PT.1

471 49 11
                                    

-هی روباه احمقبا صدای اون گربه ی سیاه اشرافی از خود راضی جذاب نفس حرصی ای کشید و بند کولشو مشت کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-هی روباه احمق
با صدای اون گربه ی سیاه اشرافی از خود راضی جذاب نفس حرصی ای کشید و بند کولشو مشت کرد.با پیچیدن چیزی دور گردنش به دستی نگا کرد که با لیوان آیس کافی جلوی صورتش قرار گرفت و همزمان توی دست خالیش احساس قرار گرفتن لیوانی کرد. دستشو دور لیوان کاغذی نگه داشت و صورتشو به سمت اون لعنتی چرخوند:
-هی دست و پا چلفتی.
+چیشده؟؟( نگاهی به دستش که لیوان توش بود انداخت و ادامه داد)این چیه؟؟
-این یه تشکر بود برا اون جزوه ها.
زیر لب جوری که اون پسر متوجه نشه گفت:
+همون جزوه هایی که با تهدید برات نوشتم؟!
ظاهرا که شنوایی پسر بزرگتر بهتر از اون چیزی بود که تصور میکرد:
-همون جزوه هایی که با عشق برام نوشتی.
گونه هاش گل انداخت ولی قسمت عجیب ماجرا این بود که نمیدونست چرا!؟به خودش نهیب زد:
+روباه احمق، چه مرگته؟؟
با صدای پسر رشته ی افکارش پاره شد:
-اینا چیه پوشیدی؟؟
نگاهی به تیپ خودش انداخت . یه نیم تنه ی سفید،کاپشن پف پفی بنفش،عینک گرد، شلوارک(دو وجب بالای مچ)جین یخی با یه جفت کفش آل استار بنفش و سفید پوشیده بود.یه کوله ی همرنگ موهاشم انداخته بود.نمیفهمید مشکل کجا بود؟؟
+مگه چشه؟؟
-هیچی....هیچی نیست....اصلا هیچی نیست.
حرص تو صداش واضح بود؛ اما پسر کوچیک تر زیاد دقت نکرد چون همون لحظه نگاش به ساعت بزرگ سالن دانشگاه افتاد.سر جاش میخکوب شد.
-چت شد روباه کوچولو؟؟
با جواب ندادن پسر کوچیک تر کمی دستشو شل کرد و از پسر فاصله گرفت.
-هی روباه احمق داری منو میترسونی.
رد نگاه پسر و گرفت و به ساعت رسید. ساعت 3:45 دقیقه رو نشون میداد؛ و این یعنی پسر برا رسیدن به محل کارش فقط و فقط 15 دقیقه وقت داره. اما این یه جورایی غیر ممکن بود چون محل کار اون روباه دیوونه درست اون طرف شهر بود و با اتوبوس و ماشین حداقل 30 دقیقه زمان میبرد تا به اونجا برسی.زیر لب لعنتی به حواس پرتشون فرستاد و رو به پسری که قیافش زار میزد کرد. خوب میدونست اگه پسر این کارو از دست بده رسما بیچاره میشه:
-هی الان وقت فریز شدن نیست.
دست پسرو گرفت و تا دم در ورودی دانشگاه کشید:
-همینجا وایمیستی تا بیام. جایی نریا. تکون نخور فهمیدی؟؟
پسر کوچیک تر آروم سرشو به نشونه ی تایید بالا پایین کرد.پسر مو مشکی نگاهی به سرتاپاش کرد. لعنت تو اون حالت شبیه یه توله ی مظلوم بود. خیلی دلش میخواست همینجا بپره روشو.... نه الان وقت این افکار نبود. اون دیرش شده بود. با دو از پسر دور شد و به سمت پارکینگ رفت. سریع رو موتورش پرید و خودشو به پسر کوچیک تر رسوند که هنوزم با همون لپای آویزونش دم در دانشگاه ایستاده بود.
-هی روباه کوچولو.
پسر سرشو بلند کرد و با دیدن مو مشکی با یه موتور خفن مشکی دهنش از جذابیت پسر باز موند.
-الان وقت زل زدن نیست. دیرت شده لعنتی. بپر بالا.
با فهمیدن اینکه پسر بزرگ تر میخواد برسونتش گل از گلش شکوفه و با یه لبخندی که چشماشو به دوتا حلال ماه مانند تبدیل کرد سریع پشت پسر نشست و دستاشو دور شکم پسر قفل کرد. این یه آغوش بود. مو مشکی سری تکون داد تا افکار خاک بر سریش برن.
-محکم بگیر توله.
با نهایت سرعت تو خیابون میروند و از بین ماشینا ویراژ میداد. فک میکرد اون روباه کوچولو ترسیده اما مثل همیشه اون یه سورپرایز برا پسر بزرگتر داشت.دستاشو از دور کمر پسر باز کرد و بالا گرفت.
+یوهووووووو.تندتر هیونگ. هییییییی.
از حرف پسر کوچیک تر لبخندی رو لباش نشست و کمی سرعت و بالا برد. نهایتا دقیق راس ساعت 4 پسر و دم کافه پیدا کرد. پسر سریع پیاده شد. مو مشکی تصور میکرد که چون دیرش شده تشکرم نمیکنه. مشکلی نبود اون به دل نمیگرفت چون میدونست دیرش شده. اما با حرکت اون مو طلایی کل معادلاتش به هم ریخت.اون لعنتی از گردنش آویزونش شده بود و زیر گوشش گفته بود:
+ممنون که رسوندیم یونی.
و زیر نرمه ی گوشش و بوسیده بود!! میفهمید؟؟زیر.نرمه ی. گوشش. رو. بوسید.یونگی سر جاش خشک شده بود و به رو به رو زل زده بود. الان چیشد؟؟جیمین بدون نگاه کردن به عقب سریع وارد کافه شد و یونگی رو تو همون حال تنها گذاشت. بعد از چند ثانیه که نفسش بالا اومد سرشو برگردوند و به در کافه زل زد. لعنتی. لعنتی. لعنتی. نگاهی به وضعیتش کرد. پسرش از خواب بیدار شده بود و داشت براش سوت بلبلی میزد. نفس عمیقی کشید و موتورش و روشن کرد تا زودتر به خونه برسه و خودش از شر این وضعیت خلاص کنه. باید یه فکریم به حال اون توله روباه میکرد.
با دو خودشو به رختکن رسوند و با لبخند مشغول پوشیدن یونیفرمش شد اما وقتی متوجه شد چیکار کرده لبخند رو لبش ماسید و میخ شد. لپاش از کرمی به قرمز آلبالویی تغییر رنگ دادن و جیغ خفه ای از بین لباش کشید. با دستاش صورتش و پوشوند.با صدا شدنش توسط رییس کافه فهمید فعلا وقتی برای از خجالت آب شدن نداره و باید بزاره برا خونه.همین طور که زیر لب به خودش لعنت میفرستاد به در رختکن نزدیک شد. پشت در ایستاد و یه نفس عمیق، لبخندی رو لبش نشوند و در و باز کرد و بیرون رفت.

****************

های اوری بادی
چطورید؟؟
خب قضیه اینکه من نسبت به  A bullet for confession احساس بی اعتماد به نفسی پیدا کردم و فک میکنم خیلی لوس شده پس فعلا پارت بعد و نمیزارم به جاش این کیوتی رو آپ میکنم که بر اساس فن آرت اول پارته
امیدوارم دوسش داشته باشید

-Jorlly


The Cat That Isn't A Cat!! Where stories live. Discover now