوپا وایسا خودم میام دنبالت.
جونگکوک از این همه عشقی که دختر در اولین دیدارشون بهش میداد حیرت زده شده بود . بالخره دختر کیم نامجون بود همونقدر مهربان و دلسوز و البته جذاب!
_ ممنون مرلین.
لیا لبخندی زد و بلند شد. کیف سفید رنگشو برداشت و با خداحافظی کردن از جونگکوک و جین از کتابخونه خارج شد. جونگکوک تو اون لحظه بین دوراهی مونده بود اگه با لیا نمیرفت قطعا قلبش میشکست و اون پسری نبود که قلب دخترا رو بشکونه و از طرف دیگه اگه با تهیونگ نمیرفت قطعا از دستش عصبانی میشد با جمله ی "لیا تازه برگشته و اگه نرم ممکنه خیلی ناراحت بشه" خودشو تسلی داد و رفت تا جین کمک کنه.
.
" ساعت ۷ شب "
کلید رو توی در چرخوند و بازش کرد. با وارد شدنش بوی اود وانیلی که خاموش شده بود رو به داخل ریه هاش کشید و این روح خسته اش رو تسکین میداد.
_ یونگیا من اومدم!
با نشنیدن صداش کنجکاو شد و بدون در آوردن کتش وارد اشپزخونه شد اما مونعناییش رو ندید. به سمت اتاق مشترکش رفت و با شنیدن صدای دوش اب فهمید که داخل حمومه. بعد از اینکه خیالش راحت شد کولش رو در اورد و به سمت کمد رفت ، پلیور کرم رنگ خودش و تیشرت خاکستری یونگی رو بیرون کشید و روی تخت گذاشت. پیراهن سفیدش و ژاکت آبی روش رو در اورد تا پلیورش رو بپوشه اما با صدای آشنایی که از حموم میومد به سمت در رفت:
_ جیمینا حولم رو میدی؟
حوله ی سفیدی که روی تخت بود رو برداشت و تقه ای به در زد ، منتظر موند تا در باز بشه:
_ زود باش منم باید برم حموم !
یونگی که داشت بدنش رو میشست با شنیدن صداش افکار شیطانیش رو به یاد آورد و سعی کرد صدای جیمین رو نادیده بگیره تا خودش وارد بشه.
_ یونگی! چرا جواب نمیدی؟
تقه های روی در بیشتر میشد و یونگی سعی میکرد خندشو کنترل کنه تا نقشش خراب نشه جیمین که صبرش لبریز شده بود کلافه پوفی کشید و در رو باز کرد. در شیشه ای بخار کرده بود و باعث میشد نتونه یونگی رو ببینه. صدای بمش توی حموم منعکس میشد و این جذابترین قسمت اون شب بود! هارمونی قطرات اب و صدای یونگی که ملودی ارومی رو میخوند بهشتی ترین ترکیب لحظه رو ساخته بود.
_ جیمینا یه لحظه بیا فکر کنم دستمو با تیغ بریدم!
با شنیدن حرفش لحظه ای روح از بدنش خارج شد و با سرعت بدون توجه به اینکه فقط یه زیر شلواری تنشه به سمت در رفت . به محض باز کردن در به داخل کشیده شد و حالا صورت گندمیش رو به روی یونگی بود.
_ دستات...دستاتو بده ببینم چیشده؟
_ زیادی احمقی جیمین چرا باید بخاطر بریده شدن دستم انقدر اروم داد بزنم؟
جیمین حالا فهمیده بود که همسرش چه ادم زیرکیه! خجالتی خندید و دستاش رو روی بدنش که خیس بود نوازش وار کشید و با لوندی گفت:
_پس فکر کنم دلت یکم شیطونی میخاد درسته آقای مین؟
_ من که بدم نمیاد گردنتو رنگی کنم پس فکر کنم اره یکم شیطونی بد نیست.
