" باب هجدهم: من جئون جونگکوکم
توی کتابخونه ، مشغول خواندن کتاب بود که با صدای جین از عالم رویاییش بیرون اومد. ساعت تقریبا دو ظهر بود ، جیمین بخاطر کار های عملی و درس های تخصصیش امروز دیرتر میومد پس یونگی یک ساعت دیگه وقت داشت تا دنبالش بره. با دراز شدن اسپرسو به سمتش لبخندی زد . جین پیشش نشست و با تمسخر به صورتش نگاه کرد:
_ صورتشو ببین آخه زشت بودی زشت ترهم شدی آقای مین.
_ خفه کن خودتو جین. خیلی آشفتم.
_ بخاطر امروز یا دیشب؟
اینو با شیطنت خاصی که معلوم بود نشان از چیه گفت ولی با ضربه ی که به پاش خورد دیگه به خندیدن ادامه نداد.
_ سوکجین من کار ندارم میفهمی؟ مثل یه بیکار علاف تو خونه ی جیمین میگردم.
_ مگه کارت این نیست؟
_جیننننن.
_ یونگی ، یونگی ، یونگی! میدونی که خیلی با استعدادی میتونی توی دانشگاه جیمین ، معلم موسیقی یا ورزش بشی ، ایتالیایی ها عاشق پیانوان و قطعا شخصی مثل تو میتونه عاشق ترشون هم کنه یا بسکتبال ! تو خیلی توش خوبی میتونی اونکارو انجام بدی هم خودت لذت میبری هم میتونی رو پای خودت وایستی.
_ ممنون هیونگ راجبش فکر میکنم راستش واقعا نمیتونم بار بیشتری به زندگیت وارد کنم . کار میکنم و پول در میارم اما تا اونموقع لطفا بزار جونگکوک پیشت بمونه تا وضعم بهتر شه باشه؟
جین دستشو روی دستای لرزون و سرد یونگی گذاشت و با لبخند همیشگیش حرف زد :
_ ببین منو هیونگت هواتو داره. در ضمن این چه حرفاییه که میزنی ؟ من از بودن با اون بچه ی لجباز لذت میبرم . زیاد هم به خودت فشار نیار مطمئنم عالی انجامش میدی.
_ ممنون هیو...
با به صدا در اومدن تلفن کتابخونه ، به سرعت بهش جواب داد تا صداش وارد محوطه نشه و ارامش بقیه رو به هم نریزه. با شنیدن صدای پشت تلفن لبخند روی لبش بزرگتر شد . انگار شخص مهمی پشت خط بود.
_ آره اون مثل همیشه اینجاست ! تلفنو میدم بهش باهاش صحبت کن
با گرفتن تلفن از دست جین ، جواب داد و با شنیدن صدای شخصی که پشت خط بود ، خنده های لثه ایش نمایان شدن. جین با ذوق بهش نگاه میکرد و به حرفاشون گوش میداد.
_ هوسوک هیونگ چقدر دلم برات تنگ شده.
_ منم همینطور یونگی. اونجا حالت خوبه؟ جیمینو پیدا کردی؟
_ فقط بخاطر تو تونستم هیونگ. اولش از اینکه منو به اینجا فرستادی ازت عصبانی بودم اما الان حالم خیلی بهتره. اگه بگم بال در میاری ولی من باهاش ازدواج هم کردم .
_ بهت افتخار میکنم یونگی ولی چقدر حیف که تو مراسمتون نبودم اگه بودم ، قطعا سالن رو جا به جا میکردم.
_ عیبی نداره وقتی به اونجا برگشتیم یه عروسی با شکوه میگیرم تا تو دلت نمونه! از جیون چه خبر ؟
_ اون خوبه ، تازگیا توی بیمارستان مشغول به کار شده . هی اونجا کسی اذیتتون نمیکنه ؟ با کسی که دعوا نکردی؟ "
یونگی بین حرفش خندید ، دقیقا مثل مادرش شده بود ، با نگاهی به سوکجین ادامه داد :
_ هیونگ لطفا زود به زود زنگ بزن دلم خیلی برات تنگ میشه.
