آشنایی

110 29 23
                                    

همش از اونجا شروع شد بود اره از یه بی خوابی ساده
درست وقتی تصمیم گرفت توی نت چرخی بزنه و وبلاگ های هنری و فن پیچ ها رو نگاه کنه.

و درست همون جا بود که با خودش میگفت کاش اون شب هم با قرص به زور خودش رو میخوابوند.

مطالب وبلاگ براش جذاب بودن همین طور نقاشی هایی که توی سایت گذاشته میشد همشون براش جذاب بودند،پس طبق عادت چند کامنت زیر بعضی از پست ها گذاشت و بعد که حسابی خسته شد به خواب عمیقی فرو رفت.

اما آرزو میکرد کاش همه چی به همون شب ختم میشد و هیچ وقت باز برای دیدن جواب هایی که به کامنت هاش داده شده بود به اون سایت برنمی گشت.

هم صحبتی با ادمین اون سایت براش بی اندازه شیرین بود،طوری که هر وقت فرصتی پیدا می‌کرد تمام سایت رو با کامنت هاش پر میکرد و صبح اولین کاری که میکرد میرفت تا با ادمین جوان سایت حرف بزنه.

اون حالا میدونست که اسم ادمین سایت یونگیه و یک سال از خودش بزرگ تره و اینکه میدونست اونم تو سئول زندگی میکنه بهش حس خوبی میداد.

یک سال رو همون طور گذرونده بود،روز ها رو اینطوری میگذروند تا روزی که پست جدید سایت یونگی بسیار کنجکاوش کرد مثل همیشه،شروع به گذاشتن کامنت زیر پست کرد.

و جوابی که گرفت همه چیز رو براش جالب تر کرد:این نقاشی الهام گرفته شده از من دو سال پیش و من الانه!

هوسوک با ذوق در جواب گفت:اوه تو باید زیادی جذاب باشی!!!

یونگی:اوم اگر دوست داشته باشی،عکسم رو برات میفرستم فقط یه وبلاگی چیزی بزن بتونم برات خصوصی بفرستم.

هوسوک هم از ذوق اینکه داشت با یک آرتیست معروف که به‌ حرف زدن باهاش اعتیاد پیدا کرده بود صمیمی تر میشد،با وجود اینکه هیچ آشنایی با ولاگ ها نداشت،این کار رو کرد و منتظر شد تا بالاخره چهره ی فردی که حرف زدن باهاش یکی از سرگرمی های مورد علاقه اش شده بود رو ببینه.

پس بی صبرانه منتظر موند تا بالاخره تونست پسرک رو ببینه!
دو عکس یکی بیش از اندازه کیوت و یکی به همون اندازه جذاب!
چطور یک فرد میتونه انقدر تغییر داشته باشه؟!
پوست سفید و چشمان کشیده اش،دروغ بود اگر میگفت در چشم هوسوک خیلی زیبا نبود!

با ساخته شدن وبلاگش بیشتر از قبل با یونگی حرف می‌زد و به وسیله ی همین با دوست پسرش جیمین هم آشنا شده بود.

دروغ بود اگر میگفت که هیچ وقت به جیمین حسودی نکرده بود،اما اون زمان تنها چیزی که تو ذهنش بود این بود که چقدر این زوج شادن،یا چقدر جیمین با داشتن دوست پسر جذاب و خوش صبحتی مثل یونگی باید حس شادی کنه!

هر چند که اون هیچ وقت،از جزئیاتشون خبر نداشت.

کم کم با دیدن نقاشی های یونگی بود که انگیزه ی خاصی برای نقاشی کشیدن پیدا کرده بود،خودش نمیفهمید چرا انقدر به حرف زدن باهاش علاقه داشت اما برای حرف زدن باهاش به هر بهانه ای چنگ مینداخت تا بتونه با حرف زدن باهاش روزش رو شاد کنه.

Hanah̑̈ȃ̈k̑̈ȋ̈ȇ̈❣︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora