PT.4

240 48 7
                                    

آروم جسم پسر کوچیک رو روی تخت خودش گذاشت و پتو رو روش مرتب کرد. دستش رو لای موهای بهم ریخته ی پسر کرد و لبخندی از نرمیشون روی لبهاش نشست. خواست دستشو پس بکشه اما جیمین زودتر وارد عمل شد و دست پسر بزرگتر و مثل یک عروسک بغل کرد. مو مشکی اول با تعجب به وضعیت دستش که از اوسط ساعد گرفته شده بود و گونه ی پسر کوچیک تر کف دستش بود نگاه کرد و با حرکت بعدی پسر تک خند آدامسی ای زد. اون توله روباه کیوت گونه ی نرمشو به کف دست پسر میمالید و از این حرکتش تو خواب لبخندی روی لب های درشتش اومده بود. شت!! اشتباه کرده بود نباید از همون اولم به اون لبا نگاه میکرد. الان کنترل خودش از اون چیزی که فکرشو میکرد سخت تر بود. آب دهنشو قورت داد و بدون اینکه متوجه باشه سرش سانت به سانت پایین تر میرفت.فاصله ی لب هاشون به یک سانت رسید که ناگهان در با شدت باز شد. یونگی خودشو عقب کشید و دستش از دست و صورت پسر کوچیک تر جدا شد و باعث در اومدن نالش شد.با شنیدن صدای ناله ی پسر نگاهش رو از مادرش که خودشو اونجور تو اتاق انداخته بود گرفت و به مو بلوند نگاه کرد که چطور با پلکای بسته و اون اخمای کیوت دنبال دست یونگی میگشت. پسر خنده ی لثه ای کرد و دستش رو دوباره اسیر دستای روباه کوچولو کرد.پسر تو خواب با خوشحالی از پیدا کردن شئ مورد نظرش لبخندی زد و باز دست پسرو به لپ تپلش رسوند.
خانم مین که اول قصد داشت خیلی جدی وارد اتاق بشه و پسرشو بترسونه و از واقعیت ماجرا و پشت پرده ی فیلم ها مطلع بشه و بعد با آرامش باهاش بحث کنه با دیدن پسر کیوتی که روی تخت به صورت فوق کیوت خوابیده بود و دست پسرشو اونجوری تو بغل گرفته بود چشماش از گوله ی آتیش به دوتا قلب قرمز بزرگ تبدیل شد جیغ بلندی کشید:
/اوخودااااااااااااا
با صدای جیغ زن جیمین از خوب پرید و همین طور که نفس نفس میزد، نگاهشو بین یونگی و مادرش جا به جا میکرد. یونگی اخم کوتاهی کرد و جیمین و تو بغلش کشید.
-اوما.... این چه وضعشه؟؟سکته کرد خوب.
مادرش اما انگار براش مهم نبود:
/یونگی، ای توله یوزپلنگ ناقلا این توله ی کیوت و از کجا آوردی ها؟؟ چقدم که سلیقت خوبه.
-اوما... بعد بهتون میگم. آپا رو هم صدا کن.
با صدای ناله ی جیمین و پیچیدن دوباره ی بوی زر و شکلات توی فضا یونگی چشماشو آروم بست و جیمین و محکم تر بغل کرد.
با بلند تر شدن ناله های جیمین چشماشو با ترس باز کرد و به مادرش چشم دوخت.
-اوما چیکار باید بکنم؟؟
/رایحتو آزاد کن تا یکم آروم بشه من میرم براش مسکن و دمنوش بیارم.
سرشو آروم تکون داد و بعد از رفتن مادرش آروم رایحشو آزاد کرد.
+یونیییی... آخ...
-ششششش... بیبی... آروم... آروم.. شششش
کم کم ناله هاش آروم شد و لرز بدنش کم تر شد.یونگی فکر کرد که جیمین خوابه پس خواست که اونو از خودش جدا کنه اما لباسش بیشتر تو مشت های جیمین فشرده شد.
-هی چیزی نیست. آروم میخوام بخوابونمت. اینطوری کمرت درد میگیره.
+می... میشه... بغلت بمونم؟؟
