PT. 5

226 48 3
                                    

با تموم شدن حرفاش با استرسی که سعی میکرد نشونش نده به پدرش زل زد.اون مرد سخت گیری بود اما میدونست زیاد مانع بچه هاش نمیشه فقط سعی میکرد شرایط و عوض کنه و اگه نمیتونست عواقب کار رو به هیچ وجه نه گردن میگرفت نه کمکی در حل مشکلات میکرد. نگاهش رو به مادرش دوخت که با چشمای زیر شده به شوهرش نگا میکرد و آرنجش رو آماده نگه داشته بود تا در صورت لزوم پهلوی آقای مین و سوراخ کنه. با دیدن مادرش نزدیک بود از خنده منفجر شه ولی تمام تلاشش و کرد تا از خندش جلوگیری کنه. همین که پدرش خواست حرفی بزنه، صدای افتادن چیزی از پله ها باعث شد سر هرسه نفر به اون سمت بچرخه. با دیدن جیمین که با چشمای اشکی بهش زل زده بود نفهمید چجوری خودش رو پیشش رسوند و در صدم ثانیه چیزی مثل گلوله تو بغلش مچاله شد. جیمین همونطور که میلرزید لباس پسر بزرگتر رو تو دستش می‌شود و زیر لب چیز هایی رو زمزمه میکرد:
+وقتی بیدار شدم ن نبودی...... ف فک کردم خواب دیدم.
یونگی به سرعت یکی از دستاشو دور پسر کوچیک تر انداخت و با دست دیگه شروع به ناز کردن موهای مو بلوند کرد:
-شششش...... آروم دلبرکم.... آروم عزیزکم... داری مثل بید میلرزی....من همینجام کاپ کیک.... همینجام... جایی نمیرم
چند دقیقه همونطور تو بغل نگهش داشت و وقتی حس کرد پسر آروم تر شده نگاهی به صورتش انداخت. رد اشک هنوزم رو صورتش مونده بود اما چشماش بسته بود. نفس عمیقی کشید و براید استایل بلدش کرد. خواست به سمت پله ها بره تا بتونه اون موچیه خابالو رو دوباره توی تخت گرم و نرمش بزاره تا با آرامش به ادامه ی خوابش برسه و خودشم بتونه کمی استراحت کنه اما با صدا شدنش توسط پدرش به سمت زوج مسن برگشت.
©یونگی
با استرسی که دوباره سراغش اومده بود جواب داد:
-بله پدر؟؟
©دوسش داری؟؟
پیش خودش فک کرد آخه واقعا این سوال پرسیدن داشت؟؟ آخه مگه این موقعیت یا یه سکانس از یه درامای آبکی یا یه رمان کوفتیه؟؟ ولی در عوض با اعتماد به نفس و جدیت تمام تو چشمای پدرش زل زد و جواب داد:
-بله پدر.اونقدر دوشش دارم که حاضرم برای محافظت کردن ازش وارد کاری که دوسش نداشتم بشم.اونقدری که دوس دارم راهتون و ادامه بدم.
با قرار گرفتن دست پدرش روی شونش تمام استرسش در یک لحظه محو شد. آقای مین با لبخندی که کمتر ازش دیده میشد، به پسرش زل زده بود.
©چقدر شبیه عموتی.خوب یادمه اونم وقتی که عاشق یوری شد همینجوری جلوی پدرم ایستاد.
با شنیدن آه حسرتی که پدرش از ته دل کشید. لحظه ای تمام غم هاش از صندوقچه ی قدیمی دلش بیرون ریخت. اما قرار نبود اینو به والدینش نشون بده پس لبخند زورکی ای زد و در جواب پدرش گفت:
-مطمعنم عمو و یوری خوشحالن، اونا جاشون خوبه.
پدرش بازهم لبخندی زد:
©میدونم.... میدونم
بعد یکهو لبخندش از بین رفت و دوباره تو پوسته ی بی تفاوت و غیر قابل پیش بینیش فرو رفت.
©من برم مقدمات کنفرانس خبری فردا رو بچینم. جفتتم باید تو کنفرانس حضور داشته باشه. هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم.
-ولی اخه پدر اون هنوز تو هیته.
©مین جوان، اون دیگه به من مربوط نیست، فردا بعد از دانشگاه بیا به مرکز تبلیغاتی.آقای لی رو میفرستم بیارتتون. یادت نره.
و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق خواب مشترکش رفت. خانم مین با لبخند کوچیکی اشکای چشمش رو پاک کرد و به پسرش و جفتش زل زد. جلو رفت بوسه ای روی پیشونی پسر رعناش کاشت.
/امیدوارم همیشه خوشحال باشید کنار هم.
بعد هم بوسه ای کوتاه رو پیشونی پسر کوچیک تر گذاشت:
/از این به بعد مثل پسر خودم مواظبتم. تو برای تحمل اون همه غصه تنهایی زیادی نحیفی.
دوباره به یونگی نگا کرد:
-یونگی این حرفام کاملا جدیه. اگه بلایی سر این بچه آوردی، اشکشو در آوردی یا هر کوفت دیگه، بدون هیچ رحمی میدمت دست سگای بابات.
پسر بزرگ تر هیچوقت مادرش رو اینقدر جدی ندیده بود. نوع نگاهش داد میزد «اگه فک کردی دروغ میگم میتونی امتحانش کنی، مجانیه».آب دهنشو با صدا قورت داد:
-اوما اینجوری حس میکنم منو دوس نداریا
/دوست دارم پدرسوخته، حالا برا من فیلم بازی نکن برو به این بچه برس، فقط کاندوم یادت نره، درسته که خیلی دلم میخواد هرچه زودتر بچه هاتو ببینم ولی الان خیلی زوده.