_ بله ؟ باشه تلفنو بگیرید. یونگی یه نفر میخاد باهات صحبت کنه؟
_ با کی حرف بزنم ؟ اون کیه ؟ هیونگ
_ الو؟
با شنیدن صدای زنی پشت خط ، ترسید. اون کی بود ؟ چرا میخاست باهاش حرف بزنه؟ چرا باید با هوسوک صحبت میکرد؟ با افکار احمقانش ، لرزی به تمام بدنش خطور کرد با تردید جواب داد :
_ ب...بله؟
_ نگو که منو نمیشناسی گربه کوچولو.
_ چی چرا باید بشناسم. دلیل خاصی ...وایس....چی گربه ؟ فقط دو نفر میتونن اونطوری صدام کنن . تو....
_ خودمم یونگی نونات برگشته.
با شنیدن صدای خواهرش که روح ادمو به بازی میگرفت ، قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه هاش ریخت و آروم اروم به کنار لبش رسید. با برخورد اشک به زخم گوشه ی لبش ، سوزش دردناکی پوستش رو اذیت کرد اما چیزی نگفت.
_ ن...نونا.... سولار تو واقعا برگشتی؟ الان تو عمارتی ؟
_ اره برگشتم پسر راستش هفته ی پیش برگشته بودم اونم فقط بخاطر تو اما اینجا نبودی ، هوسوک همه چیز رو بهم گفت زیاد خودتو درگیر پدر نکن .
_ باشه نونا راستش خیلی دلم برات تنگ شده بود . آهان به اقای مین بزرگ سر زدی ؟
_ هنوزم باهام قهره .
_ منم فقط بخاطر خودت با اون دراز بیریخت کنار اومدم .
_ خدایا بوگوم باهاتون چیکار کرده آخه ! رفتم عمارت ولی حتی نمیخاست منو ببینه. توی یه خونه توی خیابون سینسا دونگ مستقر شدم . یونگیا لطفا مواظب قلب خودتو اون پسره جیمین هم باش.
_ باشه نونا ! راستی شازده ی داییش کجاست؟ اخ که دلم برای شنیدن صداش یه ذره شده.
_ همینجاست ! دایونگ پسرم بیا اینجا یه شخص مهم پشت خطه.
_ چقدر بده که اونجا نیستم تا باهاش بازی کنم.
_ال..و؟
صدای شنیدن خواهرزادش قلب نا آرومشو راحت تر کرد و با لحن گرمی جواب داد :
_ بله شازده کوچولو؟ خوبی ؟ مهد کودک بهت خوش میگذره؟
صدای سولار که داشت با دایونگ حرف میزد میومد ، اون بچه هنوزم از داییش خجالت میکشید.
دایونگ با لحن بچه گانه ای که داشت شروع به حرف زدن کرد : آ.ر..ه دا..یی
_ بابای زشتت میبرتت نه؟ اگه اونجا بودم خودم میبردمت و توی راه کلی خوراکی برات میخریدم.
با پخش شدن صدای بوگوم قهقهه هاش شدت گرفت و برای حفظ آرامش کتابخونه ، تلفن بی سیم رو برداشت و به حیاط پشتی کوچک کتابخونه رفت.
_ پسرم اینو بده من . یااا مین یونگی چرا انقدر پشت سرم حرف میزنی ها؟
_ چون به خواهر خوشگلم نمیای اون لیاقت بیشتر از تورو داره موندم چی از تو دیده که مثل دیوونه ها عاشقت شده.
صدای خنده های خجالتی سولار و هوسوک میومد و قلب دلتنگ یونگی رو بیشتر میلرزوند.
