هیونجین با خجالت لب گزید .. خودش هم انتظار این حرف رو از مامانش نداشت : نه مامان نمیشه .
بورا اخمی کرد و با صدای بلندی گفت : اونوقت چرا ؟
هیونجین : چون فلیکس از اون پسراییه که مامان و باباش خیلی روش حساسن و اجازه نمیدن خونه ی کسی بمونه امروز رو هم بزور ازشون اجازه گرفتیم .
فلیکس با عجله سر تکون داد و حرف هیونجین رو تایید کرد .
بورا با همون اخم گفت : اشکالی نداره خودم با مامانت حرف میزنم ..
هیونجین با حرص دمی گرفت و خواست نفی کنه که بورا با عجله گفت : حرف بزنی هیونجین سگتو از خونه میندازم بیرون که هیچ شرکت توی امریکا و کانادا رو هم ازت میگیرم .
با اتمام حرفش با عجله از اتاق خارج شد و اجازه نداد فلیکس و هیونجین لب به اعتراض باز کنن .
فلیکس با حرص به سمت هیونجین برگشت و با چشم هایی که رو به خیسی میرفت ، ضربه ای به سینه ی پسر بزرگتر زد و با تن صدای بلندی گفت : تو قول دادی فقط برای یک شب باشه .
اهی کشید و گفت : میدونم .. میدونم .. متاسفم .. متاسفم .
فلیکس : تاسفم تو به در من نمیخوره ... میخوام برم خونمون .. همین حالا .
هیونجین اخمی از سر کلافگی کرد و گفت : نمیشه .. اگر تو بری من دوتا از شرکت ها و سگم رو از دست میدم لی فلیکس .
فلیکس با داد گفت : به من چهههه ؟
بلافاصله نگاهش رو از پسر بزرگتر گرفت و به سمت در اتاق رفت تا از خونه خارج بشه که هیونجین گفت : به ازای هر روز 1میلیون وون بهت میدم .
فلیکس اهمیتی نداد و در رو باز کرد .. هیونجین با کلافگی گفت : فلیکس به ازای هر روز 2 میلیون وون بهت میدم و نمیذارم توی اون بار کار کنی .. هزینه ی مدرسه و زندگیت رو هم خودم میدم فقط دوست پسر قلابیم باش .
چشماش رو با عصبانیت روی هم فشار داد و با یاد اوری خواهرش ، اهی کشید . به سمت هیونجین برگشت و لب زد : باشه قبوله ... ولی من چی به خانوادم بگم اخه ؟
هیونجین با لبخند به سمتش اومد و گفت : گرایشت چیه ؟
فلیکس لب گزید و با خجالت گفت : همجنسگرام .
هیونجین ادامه داد : خانواده ات میدونن ؟
سری تکون داد و با چشم های معصومش به هیونجین نگاه کرد .
پسر بزرگتر محکم دستاش رو به هم کوبید و گفت : عالیه .. پس همونطور که به خانواده ی من گفتیم که تو دوست پسر قلابی منی .. به خانواده ی تو هم میگیم من دوست پسر قلابی توعم .
فلیکس برای چند ثانیه ابری سفید که خاطراتش توش نمایان شدن بالای سرش شکل گرفت .
(1 سال قبل ... فلش بک )
فلیکس : سلام .. من برگشتم خونه .
مینهی با لبخند و البته کفگیر به دست به سمتش اومد و گفت : سلام پسرم ..
و با دیدن پسری قدم بلند تر از فلیکس احترامی گذاشت و گفت : ایشون کی هستن فلیکس ؟
فلیکس با خجالت لب گزید و گفت : خب .. خب اسمش لیان .. تازه با هم دوست شدیم .. یعنی چند ساله دوستیم و الان تصمیم گرفتیم توی رابطه باشیم .
مینهی با صدای جیغ مانندی گفت : چییییی ؟ تو هنوز 17 سالت هم نشده لی فلیکس .
ناگهان نگاهش رو از فلیکس گرفت و به پسر پشت سرش داد و گفت : تو اغفالش کردی توووو .
و بلافاصله با کف گیر افتاد به جون پسر مردم .
(پایان فلش بک )
به سرعت سر تکون داد تا از افکارش خارج بشه : نه نه مامانم تو رو میکشه .. اولین دوست پسرم رو با کف گیر نابود کرد .. جوری شد که پسره دیگه از یک کیلو متری منم رد نمیشد .
با شنیدن خاطره ی فلیکس درباره ی اولین دوست پسرش ، پقی زد زیر خنده .
دست مشت شده اش رو به لباش رسوند و گردنش رو کج کرد و شروع به ریسه رفتن کرد .
این حالت برای فلیکس اونقدر زیبا و جذاب بود که حس کرد نور های بنفشی دور تا دور بدن هیونجین هاله گرفته ان .
وقتی نگاه خیره ی فلیکس رو روی خودش حس کرد ، خنده اش رو خورد و بهش نگاه کرد .
فلیکس اونقدر غرق جذابیت پسر رو به روش شده بود که متوجه نگاهش و حتی تکون دادن دستش جلوی خودش نمیشد .
هیونجین که دید خیلی بیش از حد توی عالم هپروته ، دستی جلوی چشماش زد و باعث شد فلیکس از ترس بالا و به عقب بپره .
چشماش رو ریز کرد و به فلیکس نزدیک شد .
فلیکس با ترس و خجالت اب دهنش رو قورت داد و با هر قدمی که هیونجین برمیداشت به عقب میرفت تا جایی که به دیوار چسبید .
