شیشه

252 35 45
                                    

به گوشه ی دیوار سرد حموم تکه زده بود و در حالی که زانوانش رو بغل کرده بود به ریخته شدن قطرات آب روی سرامیک های آبی رنگ حموم زل زده بود.

چشمانش خماره خمار بود و افکارش خارج از این حمام و این خونه بود.
تیشرت سفید رنگش به خاطر رطوبت و دوش آب به بدنش چسبیده بود و قطرات اشکش با قطرات آب قاطی شده بودند و تشخیصشون برای خودش هم سخت بود.

نوک انگشت هاش رو به هم چسبونده بود و چیز هایی زیر لب زمزمه میکرد و اشک هاش شدت می‌گرفت.
انقدر غرق افکارش بود که نفهمیده بود چقدر وقت بود که توی اون حالت نشسته بود و جز اشک هاش تغییر دیگه ای درش ایجاد نمیشد.

انقدر اشک ریخته بود که از اشک ریختن های خودش به ستوه اومده بود،اما نمیفهمید چرا اشک هاش کمی از درد قلبش کم نمیکنند.

نفسی براش باقی نمونده بود،خودش هم متوجه نشده بود کی هق هق هاش به سکوت تبدیل شده بود و کی تمام انرژیش به پایان رسیده بود و زل زدن به گوشه ی سقف جای اشک هاش رو گرفته بود.

پس اون هوسوک قوی کجا رفته بود؟اون پسری که هیچ چیز به راحتی نمیتونست اشکش رو در بیاره!

پسری که احساساتش رو خاموش کرده بود تا دیگه به خودش آسیب نزنه،پسری که توی ناراحتی هاش هم نتونسته بود یک قطره اشک بریزه و هر بار مجبور بود به جای قطرات اشک درد قلبش رو تحمل کنه!

هرچند این چیزی بود که خودش انتخاب کرده بود،چون همیشه نتیجه ی احساساتش چیزی جز شکستن قلبش نبود.

حالا چه بلایی سرش اومده بود که کوچک ترین چیز ها هم اشکش رو در میورد و می شکستش؟!

اما آیا واقعا این چیز های کوچیک میتونستن هوسوکی که تا قبل از این تمام احساسش رو مخفی میکرد تا شبیه رباتی بی احساس جلوه بشه رو بشکنن ؟

یا شاید این زخم های ریز فقط از روی شیشه هایی که قبلا ترک خورده و کم کم پودر شده رد میشدن؟

حدود دو ساعتی بود که توی همون حالت بود و کم کم بخار گرفتی حموم،نفس تنگی همیشگیش رو به سراغش برمی‌ گردوند اما انگار قصد نداشت قدمی برای رهایی خودش برداره.

کم کم داشت حس خفگی تمام وجودش رو فرا می‌گرفت که صدای کوبیده شدن در حمام باعث تنش کوچکی در بدن هوسوک شد.

_هوسوک

...

_هوسوک

_یاااا هوسوک شی اونجا خوابت برده؟

_خدای من هوسوک یه چیزی بگو!

هوسوک سعی کرد که بلند شه تا در رو باز کنه اما انرژی ای برای حرکت کردن نداشت و به خاطر نرسیدن اکسیژن بهش به شدت سر گیجه داشت.

جین چند بار دستگیره ی حموم رو به سمت پایین کشید و زیر لب"لعنتی" ای گفت و تمام تلاشش رو برای شکستن در کرد.

Hanah̑̈ȃ̈k̑̈ȋ̈ȇ̈❣︎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt