Part.3

244 46 10
                                    

با غرش بلندی سکوت همه جا رو فرا گرفت و همه، به سمت صدا برگشتند.
؟ امکان نداره..... اون.... اون یه...
*اون یه یوز سیاهه
یوز سیاه با جهشی خودشو به وسط دایره رسوند و باعث شد اون 3 مرد هیکلی به طور غریزی چند قدم به عقب برن. یوز سیاه برگشت و به طرف روباه سفیدی که تو خودش جمع شده بود و دم پف سفیدشو جلوی صورتش گرفته بود رفت. با پوزش کمی دمش و بلند کرد و دماغش رو به دماغ روباه سفید کشید.
£ امکان نداره.... اونم..... اونم به روباهه.
℅افسانه ها میگن روباهای عادی همنشین شیطانن... اما روباهای سفید خود شیاطینن.اونا نحسن.( من در آوردی😂)
با شنیدن چیزی که اون سمور خیکی درباره ی روباه کوچولوش گفت سرشو بلند کرد و به سمت مرد غرشی کرد. با شنیدن صدای ناله‌ای از جانب روباه سفید نگاشو به پلکای لرزون اون امگای مظلوم داد.مدام ناله میکرد و پلکاش میلرزید. مشخص بود دردش زیاده. خواست دوباره پوزشو به پوزه ی روباه بکشه اما با دوباره پیچیدن بوی رز و شکلات چیزی درونش فرو ریخت.امکان نداشت. اون... اون روباه کوچولو جفتش بود؟؟ لبخند کوچیکی رو لبش شکل گرفت. امگاهای اطراف با پیچیدن بوی رز و شکلات دماغ هاشون رو با انزجار گرفته بودند و زیر لب از بوی گند اون امگا غر میزدند؛ اما آلفاها اکثرا کنترل خودشون و از دست داده بودند و میخواستن به سمت اون موجود که حالا شبیه الهه‌ی نیرنگ شده بود حمله کنند و اون و مال خودشون کنند. لحظه ای سرشو بالا آورد و با دیدن منظره ی آلفاهای عوضی ای که چنگ و دندون تیز کرده بودند برای روباه کوچولوش غرش آرومی کرد و در یک لحظه دیگه اون یوز سیاه اونجا نبود اما مین یونگی اونجا بود. با گوش ها و دمی به سیاهی شب و با اخم هایی که باعث میشد ناخوداگاه ازش فاصله بگیرن.در یک لحظه به جای بوی مست کننده ی رز و شکلات، بوی چرم تازه و کاپتان بلک فضا رو در بر گرفت.عده ای از امگاها سعی داشتند هرچه سریع تر خودشون رو از اون مهلکه خلاص کنند اما عده ای دیگه سعی داشتند بیشتر خودشون رو به منبع بو نزدیک کنند.نگاه چپی به آلفاهایی که همچنان نگاه حریصشون رو تن برفی روباه سفید بود انداخت و با غرشی بلند خودشو جلوی امگا کشید.
-برید عقب.همتووووون.
همه چند قدمی عقب تر رفتند و جای بیشتری به آلفای عصبی دادند. در یک حرکت ناگهانی به عقب برگشت و به سمت اون 4 مرد نگاه بُرنده ای انداخت.با قدم های آروم به سمتشون رفت و سینه به سینه ی صاحبخونه ی آشغال روباه کوچولوش ایستاد.
-زانو بزن و بگو غلط کردم تا کاری باهات نداشته باشم.
مرد نگاهی به تفاوت قدی خودش با آلفای عصبانی انداخت و تو ذهنش نتیجه گرفت که مگه چیکار میتونه بکنه؟؟ پس پوزخندی زد و جواب داد:
-تو زانو بزن و کفشامو ببوس تا بگم کاری باهات نداشته باشند.
پسر کوچیک تر پوزخند بزرگی زد و یک قدم به عقب برداشت. همین طور که آستین لباسشو تا میزد خطاب به مرد گفت:
-کار خوبی کردی که راه سخت و انتخاب کردی. این چند وقته دلم خیلی پر بود منتظر سوژه بودم تا یه تکونی به اعصابم بدم. حالا...( یکی از دستاشو به نشونه ی بیا جلو تکون داد)بیا جلو ببینم نوچه هات چند مرده حلاجن.

The Cat That Isn't A Cat!! Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum