PT.2

266 47 14
                                    

دو هفته از اون روز گذشته بود و یک هفته ای بود که اون روباه دیوونه دانشگاه نیومده بود. در واقع هیچجا نبود. میدونست دو جا کار میکنه و به هر دو مکان سر زده بود اما با در بسته مواجه شده بود. هر دوی اونا گفته بودند اخراجش کردند و این یونگی رو عصبی کرده بود. اونا میدونستند زندگی اون بچه به این کارا وابسته اس و هر دو اخراجش کرده بودند؟؟ قطعا نه. با اعصابی داغون از دانشگاه بیرون اومد.یهو چشمش به دوست جیمین افتاد. کیم فاکینگ تهیونگ.سلطان ریدن تو اعصاب یونگی. در واقع اینجوری نبود که از اون بچه بدش بیاد، فقط این موضوع که اون توله ببر بیشعور همیشه دور و اطراف جیمینه و اونو بیشتر میبینه باعث میشه بخواد دندوناشو تو گردن اون ببر خوشگل کنه و طرف کوک که از همین فاصله میشد فهمید داره خودشو براش میکشه پرت کنه و خودش بچسبه به جیمین. سرشو تکون داد تا این افکاری که باعث سر دردش شده بودند ازش دور شن. به طرف تهیونگ رفت و تو یه حرکت سریع یقشو چسبید و به طرف اولین کوچه کشید. اون توله ببر و به دیوار چسبوند و دستاشو دو طرفش باز کرد. تهیونگ تو خودش جمع شد. داشت از ترس میمرد.
-آروم باش توله ببر کوچولو. کاریت ندارم. فقط یه سواله،همین اگه درست جواب بدی قول میدم بزارم بری.فهمیدی؟؟
تهیونگ آروم و با ترس سرشو به نشونه ی تایید بالا و پایین کرد.
-خوبه..... جیمین کجاست؟؟
#م... من.. نم.. نمیدونم.
با جواب تهیونگ آخرین تکیه ی خودداریش هم از بین رفت و عصبانیتش رو سر اون توله ببر ریخت:
-یعنی چی که نمیدونی؟؟ مگه تو دوستش نیستی؟؟هاااااان؟؟ د جواب بده لعنتی.
تهیونگ رو زانوهاش افتاد و همین طور که گریه میکرد جواب داد:
#نمی دونم.... نمیدونم لعنتی چون خوددم یه هفتس در به در دنبالشم...هر موقع میرم دم در خونش جوابمو نمیده... میگی من چیکار کنم؟؟ تقصیر من چیه؟؟
@یونگی... چیکارش کردی عوضی؟؟
با صدای کوک سرشو به سمت ورودی کوچه چرخوند اما کوک در عرض یک ثانیه کنار تهیونگ چمباته زده بود و سرشو تو بغل گرفته بود.
@ تو چته دیوونه؟ ؟ ببین چیکارش کردی؟؟ داری میمیره از ترس.
یونگی اما در حال سرزنش خودش بود. چطور به ذهنش خطور نکرده بود که میتونه به خونه ی اون روباه پررو سر بزنه.زمزمه کرد:
-باید برم دم خونش.... آره.... خونش
و به سرعت از اون کوچه بیرون زد.
@ وحشی معلوم نیست چه مرگشه.( نگاهشو به اون توله ببر تو بغلش داد)هیشش بیبی... آروم باش.... خودم میرم دخلشو میارم.... پسره
با قرار گرفتن دست تهیونگ رو لباش نگاهی به چشمای معصوم اون توله داد:
# آروم باش کوک.... اون.... اون نگران بود.
@ اووووننننن؟؟ اون نگران باشه؟؟ منو میخره کردی؟؟
# کوک از تو هم بعید بود خودتو برا نجات یه امگا در خطر بندازی... ولی ببین الان اینجایی.
کوک نگاهی به وضعیتش انداخت تاره متوجه شد اون هنوز حتی اعتراف نکرده بود. هول شده سعی کرد از تهیونگ دور شه اما اینبار دستای ظریف تهیونگ بودن که کوک رو بغل میکرد.
# منم دوست دارم کوکو. من از خیلی وقت پیش دوست داشتم ولی تو خیلی خنگ بودی ندیدی.
کوک با شنیدن حرفای تهیونگ دستاشو محکم دور کمر ظریف پسر پیچوند:
@ دوست دارم ته. فقط میترسیدم... از اینکه منو نخوای.

از بین ماشینا لایی میکشید و با سرعت به سمت خونه ی جیمین میروند. خونه ی اون روباه کوچولو تو یه محله ی متوسط بود.به محض رسیدن به کوچه ای که خونه ی پسر بزرگتر داخلش بود، کمی از سرعت موتورش کم کرد و به جایی که کلی آدم جمع شده بودند نگا کرد. عجیب بود که حس بدی داشت. به نزدیک مردم که رسید فهمید روبه روی خونه ی جیمین جمع شدند و حس بدش بیشتر شد. موتورش و کمی دورتر پارک کرد و به سمت جمعیت رفت. کمی مردمو کنار زد و به وسط دایره رسید. جایی که پسری روی زمین افتاده بود و کلی وسیله و لباس دورش ریخته بود. کمی به لباسای اون پسر دقت کرد. چقد آشنا بودند. کمی فک کرد و با چیزی که به ذهنش رسید چشماش گرد شد. آرزو میکرد چیزی که فک میکرد نباشه. با بیرون اومدن مردی از در خونه نگاها به سمت اون چرخید. اون مرد و میشناخت. اون صاحبخونه ی جیمین بود. مرد کارتن دستشو با شدت جلوی پسر انداخت و با صدای بلند داد زد:
! اینم خرت و پرتات. پاشو گورتو از اینجا گم کن. من دلم نمیخواد یه هرزه تو ملکم باشه.
سر پسر تکون خورد و آروم به سمت بالا اومد.
-تروخدا جیمین نباش. جیمین نباش. جیمین نبا...
با بالا اومدن کامل سر اون پسر تمام امیدش دود شد رفت هوا و جاشو به غم و نگرانی داد. نگاه پسر اینقدر مظلوم بود که دل سنگ مین یونگی رو به رحم اورده بود؛ ولی اون عوضی پوزخندی زد و با دست به چن نفر اشاره کرد تا به سمت پسر برن. مرد کچلی با لبخندی چندش به سمت جیمین رفت و یه لگد محکم تو صورتش زد جوری که پسر روی زمین پرت شد. یونگی دستشو مشت کرد. میخواست تبدیل شه. حیوون درونش داشت تقلا میکرد اما اون باید خودش و آروم میکرد. تبدیل شدن اینجا واقعا کار درستی نبود. مخصوصا که کلی آدمم داشتن فیلم میگرفتن. لحظه ای چشماشو باز کرد و با چیزی که دید اینقدر مشتشو محکم کرد که بندای انگشتاش سفید شدند و تنفسش سنگین و تند شد. 3 تا مرد با هیکلای هرکول ریخته بودند سر روباه شیطونش و داشتند میزدنش. بویی زیر دماغش پیچید کل مقاومتشو صلب کرد. بوی زر و شکلات غلیظی از طرف اون روباه میومد. اون تو هیت بود و اون عوضیا داشتند میزدنش. چشماشو بست و وقتی که باز کرد، دیگه یونگی نبود، اون آگوست بود.حیوون درون یونگی.

****************************

اینم پارت دو این مولتی شات
امیدوارم که دوسش داشته باشید

-Jorlly

The Cat That Isn't A Cat!! Where stories live. Discover now