یک روز تکراری

1.2K 187 2
                                    

با نق نق، آلارم کوفتیه گوشیش رو قطع کرد و به خودِ دیشبش که هزار تا آلارم گذاشته بود برای بیدار شدن فحش داد...
آخه کدوم احمقی از ساعت دو شب تا ساعت شش هر نیم ساعت یک هشدار روی گوشیش تنظیم میکرد؟ (من)
بالاخره تسلیم خواسته قلب عزیزش شد، آلارم های بعدی رو خاموش کرد و فقط خوابید...
+ جیمییییین! اگه امروز هم نری مدرسه از خونم میندازمت بیرون!!!
چشماش تازه گرم رؤیا شده بودن که با صدای وحشتناک خواهرش فهمید اونیکه یک ساعت قبل تسلیم خواستش شده بود قلبش نبوده! بلکه کون گشادش بود!!!
_ آهه سویون فقط بزار بخوابم...
+ کووونتو جمع کننن پارک جیمین! گمشو مدرسه! مامان بفهمه سه روزه نرفتی پارم میکنه!!!
با جیغی که سویون کشید جیمین ترسیده از روی تخت افتاد.
_ فاک به زندگیم سویون! فاک به زندگیم...
همراه فحش دادن به زندگی مزخرفش و فکر کردن به داستان تکراری و حوصله سر بری که قرار بود تا شب ادامه بده به طرف دستشویی رفت...
همه چیز رو حفظ بود...
مسواک میزد... صبحانه میخورد... سوار دوچرخش میشد... تا مدرسه هوایی که بوی گح میداد رو تنفس میکرد... و به محل شکنجه و زندون هایی به اسم کلاس میرسید...
از بین یک عالمه انسان که همشون شبیه هم بودن رد میشد و بعد وارد کلاس میشد...
صندلی اول می‌نشست و به شوخی های بی نمک معلم ادبیات لبخند میزد... و همینطور ادامه داشت تا به خونه برگرده و با لم دادن روی تخت و زل زدن به سقف کم کم خوابش ببره... و در کمال گح شانسی صبح روز بعد دوباره با صدای مثل کلاغ خواهرش بیدار شه...
همزمان با بیرون گذاشتن پاش از اتاق صدای تلوزیون و برنامه کودک واضح شد...
_ شما دوتا واقعا خواب ندارید؟ می‌فهمید اصلا کلمه "خواب" به چه پدیده ای اشاره داره؟ ساعت شش و نیمِ فاکیه!!!
رو به خواهر و برادر کوچک رو اعصابش غر زد و تصمیم گرفت صبحانه رو نخوره! تا فقط کمی تغییر در روند تکراری زندگیش ایجاد کرده باشه...
با پوشیدن یونیفرم مدرسه به طرف در حرکت کرد که با جیغی متوقف شد.
+ پارک جیمین داری بدون صبحونه میری؟ میخوای مامان منو بکشه؟
خب در حقیقت خواهرش یکم... فقط نگرانش بود... به هر حال تو خانواده ای که همه به جز جیمین آلفا بودن این طبیعیه...
لقمه بزرگ و عجیب غریب رو از دست خواهرش گرفت و گاز بزرگی ازش زد و زمزمه نامفهومی کرد که احتمالا تشکر و خداحافظی بود!
تمام مسیر به بدبختی هاش فکر کرد و با رسیدن به مدرسه و مشخص شدن در بزرگ جمله همیشگی رو زیر لب تکرار کرد.
_ تمام دلیل بدبختیم الان جلوی چشممه و من یک روز این ساختمون لعنتی رو منفجر میکنم!
کمی نزدیک تر رفت که توجهش به دختری با ظاهر به هم ریخته جلب شد... دختر ولی بدون توجه به جیمین با شونه های افتاده رو به مدرسه زمزمه آشنایی کرد که جیمین به خوبی متوجهش شد.
+ یک روز این ساختمون مزخرف رو منفجر میکنم و کاری میکنم معلم ها خون گریه کنن!
اوه شت...
قبل از اینکه متوجه چیزی بشه دستش رو طرف دختر گرفت و با لحنی که شیطنت توش به خوبی مشخص بود سلام کرد.
_ پس انجامش میدیم... با هم!
دختر دست جیمین رو گرفت و گیج پرسید.
+ چیو انجام میدیم دقیقا؟
جیمین پوزخند واضحی زد.
_ منفجر کردن مدرسه رو! البته بیا فعلا رو بخش دوم نقشه مانور بدیم! خون گریه کردن معلم ها!
دختر خوشحال از پیدا شدن یک رفیق کاملا مناسب لبخند شیطانی ای زد و دست جیمین رو فشرد.
+ خوشبختم مین یونهی هستم!
_ پارک جیمین...!
بعد از اینکه دختر توضیح داد به خاطر تبعید شدن به خونه برادرش حالا مجبور شده از وسط سال وارد یک مدرسه جدید بشه و فهمیدن این مسئله که هردوی اون ها همکلاسی هستن... حالا ظرفیت میز اول کلاس با دونفر کامل شده بود!
کلاس ادبیات با اذیت کردن های کوچیکه معلم ادبیات بالاخره تموم شد و اتفاقی که برای جیمین قابل هضم نبود باز شدن در کلاس و ورود مین یونگی معلم واقعا نابغه ی ریاضی و یک راست رفتنش به طرف میز خودش و یونهی بود!
اوه مین یونهی... مین!
باید باور کنه؟
آقای مین ظرف آبی رنگی رو مقابل دختر گرفت.