بدن هردوشون زیر دوش در حال خیس شدن بود که جیمین بدن یونگی رو محکم به دیوار سرد کوبید و لب پایینی یونگی رو به بازی گرفت. دستاشو دور گردنش حلقه کرد و با ولع طوری که صبح راجبش گفته بود میبوسیدش! یونگی که تا حالا این روی جیمین رو ندیده بود حین بوسشون خندید اما این حرکتش قرار نبود جلوی جیمین رو بگیره! دستای یونگی کمر همسرش رو گرفت و چفت بدن خودش کرد. باورش نمیشد پنج دقیقه ی کامل بدون اینکه حتی نفسی بگیرن داشتن همو میبوسیدن! از حق نگذریم...اون پارک جیمین بود ، لب هاش برای گرفتن گناه لب های رومئوش افریده شده بودن....
_ مزیت دوباره عاشق شدنمون اینه سینیور!
_ آه عاشقش شدم.
یونگی سرشو داخل گودی ترقوه جیمین برد و مک ارومی بهشون زد و اینکارو تا امتداد گوشش انجام داد. دوست نداشت رد اون همه عشق به همین زودیا محو بشن پس جای مارک های قبلی رو پررنگ تر کرد طوری که حالا هاله ی قرمز رنگی که کم کم داشت با خون مزین میشد روی اون دو تیکه استخون بود.
_ چطوره همیشه دوباره عاشق بشیم مینی؟
_ بدم نمیاد.
" ساعت ۸ و ده دقیقه "
ماکارانی فتوچینی رو داخل اب جوش ریخت و مواد دیگه ای که مزه دارش میکردن رو بهش اضافه کرد. با فکر کردن به جیمینی که توی حموم وحشیانه لباشو میبوسید خندید، اون روی جیمین براش واقعا تازگی داشت طوری که یونگی میتونست کل مدت رو بهش بدون اینکه ذره ای شرم کنه ، فکر کنه!. جیمین داخل اتاق روی تخت خوابیده بود و جسمش به بامزه ترین حالت ممکن توی لحاف گم شده بود اروم دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد. هوای شهر رو به خاکستری شدن میرفت و این یعنی یه تابستون بارونی! فضای اتاق به دلیل باز بودن پنجره به شدت سرد شده بود و همین باعث یخ و سرخ شدن دستای جیمین شده بود. به سرعت پنجره رو بست و از کمد لحاف ضخیم تری برداشت ، به سمت تخت حرکت کرد و ملحفه ی سفیو رنگ رو روی جیمین انداخت. سعی کرد همه جاشو بپوشونه چون پسر مونارنجی به سرما حساسیت داشت. گریه کردن اسمون توی این فصل از سال چیز عادی بود اما امسال انگار سرد تر شده بود.
طاقتش طاق شد و نتونست جلوی خودش رو بگیره ، کنارش روی تخت خوابید و دستاش رو روی گونه های نرمش کشید. اون پسر هرچی زیبایی توی دنیا بود رو زید سوال برده بود چون هیچ کس انقدر توی خواب زیبا نمیشد! لبخند دندون نمایی زد دستای سردشو بوسید. سردیش حتی تا قلب سوخته ی خودش رفت چطور میشد که اینقدر شکننده باشه؟ اشک تو چشماش حلقه زد:
_چطور ممکنه تو واقعی باشی؟
با دستای بزرگش دست جیمین رو قفل کرد و آروم لب زد:
_چطور ممکنه چیزی به این زیبایی توی دنیا وجود داشته باشه؟
به چشمای بسته و خسته ی همسرش نگاه کرد و اشکی که روی گونش میرقصید رو پاک کرد: خدا چطوری تورو برای خودش نگه نداشته؟ وجود فرشته ی من توی دنیای جهنمی اینجا یکم غیر قانونی نیست؟
راست میگفت! خوش قلب ترین پسر دنیا رو عاشق شده بود... پسری که با وجود قلب دردش حرفی ازش نمیزد و با همون یه تیکه گوشت آسیب دیده به همه عشق میورزید. چرا جیمین؟ چرا یونگی؟ چرا اونا مجبور شده بودن به قدری از هم جدا بشن که فقط با یه نگاه ساده توی صورت هم گریشون بیاد؟ دنیا داشت این امتحان رو زیادی سخت میکرد...زیاد سخت که نه خیلی زیاد! زیاد به وسعت کل دنیا...
با باز شدن چشمای اهوییش لبخندی زد و به چهره ی غم الود روبروش خیره شد:
_ چیشده ماه؟
_ هیچی فقط خیلی خوشگلی و من خیلی خوشبختم که تورو دارم.
_ یونگیا!
_ بله آفرودیت؟
یونگی که منتظر شنیدن جمله ی رمانتیکی که ازطرف مقابلش بود با شنیدن حرفش اخم غلیظی روی پیشونیش نشست:
_ گشنمه!
_ مرسی واقعا! منی که منتظر بودم بهم بگی دوستت دارم.
_ چرا باید چیزیو که میدونی بگم؟
_ چون باعث میشه حالم بهتر بشه.
_ اگه تو اینطوری دوست داری پس باشه!
بلند شد و دستای یونگی رو گرفت و به سمت پنجره رفت. بازش کرد و سرش رو بیرون برد تا بتونه ماه رو پیدا کنه ، پیدا کردن اون قمر نورانی توی اسمون خاکستری گرچه سخت بود اما جیمین دست از تلاش کردن بر نداشت! با دیدن هاله ی نوری توی اسمون به یونگی گفت:
_ ماه زیباست مگه نه؟
یونگی با تعجب بهش نگاه کرد و از پشت شیشه به دستای جیمین که به سمت آسمون دراز شده بودن نگاه کرد:
_ آره خیلی!
_ حالا بهت گفتم.
هیچی از حرفاش سر در نمیاورد و منگ بهش نگاه میکرد. ماه و دوست داشتن چه ربطی بهم داشتن؟ با چهره ای پر از سوال بهش چشم دوخت و گفت:
_ چه ربطی دارن؟
جیمین خندید و دستای یونگی رو گرفت ، بوسه ای روی گونش گذاشت و حالا به سرخی گونه های یونگی نگاه کرد ، با لحن شیرینی گفت:
_ یه اصطلاح ژاپنی و در واقع نسخه ی شاعرانه ی دوستت دارمه!
حالا که متوجه حرفش شده بود ، خندید و باعث تکون خوردن شونه هاش شد ، با خجالت به اقیانوس چشم اهویش نگاه کرد. جیمین همونطور که بیرون میرفت و حالا که در آستانه ی در بود برگشت و گفت:
_ من باید برای رومئوم شعر بگم وگرنه چطور ژولیتی ام؟
خندید و اتاقو ترک کرد. درسته که اونا روز های خوبی رو نگذرونده بودن اما توی همون روزهای سخت هم همو دوست داشتن و این مهم تر بود. این رویایی بود که یونگی میدید و یه روزی دوباره این رویارو نقاشی میکرد ، فرقی هم نداشت قراره توی این دنیا باشه یا توی بهشت یا حتی توی جهنم فقط میدونست هر چیزی که یک بار اتفاق افتاده دوباره تکرار میشه! درست مثل دوباره عاشق شدنشون...مثل ذوق بوسه ی اولشون...مثل آرامش اولین آغوششون..
ماه و خورشید خانواده ی هم بودن! خانواده کسایی بودن که وقتی ناراحتی بغلت میکنن ، اشکاتو پاک میکنن ، بهت میگن که باهم حلش میکنیم! اونها تنها کسایی بودن که اینکارو برای هم انجام میدادن. در واقع اونها تنها کسای هم بودن و این خودش یه پله برای تزریکتر شدن به خوشبختی بود." بهت گفتم ماه زیباست نه؟ اما خب اونم زیبایی رو از تو یاد گرفته مرد من! حتی اگه کنارت باشم و دقیقا کنار گوشت نفس بکشم بازم دلم برات تنگ میشه! راستی یه سوال! میشه امشب بدون لباس بیام بغلت و منو از گرمای وجودت سیر کنی؟ چون بهت نیاز دارم چون دلم برات تنگ شده! چون تو تمام منی "
پارک جیمین ۱۵ اگوست ۱۹۹۰
![](https://img.wattpad.com/cover/314855561-288-k646665.jpg)
ČTEŠ
Romeo and Juliet | yoonmin |
Historická literaturaهشت سال گذشت و شما هنوز راجب ما کنجکاوید؟ ما دارین عاشق تر میشیم! _ خورشید اینقدر عاشق ماه بود که میمرد تا اون زنده بشه! کاپل : یونمین ، تهکوک. وضعیت : در حال آپ IG: Yoongi_flawless