PT. 8

177 33 12
                                    

اطرافش جز تاریکی چیزی نمیدید.ترسیده بود و نمیدونست کجاست، یا چرا اصلا اونجاست.عصر امروز وقتی که داشت از ایسگاه خبری به خونه میرفت یه عده افتاده بودند دنبالش و بعد وقتی چشماشو باز کرده بود اینجا بود بسته شده روی صندلی و با دهن بسته.تز پنجره ی کوچیک بالای دیوار نگاهی به آسمون تاریک انداخت.قبل از اینکه بتونه به چیزی فکر کنه در باز شد و سه نفر داخل شدند.تقلا کرد حرفی بزنه ولی با صدای پوزخند بلندی صداهای نامهفومش تو گلو خفه شد.فرد وسط دور صندلی راه میرفت و دو نفر دیگه روبه روش وایساده بودند.میتونست سنگینی نگاه هاشون رو حس کنه.
-خب خب خب... ببینید چی اینجا داریم... خانم همه چی دون.
ترسیده بود اما در اعماق ذهنش در حال کنکاش بود تا صدایی که میشنید رو تطبیق بده. به نظرش خیلی آشنا بود.مرد رو به روش توقف کرد و قدمی جلو اومد. همین باعث شد باریکه ی نوری که از پنجره داخل میومد نیمی از صورتش رو قابل تشخیص کنه.ترسیده به فرد روبه روش زل زده بود.نگاه توی صورتش با روز کنفرانس خیلی فرق میکرد.اون روز هیچ حسی رو نمیشد از صورتش خوند اما حالا، نفرت سوزاننده ای تو اعماق چشماش شعله میکشید.
-خانم خبرنگار... اون روز قبل از تمام اظهار نظراتتون پدرم هشدار داد که مراقب کلماتتون باشید اما شما به خیال خودتون میخواستید مچ من رو بگیرید و باعث شدید جفتم 4 روز توی بیمارستان بگذرونه.و حالا باید تاوانش رو پس بدید.
لحظه ای از نفرت توی صدای پسر خشک شد.هرگز فکر نمیکرد اون سخنرانی ای که خودش فکر میکرد خیلی تحسین بر انگیز بوده کارش رو به همچین جایی برسونه.
-خب بریم سر کارمون.جی کی،وسایل لطفا.
@ ای به چشم
پسری که جی کی صدا شده بود در تاریکی به سمتی رفت و با چکشی برگشت.ترسیده سعی میکرد عقب بره ولی هیچ فایده ای نداشت.
یونگی چکش رو بالا برد و ثانیه ای بعد درد طاقت فرسایی در قسمت زانوش تمام بدنش رو فلج کرد. بلند ترین جیغی که میتونست رو کشید اما اینکار فقط باعث درد گلوش شد.
™نوبت منه... نوبت منه.
نفر سوم از داخل تاریکی کنار یونگی اومد و چکش رو از دست برادرش گرفت.
™این برای اینکه باعث شدی داداشم خیلی بترسه.
و چکش رو محکم روی دستش فرود اورد. زن باز هم جیغ زد.
™و این یکی هم برای اینکه باعث شدی با حرفات کیوتی اذیت بشه.
و اینبار چکش رو با تمام قدرت توی دهن زن فرود اورد.
™البته اینکه صدات خیلی رو مخ بود تاثیر کمی نداشت.

از ماشین پیاده شد و همونطور که به سمت در میرفت گفت:
-یئون بگرد دنبال یه خبر درست درمون برا لاپوشونی.
™اون با مامان، من و قاطی این کارای کثیف خاله زنک نکن.
یونگی سری از روی تاسف تکون داد و در رو باز کرد.لحظه شماری میکرد تا دوباره جیمین رو بغل بگیره و عطرش رو به ریه بکشه.از یادآوری اون توله روباه چموش، لبخندی روی لب هاش اومد.خواست از سالن بگذره که توجهش به اهالی خونه جلب شد که رو به روی تلویزیون جمع شده بودند و پچ پچ میکردند.پس به همین زودی اخبار پخش شده بود.راضی نیشخندی زد و خواست به سمت راه پله بره که چیزی توجهش رو جلب کرد.پسری ریز جثه با لباسی که به تنش زار میزد، موهای بلوندش هر کدوم یه طرف رفته بودند و... صبرکن چی؟ موهای بلوند؟ متعجب پسر رو صدا کرد:
-جیمین؟
پسرک برگشت و یونگی تونست صورت عبوس روباه رو ببینه.جیمین به سمت یونگی راه افتاد.یئون وو با لودگی زیر گوش یونگی به حرف اومد:
™اوه اوه... زنت از دستت عصبانیه.خدا یه دادت برسه...
دختر میخواست بیشتر برادرش رو اذیت کنه که صدای سرفه ای توجهش رو جلب کرد.با همون لبخند شل به عقب برگشت و با مادرش مواجه شد، درحالی که ملاقه ای بلند در دست داشت با چهره ای کفری به یئون وو زل زده بود.دختر در لحظه تکیه اش رو از روی برادرش برداشت و در حالی که خودش رو زوری بین جمعیت حاضر در سالن جا میکرد با فریاد شوهرش رو صدا میزد.
جیمین رو به روی یونگی ایستاد و با اخم های در هم به پسر زل زد.
+کار توعه؟
یونگی به گیجی به روباه نگاه کرد و تلاش کرد بفهمه درمورد چه کاری حرف میزنه.
+خبرنگاره... کار توعه؟
بخشکی شانس. اون قرار بود با پسر صحبت کنه قبل از اینکه خبر به گوشش برسه.با دست پاچگی سعی کرد گندش رو جمع کنه:
-عاممم...میتونم توضیح بدم...گمون کنم؟
نامطمئن پرسید و با استرس به پسر عصبانی نگاه کرد. اما قبل از اینکه کلمه ی دیگه ای از دهنش بیرون بیاد،مو بلوند دوباره به حرف اومد:
+فقط یه سوال ازت میپرسم...
مو مشکی نا مطمئن سرش رو به معنای تایید تکون داد:
+آدم بدی بود؟
یونگی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-آره، یکی از مضخرف ترینا.
+چرا؟
-خب تا اونجا که میدونم 10 سال پیش ازدواج میکنه ولی 6 ماه نکشیده طلاق میگیره و دو سال بعدش بازم ازدواج میکنه و اینبار بعد از 3 ماه طلاق میگیره.آخرین ازدواجش مال 5 سال پیش بوده که در کمال تعجب تا پارسال ادامه داشته.فهمیدیم که کسایی که باهاش ازدواج کرده بودند آدم های موفقی بودند، مثل رئیس شرکت، و هر سه تا قبل از اون متاهل بودند.ظاهرا اونا رو اغوا میکرده تا باهاش ازدواج کنن، زندگیشون رو میپاشونده،هرچی اطلاعات مهم داشتن می دزدیده، بعدم با مدارک جعلی طرف و مینداخته تو زندان و اطلاعات شخصی و کاریشون رو به عنوان خبر ارائه میداده.همچین آدمایی فقط باعث حروم شدن اکسیژن میشن. مرگشون بیشتر سوده تا زندگ...
با پریدن جیمین داخل آغوشش، لحظه شکه شد.دستاش رو زیر رون های توپر پسر گذاشت تا نیفته.
-عاممم... جیمین؟
+هوم؟
-ازم متنفر نیستی؟
پسرم سرش رو از روی شونه ی مو مشکی برداشت و به چشم هاش زل زد.
+یونگی من بهت اعتماد دارم،میدونم که تو هیچکاری رو بدون دلیل انجام نمیدی.حتی اگر هم کاری رو بدون دلیل انجام بدی برام مهم نیست.من همیشه عاشقتم.
و لبهاش رو روی لبهای مو مشکی گذاشت.

The Cat That Isn't A Cat!! Where stories live. Discover now