_ بالخره که میای کره . راستی مواظب باش اونجا آدمای خطرناک زیاد هست میترسم بلایی سرت بیاد و راجب عشقت همه چیز رو میدونم. نگران نباش اگه هیچ کس نبود که از عشقت حمایت کنه منو خواهرت و هوسوک هستیم که بهشون تکیه کنید.
یونگی شاید بوگوم رو بخاطر خواهرش قبول کرده بود اما حس دوستی و حمایتی که اون مرد بهش میداد ، مقدس بود. بوگوم فقط سی و چهار سالش بود اما یونگی اون رو مثل یک پدر میدید به همون اندازه دلسوز و امیدوار و البته سخت گیر.
_ باشه باشه بوگوم شی بعدا هم بهم زنگ بزنید باشه. فعلا باید برم دنبال جیمین.
_ خداحافظ پسره ی احمق.
با شنیدن حرف بوگوم لبخندش بزرگتر شد و تلفن رو قطع کرد. ساعت ۲ و ۴۵ دقیقه ظهر بود . با عجله از حیاط بیرون اومد و تلفن رو به جین داد با خارج شدن از اونجا دوان دوان به سمت دانشگاه جیمین حرکت کرد.
.
حدودا پانزده الی بیست دقیقه منتظر جیمین موند . محوطه ی دانشگاه خیلی سرسبز و قدیمی بود و همین باعث میشد که اونجا به یکی از جاذبه های توریستی تبدیل بشه. ورونا از این لحاظ واقعا جای خوبی برای بازدید بود. باغ و کاخ جوستی ، کلیسای جامع ورونا ، به قول جونگکوک میدان اربه و کلی بناهای تاریخی دیگه مثل همین دانشگاه که زیباترین نماهارو برای دیدن داشت. با شنیدن صدای خنده ی دانشجوها امیدوارانه برگشت و با دیدن جیمینی که با دوستاش پایین میومد لبخند روی لبش محو شد. حسودی ؟ قطعا یونگی توش درجه اول بود. صدای خنده های از ته دلشون از همون فاصله هم شنیده میشد.
_ جیمین امشب چیکاره ای ؟
_ امشب با یه نفر قرار دارم جو!
_ اون مادمازل خوشبخت کیه که جیمین جذاب دلشو برده؟
_ بس کن .
با ضربه ای که دوست دیگش بهش زد خنده ی بلند تر سر داد. غافل از اینکه شخصی که میخاد باهاش قرار بزاره الان منتظرشه.
_ چرا میزنی ؟
_ ببین منو جیمین یکی از دوستاشو برام جور میکنی فهمیدی؟ مردم انقدر تنها موندم.
_ دهنتو ببند رایان و اصلا از تنهایی حرف نزن. تا یک ماه میشه با سه تا دختر بهم زدی حواست هست ؟ اگه جو اینو میگفت حداقل میتونستم اینکارو کنم.
جوزف با شنیدن حرفش ، خنده ای سر داد و موهای جیمینو بهم ریخت. هیچ کس توی دانشگاه نبود که عاشق جیمین نباشه یا بهتره بگیم نمیتونست عاشقش نشه.
_ من لازم ندارم جیمین همین الانشم با یه بانوی فوق العاده زیبا قرار میزارم.
_ باشه جو .
با دیدن یونگی که تقریبا زیر پاش علف سبز شده بود ، نگاهی انداخت و با دو به سمتش رفت و بغلش کرد. اون فقط هشت ساعت پیشش نبود اما انگار قلبش برای دیدن یونگی پر پر میزد چون نامنظم میتپید.
_ ژولیت دوستات دارن نگاهمون میکنن.
_ بزار نگاه کنن. الان مهمه؟ دلم برات تنگ شده بود.
_ منم همینطور ولی فعلا بیا بریم مثل بچه ها شدی.