یونگی کمی خودشو فاصله داد تا صورت پسر کوچیک تر و ببینه و با صحنه ای مواجه شد که باعث شد قلبش بگیره. اون توله روباه لوس قسمت سینه ی لباس یونگی رو چنگ گرفته بود و گونشو به شونش تکیه داده بود.بخاطر همین لباش غنچه شده بود و با چشمای بسیار مظلوم به یونگی نگا میکرد. اخم ساختگی ای رو صورتش نشوند که باعث شد پسر کوچیک تر خودشو جمع تر کنه و لباس و بیشتر تو مشتای کوچولوش مچاله کنه:
-الان فک میکنی با این قیافه نگا من میکنی میتونم بهت نه بگم؟؟
پسرو محکم تر بغل کرد و تکیشو به تاج تخت داد. پتو رو روی خودشون صاف کرد و بوسه ای روی موهای پسر کوچیک تر گذاشت. ناخوداگاه دستش به گوشای سفید پسر خورد و باعث شد لرز ریزی از بدنش بگذره.
-هیی معذرت عمدی نبود. فک کنم گوشات خیلی حساسه آره؟؟
+اوهوم
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. مو مشکی از نوازش ریز سینش توسط جیمین لذت میبرد و جیمین از نوازش موهای سرش توسط اون دستای سفید و کشیده.
+هیچوقت فک نمیکردم اینقد خوش شانس باشم که کراشم جفتم باشه.
یونگی تک خندی زد .
-ای بلا. پس رو من کراش بودی؟؟
+اوهوم
-پس چرا به جوری رفتار میکردی انگار از من متنفری؟؟
+چون نمیخواستم امیدوار بشم. یونگی،دنیای ما از هم خیلی دور بود.
اخم کمرنگی از حرفای پسر رو پیشونیش خط انداخت.
-منظورت و متوجه نمیشم.
+خودت و به اون راه نزن.تو منظورمو متوجه میشی. تو خیلی معروفی، پولداری، خوش قیافه ای، خوشتیپی و از اون مهمتر خانواده داری. اما من چی؟؟ من نه معروفم، نه پولدارم، نه خوش قیافه ام، نه خوشتیپم. تازه یتیمم هستم. فک نمیکنم اگه خانوادت بفهمن جفتت یه بچه یتیمه درپیته اجازه بدن ما با هم بمونیم.
با هر جمله ای که پسر کوچیک تر میگفت حس میکرد قلبشو توی مشت گرفتن و فشار میدن. چطور اون به خودش اجازه میداد درمورد روباه کوچولوش اینطوری حرف بزنه. شونه های پسر و گرفت و اونم روبه روی صورتش فیکس کرد:
-دیگه کافیه. چرت و پرت به اندازه ی کافی شنیدم. حالا گوش کن ببین من چی میگم. تو خوشگلی، اونقدری که من به جرعت میتونم بگم به خوشگلیت کسی رو ندیدم، و تو یتیم نیستی. تو خانواده داری. و من اصلا برام مهم نیست پول داری یا نه، معروفی یا نه، من عاشقت شدم و این چیزیه که مهمه.
بعد از تموم شدن حرفاش مستقیم به چشمای اعتیاد آور مو بلوند زل زد. خواست بقیه ی حرفاشو بزنه که با حرکت جیمین خشکش زد. جیمین..... اون لعنتی.... الان داره اونو میبوسه؟؟... پسر بزرگتر چشمای درشت شدشو به پلکای بسته ی مو بلوند و دوخت.جیمین کمی فاصله گرفت و چشمای خمارشو باز کرد.
+عاشقتم یونگی، اونقدری که حتی فکرشم نمیتونی بکنی.
دیگه نمیشد... نه..... طاقتش تموم شده بود. در یک حرکت کمر پسر و چسبید و جاهاشون و عوض کرد. پسر زیر خودش پین کرد. و لعنت به اون منظره ای که شاهدش بود. جیمین با موهای پریشون بلوند و گوش های سفیدی که روی سرش افتاده بود، با چشمایی خمار، لپ هایی گل انداخته و لب هایی باز زیرش بود و با دستاش هنوز هم لباس یونگی رو توی دستای تپلش گرفته بود. لعنتی زیر لب گفت و خواست نزدیک بشه اما شنیدن صدای جیغ بنفشی باعث شد که چشمای پسر کوچیک تر از خمار به درشت ترین حالت ممکن تغییر حالت بده و لباس یونگی رو تا جایی بکشه که پسر روش کاملا خوابیده باشه و عملا داخل بغلش گم شد. یونگی که از این کک بلاکر بودن مادرش جوش اورده بود از لای دندوناش غرید:
