♣(3)♣

1.1K 147 67
                                    

کوک وقتی برگشت خونه دید برادر و زن برادرش نشستن و با جیمین گرم گرفتن! انقدر مشغول صحبت بودن ک متوجه کوک نشدن

اما...دست برادرش چرا رو شکم جیمین بود؟؟؟؟

سریع ب سمتشون حمله‌ور شد و دست برادرش و چنگ زد و از روی شکم جیمین برداشت!

تهیونگ خندید و بلند شد و دستاشو ب نشونه‌ی 'تسلیم' بالا برد و گفت. :

تهیونگ : اوووو هیونگ غیرتی شدی... باشه اوکیه... اروم باش... اصن الان منو یونگی میریم اتاقمون... شما راحت باشید!

و دست یونگی رو گرفت و ب تقلاهاش برای بیشتر چلوندن جیمین توجهی نکرد!.

جونگکوک‌ لبخند‌ رضایت مندی زد و رفت کنار جیمین نشست!
دستشو گذاشت پشت کمر جیمین و بهش نزدیکتر شد...پرسید. :

جونگکوک : خوبی؟ من نبودم اتفاقی افتاد؟؟

جیمین لبخندی زد و سرشو چپ‌و‌راست تکون داد و اروم سرشو گذاشت رو سینه‌ی جونگکوک... کوک از ذوق نمیدونست چیکار کنه... پس فقط لبخندی زد و دستاشو دور جیمین پیچید!!

همونطور ک کمر جیمین و نوازش میکرد.. بوسه‌ای ب موهای طوسی‌رنگش زد و دوباره پرسید. :

جونگکوک : عزیزم تهیونگ و یونگی اذیتت نکردن؟؟

جیمین سرشو بالا گرفت و ب چشم‌های کهکشانی جونگکوک نگاه کرد و با ذوق گفت. :

جیمین : نععع...اتفاقن خیلی هم خوب بودن....ک...کوک..یی

کوک متوجه خجالت جیمین شد و عمیق پیشونیش و بوسید و با چشماش بهش فهموند ک ادامه بده. :

جیمین : کو...کوکی...یونگی هم حامله‌اسسسس... کوچولو‌ی من قراره فقط یک سال با کوچولوی یونگی اختلاف سنی داشته باشهههه...این خیلی کیوتهههههههه!!

با ذوق میگفت و با دستای کوچولوش اشکال مختلفی رو تو هوا نشون میداد و نگران قلب جونگکوک نبود ک داشت برای این کیوتیش میتپید :)))

جونگکوک با عشق بهش نگاه کرد و‌ گفت. :

جونگکوک : عزیزم...

جیمین با همون لبخند زیبا بهش نگاه کرد...

جونگکوک : عزیزم میخوای اسم فندق‌مونو چی بزاری؟؟

لبخند‌ جیمین تبدیل شد ب لبخند دلبرانه‌ای ک دنیا فقط چند‌سال یک‌بار از جیمین میدید!
درسته ک کوک رسما ب جیمین گفت 'برا مهم نیست پدر واقعی بچه کیه جیمین... مهم اینه ک اون تو وجود توئه و تو وجود تو داره رشد میکنه... تغذیه میکنه... نفسسس میکشه... از گوشت و خونته!! این برام مهمه عزیزم!'

(*کوک‌واقن‌این‌حرف‌و‌نزداااا‌...منظورم‌اینه‌ک‌با‌طرز‌رفتارو‌حرف‌ زدنش‌اینوب‌جیمین‌فهموند.. یونو؟*)

𝙈𝙮 𝙅𝙠, 𝙈𝙮 𝙈𝙖𝙛𝙞𝙖 𝙈𝙖𝙣Where stories live. Discover now