با جدا شدنش از یونگی ، بوسه ای روی گونه هاش گذاشت که این از نظر جوزف و رایان دور نموند.
_ هی جیمین این آقای خوشتیپ کیه؟
_ دوس..نه نه همسرمه رایان.
یونگی که از شنیدن حرفش داشت ذوب میشد ، دستای جیمینو محکم فشار میداد و حرفای جیمینو ادامه داد :
_ اون یکم دیوونست ببخشید.
رایان که متوجه رابطشون شده بود ، به جوزف نگاه کرد. جو شخصی نبود که بتونه با این مدل رابطه ها کنار بیاد چون ادم مذهبی بود پس هیچی نمیگفت.
_ عیبی نداره آقا بالهره اون جیمینه ! ما دیگه میریم.....
رو به جیمین کرد و گفت :
_ واسه همین بود که گردنتو میپوشوندی نه ؟
_ رایانتنننن!
_ باشه باشه خداحافظ.
وقتی از دوستاش خداحافظش کرد ، رفتارهای مشکوک یونگی کنجکاوش کرد ، مدام دستشو روی صورتش میکشید و دستاش میلرزید.
_ یونگیا چت شده؟
_ هیچی چی قرار بود بشه ؟
_ چرا صورتتو میپوشونی اگه هیچی نشده
_ چیزی تیست جیمینا بیخود نگران نشو
جیمین که متوجه چیزی شده بود به سرعت دستشو به صورت یونگی رسوند و برش داشت. با دیدن چسب زخمی کنار لبش ، با نگرانی گفت:
_ یونگیا! کنار لبات چیشده؟ نگو که.....
با دست ضربه هایی به پشتش میزد . دقیقا مثل مادرا!
_چرا دعوا میکنی؟ تو به من قول داده بودی دیگه تکرارش نکنی.
یونگی دستای جیمین که روی صورتش بود رو گرفت و به آرومی جواب داد :
_ جیمین آروم باش چرا انقدر مضطرب میشی؟ من خوبم چرا نمیذاری توضیح بدم . یادم رفته بود بند کفشمو ببندم واسه همین خوردم زمین. جین هم برام پانسمانش کرد . نگران نباش درد نمیکنه.
میدونست یه کاسه ای زیر نیم کاسست اما به روی خودش نیاورد و به حرفای یونگی باور کرد.
.
با گرفتن دستاش تصمیم گرفتن کمی توی خیابون قدم بزنن. بوی شیرینی های داغ و تازه میپیچید و اونارو تا مرز جنون میکشوند. هوا وسط بهار یه طور دیگه ای سرد شده بود که اصلا مسئله ی جدیدی نبود ، یونگی که ذوق خاصی چشماشو تزیین کرده بود ، به نیم رخ بی نقص جیمین نگاه کرد.
_ جیمینی! میدونی چیشده .
_چیشده ؟
_ نونام برگشته سئول!
_ وای خدای من واقعا؟ این خیلی خبر خوبیه یونگی ولی از کجا فهمیدی؟
_ هوسوک !
_ بهت زنگ زده بود ؟
_ آره.
_ از ته دل خوشحال شدم یونگی وایسا کوک کجاست ؟ قبلا که باهات میومد.
_ اون الان با دوست درازته!
_ تهیونگ ؟ حساس نباش یونگیا اون خیلی پسر خوبیه
_ حس خوبی نسبت بهش ندارم اصلا هر چی تو میگی. میخاستم یه چیز دیگه هم بگم.
_ بگو میشنوم.
_ میخام توی دانشگاه کار کنم به عنوان معلم موسیقی یا ورزش .
_ این عالیه و میدونی یعنی چی؟
_ یعنی چی مگه مفهوم خاصی داره؟
_یعنی میتونم اونجاهم ببینمت.کل روز رو توی کلاست میمونم و بهت نگاه میکنم.
