جهنم

92 27 47
                                    

هوسوک:یونگی؟

یونگی:اوم؟

هوسوک:خوبی؟

یونگی:بدنیستم

هوسوک:چی شده پیشیم؟

یونگی:جیمین بهم پیام داده!

هوسوک در حالی که ضربان قلبش تندتر شده بود گفت:خب ؟

یونگی:بهم پیشنهاد داد!

هوسوک با ترس بیشتر گفت:خب تو چیکار کردی؟

یونگی:من ردش کردم!

هوسوک نفسی کشید:خب حالا چرا ناراحتی کیتنم؟

یونگی:میترسم باهاش بد رفتار کرده باشم!ولی غرورم نمیزاشت قبولش کنم

هوسوک:تو از کارت پشیمونی؟

یونگی:نه!

هوسوک:پس دیگه خودت رو آزار نده باشه؟

یونگی:باشه

هوسوک:بیا بغلم کیتن

+++
باید خیلی خوش بینانه می‌بود که فکر میکرد این آخری باریه که یونگی راجب جیمین حرف می‌زنه!
اما هوسوک حاضر نبود چیزی از ناراحت شدنش بروز بده،چون دوست داشت همه جوره به حرفای پسر مو نعناییش گوش کنه.

اما هر کسی یه صبری داره،پس در آخر فقط با دادن جواب های سرد ناراحتیش رو نشون داد یونگی راست میگفت اون گاهی خودش رو به نفهمیدن میزد اما خوب میتونست دلیل اون جواب های سرد رو بفهمه.

هوسوک هم فکر میکرد ابراز ناراحتیش چیزی رو درست کنه اما برعکس تصورش هیچ چیز بهتر نشد،حتی بدتر شد بعد از اون خیلی کمتر از قبل با هم حرف میزدن و این باعث می‌شد هوسوک از بروز دادن ناراحتیش پشیمون بشه و حس کنه کارش به نوعی خودخواهی بوده و بیشتر از قبل خودش رو سر زنش کنه.

+++
بعد از گذشت دو روز و کلنجار رفتن های طولانی نوشت:یونگی!

بی صبرانه منتظر بود تا پسر مو نعنایی جوابش رو بده و مثل همیشه دچار استرس میشد،تا یونگی بالاخره جوابش رو بده.

یونگی:بله؟

هوسوک:امممم،خوبی؟

یونگی:خوبم!

هوسوک:یااا یونگی اینطوری حرف زدن روتموم کن،ازم ناراحتی؟من معذرت میخوام

یونگی:نه خب ناراحت نیستم!فقط چیزی ندارم که بگم

هوسوک:جدا میگی؟!

یونگی:اوهوم

هوسوک:اشکالی نداره من درکت میکنم،امممم پس من هر روز به بهانه ی احوال پرسی بهت پیام میدم تا حرف بزنیم

یونگی:باشه*-*
+++
همین طور هم پیش میرفت تاجایی که یونگی جواب همین حرف های عادی رو هم نمیداد!

Hanah̑̈ȃ̈k̑̈ȋ̈ȇ̈❣︎Onde histórias criam vida. Descubra agora