-اوماااااا.... الان وقت اومدن بود آخه؟؟
خانم مین بازم یونگی رو به جنوب کمرش دایورت کرد و با لبخندی شبیه به یونگی رو به پسر کوچیک تر گفت:
/واااای خدااااا.... تو خارج از توان من کیوتی....بگو ببینم اسمت چیه توله کوچولو؟؟
پسر کوچیک تر همونطور که سرش داخل سینه ی پسر بزرگ تر بود جواب داد:
+پارک جیمین
ولی اینقدر آروم گفته بود که بعید میدونست یونگی شنیده باشه چه برسه به مادرش!! خانم مین شنیده بود ولی میخواست کاری کنه جیمین خودشو از بغل یونگی جدا کنه و صورتش رو نشون بده. با لب هایی آویزون گفت:
/چی؟؟ من که چیزی نشنیدم.
پسر کمی خودشو از یونگی جدا کرد و همینطور که به دکمه ی یونگی زل زده بود دوباره تکرار کرد:
+پارک جیمین.
یونگی خودشون و بالا کشید و دوباره به تاج تخت تکیه داد و برای بار سوم تو اون ساعت جیمین رو تو بغلش کشید و باعث شد پسر به آخرین حد قرمز بودنش برسه.زن با دیدن این صحنه ناگهان چشماش درشت شد و دستشو رو قلبش گذاشت و همزمان که خودشو رو صندلی کنار تخت مینداخت فریاد زد:
/آخخخخخخ.... آخخخ قلبم گرفت.
و چشماشو بست.جیمین لحظه ای  ترس کل وجودشو در بر گرفت.با صدای لرزون همونطور که به خانم مین زل زده بود لباس یونگی رو کشید:
+یو... یونگی... یونگی... مامانت... مامانتت
یونگی چشمی چرخوند و دستاشو دور جیمین حلقه کرد.
-آروم باش جیمین اون چیزیش نیست.
خانم مین که زیر چشمی به اونا نگا میکرد چشماشو کامل باز کرد و لبخندی زد.
/ایگوووو.... نگران من شده بودی کیوتچه؟؟ نگران نباش من حالم خوبه.دیگه باید به این چیزا عادت کنی. بلاخره که قراره عروسم بشی.
جیمین با شنیدن حرف های خانم مین لبخند ریزی زد و باز هم لپاش گل انداخت.
¢خانم.آقا تشریف آوردند.
/باشه مرسی.
اهی به یونگی کرد:
/خیلی خب یوزپلنگ عاشق خرم... بدو بریم آپات اومده.
+اوماااا.
/اوا راستی بیا مینی بیا این مسکن و با این دمنوش بخور یکم بخواب تا من و این یوز دیوونه بریم با پدر این یوز دیوونه مذاکره.
یونگی لیوان و با قرص از مامانش گرفت و پشت چشمی براش نازک کرد:
+خودم بهش میدم.
قرص رو داخل دهن پسر کوچیک تر گذاشت و کمکش کرد دمنوش رو بخوره. کمی پسر رو داخل بغلش نگه داشت تا پسر خوابالود شد. آروم خوابوندش و پتو رو روش مرتب کرد. بوسه ای به پیشونی روباهش زد و گفت:
-یکم استراحت کن.وقتی چشماتو باز کنی من پیشتم.
جیمین لبخند ملیحی زد و خودشو تسلیم خواب کرد. یونگی کمرش و صاف کرد و از اتاق بیرون رفت. درود آروم بست و نفس عمیقی کشید. با نشستن دستی روی بازوش نگاهشو به صاحب دست داد:
/نگران نباش بچه.
و پشت بندش لبخندی نثار تک پسرش کرد. یونگی دست مادرش و گرفت و دست در دست هم به سمت نشیمن رفتن.

*****************************

خب سلام
چیزی ندارم بگم در واقع تو این شرایط الان شاید اشتباه بود آپ کردنم ولی گفتم شاید این یه باعث میشه یکم حال و هواتون عوض بشه
نمیدونم شایدم اشتباه کردم ولی خودتون بگید
آپ کنم یا نه؟؟
-Jorlly

The Cat That Isn't A Cat!! Where stories live. Discover now