یونگی پوزخندی زد و شونه های جیمین رو گرفت و به سمت خودش برگردوند :
_ منو ببین جوجه قرار نیست چون من میام اونجا تو درساتو نخونی اصلا اجازشو نمیدم.
_ باشه باشه بابابزرگ انقدر نصیحتم نکن ولی خب نمیشه !
دستای یونگی رو گرفت و روی سینش گذاشت و با چشمای مظلومش حرف زد :
_ دام برات تنگ میشه هیچ میدونی هشت ساعت جدا موندن ازت چقدر دردناکه؟
_ یه کاریش میکنم .
_ خوبه .
_ دوست ندارم برم خونه کجا بریم؟
_ بیا بریم پیاتزا دل اربه اونجا خیلی خوشگله یونگیا ، مجسمه های خوشگل و کلی مغازه و غرفه غذاهای خیابونی داره. فقط باید ببینیش.
یونگی به ذوقی که جیمین موقع توضیح دادن میکرد ، گوش میداد. جیمین واقعا چی بود ؟ انسان ؟ فرشته؟ آفرودیت ؟ چی بود که قلب ناراحتش رو به روش نمیاورد و لبخندش برای یه لحظه از روی لباش کنار نمیرفت؟ قطعا دنیایی که توش نفس میکشید جایی برای زندگی همچین فرشته ای نبود . این دنیا باید تقاص اون درد هایی که هشت سال کشیدن رو دونه دونه پس بده اگرنه عدالت اجرا نمیشد. اما شاید هم به اسونی که فکر میکردن نبود ، هنوز پستی بلندی های زیادی بود که باید باهم طی میکردند چون این تازه اولش بود. در واقع زندگی ماجراجویانه اونا از همینجا شروع میشد. از آشوب سئول تا آرومی ورونا !
.
" ساعت ۷ عصر "
با تمیز کردن آخرین لیوان قهوه، رو به تهیونگ برگشت و بهش نگاه کرد. تهیونگ در حال جمع کردن زباله های روی میز آشپزخونه بود و هر از گاهی عرق میریخت . با صدای رئیس کافه از نگاه کردن بهش دست کشید و لیوان رو بین بقیه ظرف ها گذاشت.
_ خب پسرا امروز خیلی سخت کار کردین....
رو به تهیونگ با لحجه ی غلیظ ایتالیاییش ادامه داد :
_ کار خوبی کردی که این پسره رو هم آوردی ، گارسون کم داشتیم!
_ ممنون خانم
_ خواهش میکنم پسرم. من که زبان شمارو بلد نیستم ولی بهش بگو که خیلی خوب کار کرده. میتونید برید.
_ چشم خانم خسته نباشید.
با در آوردن پیش بندش به جونگکوک که با لباس خیس بهش خیره شده بود نگاه کرد. با سرفه ای حواسش به خودش اومد و حالا متوجه حرارت بدنش شده بود. جونگکوک مسخ چشمای کشیده و خمارش شده بود . لعنتی به لپاش که وقتی اونو میدید سرخ میشد فرستاد با صدای بم تهیونگ از خیالاتش بیرون اومد.
_ کارمون تموم شد؟
_ خیلی وقته تموم شده ولی تو اصلا متوجه نشدی.
_ ببخشید .
پیشبندش رو در آورد و سویشرت مشکیشو پوشید. پشت سر تهیونگ راه افتاد و با خداحافظی از خانم فرانسیس ، در رو بست.
_ روز پرباری بود .
_ خسته شدی ؟
_ منو خستگی؟ کار هرروزم همینه.
_ خب چرا درس نخوندی که پیش خواهرت توی بیمارستان باشی؟
_ از درس خوندن خوشم نمیاد خسته کنندست کار کردن توی کافه خیلی لذت بخشه .
_ واقعا چرا اونوقت؟
_ چون آرامش خاصی توی کافه ها هست. معمولا زوجا میان و اونجا قرار میذارن یا اونجا عاشق میشن مث...