_ صبحانه نخوردی!
با لحن دلگیری گفت و انگار تازه متوجه جیمین شده بود لبخندی بهش زد.
_ اوه! خواهر کوچولوم دوست پیدا کرده!
گفت و کلاس رو با جمله ی "به هردوتون خوش بگذره" ترک کرد...
اگه مین یونگی معلم هر درس دیگه ای بود احتمالا اجازه نمی‌داد خواهرش با "جیمین"! دوست بشه...
ولی خب اون معلم ریاضی بود... معلم های ریاضی باید همیشه به نحوی عجیب بودن خودشون رو نشون بدن... اون به جیمین لبخند زد؟
فکر کردن به اینکه معلم ریاضی بهش لبخند زده باعث میشد فقط بخواد عوق بزنه!
با صدای یونهی از افکارش بیرون اومد و عوق زدن رو فراموش کرد...
+ درک میکنم! ولی باور کن اینکه برادرت معلم ریاضی باشه و حتی از لبخند زدن معلم ریاضی بیشتر دیدی سخت تره...
جیمین فقط لبخند غمگینی زد.
_ داری میگی با معلم ریاضی زندگی میکنی؟ چطور میتونم کمکت کنم یونی؟
دختر اشک فرضی روی صورتش رو پاک کرد و با فین فینی تایید کرد.
+ متاسفانه باید به عنوان تنبیه تا آخر سال تحصیلی تحملش کنم!
جیمین کولی بازی نمایشی در آورد... و صداشو گریه ناک کرد.
_ نههه این دروغههه... یک دختر بچه چطور میتونه چنین غمی رو تحمل کنههه هققق...
یونهی دهنش و کامل باز کرد و صدای بلندی بین " اَاَ" و خمیازه در آورد...
+ هر روز دلم برای خودم میسوزه...
و بعد هر دو همزمان بدون هماهنگی گفتن...
" فاک به زندگی...!"
و از این شباهت هردوشون به خنده افتادن... ‌که جیمین متوجه شد بیشتر شبیه خنده عصبیه...
کلاس بعدی تاریخ بود که شاید کمی مورد علاقه جیمین قرار گرفت...
جیمین عاشق شنیدن روایت های تاریخی و ساختن سناریو های عجیب غریب با اونها بود!
ولی کلاس های بعد در کند ترین زمان ممکن گذشتن و جیمین با خداحافظی از دوست جدیدش، تصمیم گرفت به جای خونه رفتن و شنیدن سر و صدای بچه ها توی پارک بمونه...
ظهر بود و پارک تقریبا خلوت، ولی جایی از پارک که پشت درخت ها قرار می‌گرفت و کسی بهش دید نداشت رو چمن ها نشست و دفترش رو باز کرد...
' خب امروز شاید خیلی هم اونطور که صبح پیش‌بینی کردم پیس نرفت، برای همینه که الان توی پارک نشستم...
و من با یک دختر که دلش میخواد مدرسه رو منفجر کنه آشنا شدم!
و برای فردا نقشه داریم که صبح زود تر بیدار شیم و بعد شنیدن تعریف های خانواده از سحر خیزی مون لبخند های بزرگ بزنیم...
و بریم مدرسه... هه هه...
قراره خوش بگذره! '
ساعت های طولانی به نوشتن و نقاشی های کوچیک کنار دفترش گذشت و با شنیدن صدای زنگ تلفنش مداد رو کنار گذاشت و کلافه آهی کشید.
_ بله؟
+ پارک جیمین مامان بابا یک ساعت دیگه میرسن و ازت توقع دارم هر جایی هستی کونت و برداری بیای خونه!
جیمین با چهره ای پوکر شده به غر زدن های خواهرش گوش داد.
_ بهشون زنگ میزنم...
و قبل از اینکه صدای جیغ خواهر عزیزش توی گوشش بپیچه تماس رو قطع کرد.
توی مخاطبین ستاره دارش دنبال دو مخاطب مورد نظر گشت.
همسر مامانم، همسر بابام...!
بعد کمی فکر کردن به همسر مامانش زنگ زد...
احتمالا مسیر برگشت رو مامان رانندگی میکرد.
بعد از چندین و چند بار بوق خوردن و به تخم پدر عزیزش گرفته شدن...
دوباره تماس گرفت...
و یک بار دیگه...
+ چه خبرته پسرم؟
_ بابا؟ باورم نمیشه تنها امگای عزیز خانواده رو به تخمت گرفتی!
= پارک جییییمییین وقتی رسیدم خونه دوباره تربیتت میکنم!
خب شاید این عادت مزخرف پدرش که وقتی کنار مادرِ صدا رو روی اسپیکر میزاره، فراموش کرده بود :)
_ امم... مامان میدونی سویون داره با یک آلفا قرار میزاره؟
+ درمورد چی حرف میزنی جیمین؟
_ از خودش بپرسید من مطمئنم که اون مرد آلفا بود...
= خدای من! دیگه هیچوقت نباید بچه هامو تنها بزارم...
+ خب دیگه جیمین کاری نداری؟
_ درواقع هنوز نگفتم برای چی زنگ زدم!
+ خب؟
_ من توی پارک نزدیک مدرسه ام میاید دنبالم؟
قبل از اینکه صدای پدرش رو بشنوه مادرش با نگرانی جواب داد.
= جیمین غروبه! تو چرا خونه نیستی؟
_ پس میاید دنبالم منم دلم براتون تنگ شده...
یک ساعت بعدی به خیالپردازی های جیمین گذشت و بعد از اون توی ماشین پدر مادرش بود. و...

= آلفا رو کی دیدی؟ + مطمئنی سویون باهاش قرار میزاره؟
= این به گندکاری های هه‌سا بیشتر میخوره!
+ آره؟ مطمئنی که اون یک آلفا بود؟
= چرا یک آلفا باید با یک آلفا قرار بزاره؟
+ اونا باید ازدواج کنن!
= جیمین تو خودت دیدیش؟
+ من امشب باید با دخترا حرف بزنم
= باورم نمیشه دخترم بدون مشورت من با یکی قرار میزاره!
+ عمیقا قلبم شکست...
= توی یکسال با دونفر؟
+ این یک فاجعه است!
= آبرومون در خطره!
+ چرا فقط منتظر جفتش نمیمونه؟
= وایییی من این دخترا رو آدم میکنمممم!

درسته! اونا بدون اینکه منتظر جواب جیمین بمونن پشت سر هم سوال میپرسیدن... ولی جیمین دیشب خودش دید که آلفا به اتاق خواهرش رفت... ولی از حق نگذریم آلفای جذابی بود.
خواهرش توی انتخاب پارتنر بهترین بود!

بعد از رسیدن به خونه و گرفتن سوغاتی هایی که مادرش براشون خریده بود، جیمین با لباس آبی پاستلی رنگی با آستین های پف دار سریع تر به اتاقش رفت تا دور از سر و صدای خونه عکسی از لباس جدیدش برای یونهی بفرسته!

جلوی آینه ایستاد و عکسهای زیادی گرفت...
و بعد از اون سه تارو انتخاب کرد و برای یونهی فرستاد.
جیمینی:  مامانم خیلی خوب سلیقه من رو میدونه!
یونهی آنلاین بود، بعد از چند ثانیه پاسخ داد.
یونی: اوه...
یونی: بیا با هم ازدواج کنیم چیمی!
جیمین: اگه قول بدی روز عروسیمون عینک آفتابی بزنی!
یونی: دماغمم قرمز کنم؟
جیمینی: جوراب زرد بپوش...
یونی: چون چکمه دارم رنگ جورابم دیده نمیشه...
جیمینی: ولی من میخواستم کفش های سیندرلا بپوشی!
یونی: میخوای بهم سیب قرمز بدی؟
جیمینی: اون سفید برفی بود🤦🏻‍♂️
یونی: ریدم...
جیمینی: با معلم ریاضی خوش میگذره؟
یونی: داشت میرفت سر قرار
جیمینی: تو کفشش چسب بریز...
یونی: ...
یونی: * عکس کفش های پر از چسب
جیمینی: وات د فاک😂
یونی: 😂

جیمین توی اینستاگرام به عکس های کیوت نگاه میکرد که بعد چند دقیقه عکسی توجهش رو جلب کرد...
دختر با لباس رنگین کمونی یک عالمه عروسک دور برش و توی کپشن نوشته بود " ددی برام عروسک جدید خریده🧡"

جیمین با خودش فکر کرد اگه یکی براش اونهمه عروسک میخرید یعنی خیلی بهش توجه داشت...!
اون همین الان هم خیلی مورد توجه خانوادش بود ولی کی از عشق و علاقه بیشتر بدش میاد؟

عکس دختر رو برای یونهی فرستاد.
جیمینی: منم ددی میخوام🥲
یونی: دو تا پیدا کن و یکیش رو به من بده!
جیمینی: بزار همون یکی رو پیدا کنم😭

آلفا های دردسر ساز؟Where stories live. Discover now