یونگی با اعتراض رو به مادرش فریاد زد:
-اومااااااا
/زهرمار توله سگ، بچمو بیدار کردی. ببر بخوابونش تو تخت کمرش نصف شد.
**********************************
آروم از پشت موتور کوک پایین پرید و نفس عمیقی کشید.با لبخند به ابر ها زل زد و توی فکر فرو رفت. به این فک میکرد که این اولین روز اونا به عنوان یه کاپله، چقد دلش میخواست دستشو بگیره و تا کلاس دست تو دست هم برن، سر کلاسا پیش هم بشینن و گاهی وسط درس شیطونی کنن، موقع ناهار سر یه میز بشینن و..... با صدای کوک از افکارش بیرون اومد:
@ به چی فک میکنی تربچه؟؟
با حرص از لقبی که بهش تعلق گرفته شده بود با دندونای بهم چسبیده غرید:
# به من نگو تربچه، خیار بی خاصیت
کوک وقتی کنار تهیونگ رسید، دستشو گرفت و همینطور که پسر بزرگتر و مجبور به هم قدم شدن میکرد با همون نیشخند همیشگیش جواب داد:
@ نچ نچ نچ.... کار زشتیه که عشقتو با همچین القابی صدا کنی.
تهیونگ که بعد از گرفته شدن دستش توسط کوک و نگاهایی که با حرفای کوک روشون زوم شده بود با لپایی گل انداخته و سری زیر راه میرفت،یکدفعه سرش آورد بالا تا جواب دندونشکنی به کوک و بده که با دیدن جیمین که داشت با کمک یونگی از ماشین پیاده میشد،دستش و از تو دست کوک بیرون کشید و خودش و به اون دو رسوند. قبل از اینکه جیمین فرصت سلام کردن داشته باشه، تهیونگ
دستاشو قاب صورتش کرد و سرشو به چپ و راست و بالا و پایین چرخوند تا از سلامت ظاهری دوستش مطمعن بشه و در همون حین شروع کرد سوالاتش رو بپرسه:
# خوبی؟؟ سالمی؟؟ هیتت تموم شد؟؟ کجا بودی؟؟ صبحونه خوردی؟؟
قبل از اینکه بخواد سوال بعدی رو بپرسه، دست کوک جلوی دهنش قرار گرفت و با دست دیگش سعی میکرد دستای تهیونگ و از صورت جیمین بدبخت جدا کنه:
@ بیب یکم آروم. بچه مخش ارور داد. لپاشم بس فشار داده بادش خالی شد. تو اصلا به اطرافت نگا میکنی؟؟ یکم دیگه ادامه بدی یونگی میخوردتت.
**********************************
بعد از ورود به کلاس هر چهار نفر صندلی های کنار هم رو برای نشستن انتخاب کردن. هر کس سرش به کار خودش بود اما با فریاد «فهمیدم»کوک، یک لحظه کل کلاس سکوت شد و همه به سمت پسر خرگوشی برگشتن.پسر رو به جماعت با پررویی گفت:
@ چیو نگا میکنید؟؟ سرتون به کار خودتون باشه.حالا یکی داده زد شما هم باید مث این داستان های صد من یه غاز به طرفش برگردید و اون طرفم از خجالت آب شه؟؟ خواب دیدید خیره. برید سر کاراتون.
بعد از چند لحظه که هرکی به کار خودش برگشت با لبخند خبیثی به سمت یونمین و تهیونگ نگا کرد و گفت:
@ پایه اید بعد کلاس با هم بریم جشن بگیریم؟؟
یونگی پوزخندی زد. خوب دوستش و میشناخت. میخواست یونگی رو بزاره وسط و ازش بخواد  به حساب اون برن بیرون اما کورخونده بود. وقتش بود یکم قیافه ی کش اومدشو ببینه.
-الکی به دلت صابون نزن توله خرگوش، من و جیمین بعد از ظهر باید بریم کنفرانس مطبوعاتی که پدرم گذاشته.
لبای کوک به ثانیه کش اومد. تک خندبلندی به قیافه ی دوستش زد.با کشیده شدن آستین لباسش و صدا شدنش توسط جیمین به سمتش برگشت.
+منم باید بیام؟؟
-آره سان شاین
+م میشه من نیام؟؟
قبل از اینکه پسر حرفی بزنه تهیونگ جمله ی جیمین و کامل کرد:
# جیمین از مرکز توجه قرار گرفتن میترسه
-شرمنده کاپ کیک، اگه بدون تو برم بابام میندازتم جلو سگاش.
کوک با شرمندگی به چشمای مظلوم جیمین نگا کرد:
@ فک کنم مجبوری بری؛ اگه نری قبل از اینکه دیک یونگی و ببینی از دنیا میری
جیمین با شنیدن جمله ی کوک به قرمز ترین درجه ای که پوستش میتونست تبدیل شد و صورتش رو پشت بازوی یونگی قایم کرد. کوک که از خجالت زده کردن جیمین راضی بود و لبخند دیوثی زده بود با برخورد شدید 2 دست با پس گردنش فریادی کشید ولی قبل از اینکه فرصت اعتراض داشته باشه، استاد وارد کلاس شد.

****************************

بعد از مدت ها های
خب بهونه ای ندارم فقط نشد دیگه
خوشحال میشم نظراتتون رو در مورد این مینی فیک بدونم
احتمالا 1 یا 2 پارت دیگه بیشتر نداره
امیدوارم دوسش داشته باشید

-Jorlly

The Cat That Isn't A Cat!! Where stories live. Discover now