_ مثل من ؟ که توی یه نگاه قلبمو بهت دادم درسته؟
تهیونگ لبخند خجالتی زد و به آسمون خاکستری نگاه کرد :
_ دقیقا مثل تو کوکو . تو مثل این ستاره هایی ، میبینی چقدر خوشگل ، درخشان و نورانی ان ؟
جونگکوک با حرفای تهیونگ به آسمون خیره شد ، از چی حرف میزد وقتی بزور داشت چندتا ستاره رو میدید؟
_ ته ته این ستاره ها توی شب نورانی ترن . من الان هیچی نمیبینم.
تهیونگ پوزخندی زد و بهش نگاه کرد :
_ شبم میبینی ولی فعلا به اون یکی نگاه کن.
دستشو به سمت آسمون دراز کرد و به نورانی ترین ستاره ای که توی اون هوا میتونست ببینه اشاره کرد :
_ تو مثل اون ستاره حتی توی روشنایی هم منو از تاریکی ها نجات میدی .
_ پس من جادویی ام.
خنده ای به احمق بودنش کرد و دستش رو روی شونش گذاشت و دور گردنش حلقه کرد :
_ آره یه جادوی کیوت که کیم تهیونگ موفق به داشتنش شده.
جونگکوک به این حرفش خندید اما به وضوح میتونست گرمای بدنش رو حس کنه ، حتی سرخی لپاشو...
؟؟؟ به به کیم چه عجب دیدمت!
با صدای مردونه ی شخصی به سمت صاحبش برگشت و با دیدنش ، لرزی به تنش افتاد. کابوس هر شبش اومده بود اما نترسید. حداقل نباید جلوی جونگکوک میترسید ، اونو پشت خودش کشید و قایم کرد و با شجاعت گفت :
_باز چیه؟
_ این که نشد طرز حرف زدن با دوست قدیمیت!
_ چی میخای؟
_ سادست! پولمو.
_ نمیدونم اون روز چی زهرمار کرده بودم که اومدم و از تو کمک خاستم ، بهت که گفتم پولتو بهت میدم یکم وقت بده.
جونگکوک که پشت قامت تهیونگ بود ، به حرفاشون گوش میکرد اما چیزی نمیفهمید. یعنی میتونست همونی باشه که تهیونگ صبح راجبش حرف میزد؟ شاید!
_ اوه این پسره کیه؟
_ دیگه زیاده روی نکن آشناهای من به تو هیچ ربطی ندارن ، تو پولتو میخای و من بهت میدمش .
_ کیم خیلی شجاع شدی بخاطر اینه؟ بیا اینجا ببینم.
جونگکوک رو صدا میکرد اما اون که هیچی نمیفهمید! با صدای بلندتری صداش کرد که باعث شد حتی تهیونگ هم بترسه چه برسه به جونگکوک!
_ ببینم نکنه کره؟
_ خفه شو چطور میتونی راجبش اینطوری صحبت کنی؟
_ فکر نکنم بتونی باهام اینقدر تند رفتار کنی کیم یادت که نرفته؟
تهیونگ ترسو نبود اما هیچ کسیم نبود که از مافیا نترسه. جونگکوک آدمی بود که با اصلحه و وسایلی از قبیل اون آشنایی داشت بالخره توی سئول جنگ و کشتار زیاد بود درسته؟ جلو اومد و با لحن انگلیسی قشنگ و شیرینش شروع به حرف زدن کرد:
_ من جئون جونگکوکم.
_ اوه بالخره حرف زدی معلوم شد کر یا لال نیستی.
مرد با صدای تهیونگ بهش برگشت و پوزخندی زد :
_ هی اون بلد نیست ایتالیایی صحبت کنه !
رو به جونگکوک کرد و ادامه داد :
_ کوکو بیا بریم پسر دیگه هم باهاش حرف نزن.
_ باشه بیا بریم.
تهیونگ دستای جونگکوک رو محکم گرفت و از اونجا دور شدن . جونگکوک برای آخرین بار نگاهشو به مرد انداخت و رفت.
_ لوکا.
؟ بله قربان.
_ به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
؟ چی چرا میپرسید؟
_ عاشق شدم .
.
تهیونگ دستای جونگکوک رو میفشرد و حتی نیم نگاهم بهش نمی انداخت. جونگکوک بیشتر از قبل ترسیده بود چون هیچوقت این روی تهیونگ براش آشنا نبود. اون همیشه تهیونگ رو مهربون و بامزه میدید اما الان ابروهاش توی هم گره خورده بود و رگای گردنش بیرون زده بود.
_ کوکو.
_ بله؟
_ چرا با اون بیشرف حرف زدی؟
_ راجب چی حرف میزنی؟
_ راجب کسی که چند ثانیه ی پیش بهش اسمتو گفتی.
_ یادم نمیاد.
تهیونگ با به یاد آوردن مشکل جونگکوک دیگه ادامه نداد و به کتابخونه بردش. بین راه را صدای بمش حرف زد :
_ کوکو
_ بله تهیونگی.
_ شب میام دنبالت .
_ واقعا؟ خدایا عالی میشه
با رسیدن به کتابخونه در رو باز کرد و به جین که روی صندلی مثل همیشه خوابیده بود نگاه کرد. حقم داشت! موندن توی یه جای ساکت برای مدت طولانی واقعا سخته . سرفه ای کرد و با جین که با چشمای نیمه باز نگاهش میکرد ، مقابل شد.
_ جین.
_ چیه ته؟
_ من شب ساعت ۱۰ میام دنبال بچم لطفا بهش یادآوری کن چون یادش میره .
جونگکوک با گیجی به نیم رخش خیره شد و لب زد :
تهیونگ تو بابامی؟
با خنده جواب داد :
_ معلومه که نه . آدما کسی که خیلی دوست دارن رو اینطوری صدا میکنن اما میدونی فرقش با تو چیه؟
_ نمیدونم چیه؟
_ تو واقعا بچه ای.
جین که رابطه ی بامزه و در عین حال رومخ اونارو میدی با تمیخر بهشون توپید .
_ جمع کنید این عشق بازیاتونو ! حالم بهم خورد.
_ خودتم عاشق میشی هیونگ .
_ نه بابا تو کی انقدر بزرگ شدی که بخای به من اینارو بگی .
رو به تهیونگ کرد و بعد چشماشو به دستهای قفل در همشون دوخت:
_ دستاشو ول کن ببینم .
_ همه یهویی میریزن رو من مهم نیست یادت نره بهش یاد آوری کنی.
_ باشه حالا از جلوی چشمم دور شو.
تهیونگ دستای جونگکوک رو ول کرد و از کتابخونه خارج شد. جین با دیدن جونگکوکی که دستشو روی گونه هاش میکشید و میخندید بهش غر زد.
_ یا جونگکوکا شما دقیقا چه غلطی کردین که اینقدر میخندی؟
_ تو نمیفهمی هیونگ چون عاشق نیستی پس بهت نمیگم.
بعد از گفتن این جمله به سرعت بیرون رفت و در رو بست. جین که خیلی بهش فشار اومده بود پنجره ی کنار میز رو باز کرد با فریاد بلندی شروع به حرف زدن کرد :
_ یاااا پسره ی بیشعور چطور میتونی باهام اینطوری صحبت کنی ها؟ آره من عاشق نشدم و هیچوقتم نخاهم شد چون کسی لیاقت داشتن منو نداره و تو یا یونگی هیچ گونه حقی ندارید که عشقتونو تو چشمم فرو کنید فهمیدییییی؟
رگای گرونش بیرون زده بود و رنگش به رنگ لبو تغییر کرده بود . نفس نفس هاش رو حتی جونگکوک هم از اون فاصله میشنید وقتی برگشت با افرادی که در حال کتاب خوندن بودن رو به رو شد. با معذرت خواهی دوباره به سمت میزش رفت.
جونگکوک که با خنده مسافت کتابخونه تا خونه رو طی کرد و مدام زیر لبش یه چیزایی رو تکرار میکرد :
" اسمم جئون جونگکوکه ، یه پسری رو به اسم تهیونگ دوست دارم و امشب ساعت ۱۰ شب اولین قرار واقعی من و اونه ، یادت نره "
وارد کوچه ی دیگه ای شد و حرف هاشو دوباره تکرار کرد :
" اسمم جئون جونگکوکه ، یه پسری رو به اسم تهیونگ دوست دارم و امشب ساعت ۱۰ شب اولین قرار واقعی من و اونه ، یادت ن....."
با خوردن به جسمی با شتاب روی زمین افتاد و سرشو بالا گرفت و با دیدن مردی که عصر دیده بودش ، اب گلوشو قورت داد. دستی به سمتش دراز شد اما نمیدونست که باید بگیره یا نه.
_ بلند شو نمیخورمت.
_ چی آها باشه.
وقتی بلند شد لباساشو مرتب کرد و حالا صورت اون مرد رو به وضوح میدید ، وقتی میخاست بره ، صداش بلند شد.
_ نمیخای باهام آشنا شی جونگکوک .
_ چی اسممو از کجا میدونی؟
_ خودت صبح بهم.... مهم نیست میدونم.
دستشو به نشانه ی آشنایی به سمتش برد و لب زد :
_ من کریستوفر بنگچانم .
_ کری...توفر...ب...
چون کریس با لحجه بهش گفته بود ، نتونست تلفطش کنه پس دوباره تکرار کرد.
_ کریستوفر بنگچان.
با زبان کره ای شکسته شکسته حرف زد :
_ اوه یادم رفته بود تو نمیتونی ایتالیایی صحبت کنی ، فکر کنم منم نمیتونم کره ای حرف بزنم.
_ عیبی نداره .
_ میتوتم باهات قدم بزنم ؟
خیل سخت میتونست حرفای تهیونگو به یاد بیاره اما این حرفش رو آویزه ی گوشش کرده بود " هیچوقت باهاش حرف نزن "
کریس که داشت ملتسمانه بهش نگاه میکرد ، با صداش به خودش اومد :
_ ببخشید من باید برم.
_ اما وایسا جونگک....
با تمام قدرت میدوید و حتی به پست سرش نگاه هم نمیکرد ، دوباره به سمت کتابخونه برگشت . ایستاد و نفس نفس زد !
.
_ جیمینا این خیلی شیرینهههه.....
جیمین با لبخند بهش نگاه میکرد و از هیجانی که موقع خوردن پشمک نشون میداد ، لذت میبرد. شاید چهار سال ازش بزرگتر بود اما گاهی اوقات جاشون باهم عوض میشد. یونگی میشد بچه ی کیوت و حسود جیمین !
_ اره یونگی خیلی شیرینه چون از قند درست شده !
_ اوه چقدر خفن.
_ مگه تو سئول از اینا ندارن ؟
_ دارن ولی فکر میکنی من میخوردم؟ اون موقع به غیر از طعم مشروب و سیگار هیچ چیز برام شیرین نبود !
.
.
🤍☕🎻
![](https://img.wattpad.com/cover/314855561-288-k646665.jpg)
CZYTASZ
Romeo and Juliet | yoonmin |
Historyczneهشت سال گذشت و شما هنوز راجب ما کنجکاوید؟ ما دارین عاشق تر میشیم! _ خورشید اینقدر عاشق ماه بود که میمرد تا اون زنده بشه! کاپل : یونمین ، تهکوک. وضعیت : در حال آپ IG: Yoongi_flawless