هیونجین : به چی اینقدر عمیق فکر میکردی که متوجه من نشدی ؟ اون لبخند ژکوند و اون چشمای خمار ایا ربطی به من داره ؟
میدونست واقعا ربط داره ولی خوشش میومد که پسر کوچولوی رو به روش رو اذیت کنه .
فلیکس به سرعت نفی کرد و هیونجین رو که توی یک قدمیش بود کنار زد و به سمت در خروجی دوید و گفت : ن .. نه خیر .
هیونجین خواست به شیطنت ادامه بده که در اتاق باز شد و بورا با لبخند گفت : بیایین .. خدمتکار ها براتون شام کشیدن .. راستی فلیکس نگران نباش به مامانت زنگ زدم و گفتم تا چند روز پیشه منی و اگر خودش خواست میتونه بیاد بهت سر بزنه ولی اون گفت بارداره و رفت و امد براش خیلی سخته بخاطر همین توافق کردیم در هفته سه بار بری پیششون .
فلیکس با دهن و چشم های گشاد به هیونجین و سپس بورا نگاه کرد و گفت : ببخشید ولی شما شماره ی مامان منو از کجا پیدا کردید ؟
بورا : هعی .. کاری نداشت که .. ما خیلی راحت به سیستم های اطلاعاتی دسترسی داریم چون بابای هیونجین قبلا رییس اطلاعات کل کره بوده .. پیدا کردن اطلاعات تو که کاری نداشت عزیزم ..
هیونجین هوفی کشید و گفت : اخه مامان الان ؟ یک نگاه به ساعت انداختی ؟
بورا با عصبانیت گفت : هی هوانگ هیونجین تو منو چی فرض کردی .. اول رفتم دیدم توی اینستا انلاینه بعد زنگ زدم احمق .
بلافاصله نگاهش رو با غضب از پسرش گرفت و به فلیکس داد و این نگاه غضبناک یک دفعه مهربون شد و لبخند وسیعی روی لباش شکل گرفت .
به سمت فلیکس رفت و مچ دستش رو گرفت و کشید : بیا بریم برای شام .. میخوام سطح تغذیه ات رو بسنجم .
فلیکس که حسابی گنگ شده بود دنبال بورا راه افتاد و فقط قبل خروج از اتاق تونست با چشماش از هیونجین بخواد که تنهاش نذاره .
هیونجین با لبخند به مادرش نگاه کرد و دنبالشون راه افتاد .
با رسیدن به سالن پایین بورا همراه با فلیکس به سمت پذیرایی مجلل رفت . فلیکس رو جلوی خودش گرفت و با صدای رسایی خطاب به خواهر و پسرخواهرش گفت : ایشون داماد خوشگل و کوچولوی کیوت اینده ی منه .. اسمش فلیکسه و فامیلیش لی ..
می چان که حسابی از دیدن فلیکس حرصش گرفته بود و دلش میخواست خفه اش کنه گفت : اینا چین روی صورتت ؟
فلیکس با لبخند خجلی گفت : کک مک .
می چان پقی زد زیر خنده و گفت : خب خوبه .. فکر کردم توی راه که داشتی میومدی گل پاشیدن روی صورتت .
فلیکس با تعجب و ناراحتی از چیزی که شنیده بود ، سرش رو بالا گرفت و توی چشم های می چان که لبخند بد جنسی به لب داشت نگاه کرد .
نزدیک بود بغضش بترکه و اشکاش پایینه بریزه که دستش از عقب کشیده شد و سرش به سینه ی هیونجین چسبید .
هیونجین با لبخند دستاش رو دو طرف گونه های سفید پسر کوچکتر گذاشت و سرش رو بالا اورد و شروع به گذاشتن بوسه روی تک تک کک مک های ستاره مانندش کرد .
بورا با خوشحالی دوتا دستاش رو جلوی دهنش گذاشت و کمی این پا و اون پا شد تا خودش رو کنترل کنه و یک دفعه نپره توی هوا و ابرو ریزی کنه .
هیونبین با دیدن حرکت پسرش ، لبخندی زد وگفت : خب هیونجین .. دامادمو بیار اینجا میخوام از نزدیک صورت خوشگلش رو ببینم .
هیونجین با لبخند لباش رو برداشت و توی چشم های فلیکس که دیگه رگه ای از اشک توشون نبود نگاه کرد .
وقتی اطمینان پیدا کرد که فلیکس قرار نیست بزنه زیر گریه ، دستش رو گرفت و به طرف پدرش رفت .
هیونبین با لبخند دندون نمایی از روی مبل بلند شد و رو به روی فلیکس ایستاد : چهره ات هم مثل اسمت خیلی خوشگله .. واو هیونجین عجب چیزی انتخاب کردیا .. خوشم میاد سلیقه ات توی کاپل شدن مثل خودمه ..
بورا با خجالت ضربه ای به شونه ی شوهرش زد و گفت : یوبو .
با این حرکت فوق کیوت فلیکس خنده ی ریزی کرد و گفت : شما زوج خیلی دوست داشتنی هستید .
بورا با لبخند گفت : ولی تو به تنهایی خیلی دوست داشتنی هستی .. هیونجین لیاقت تو رو نداره .. میخوای یک پسر دیگه برات پیدا کنم ؟
هیونجین پوکر فیس به مامانش نگاه کرد و گفت : مامان من پسرتم .. البته فکر کنم .. فلیکس داماد اینده اته .
بورا هم مثل خود هیونجین بهش نگاه کرد و گفت : ببند دهنو .. تو دامادمی و فلیکس پسرم .. پس ..
انگشت اشاره اش رو روی لبای غنچه شده اش گذاشت و گفت : هیسسسس .
فلیکس نگاهی به هیونجین که کلافه شده بود داد و خنده ی ریزی کرد که بورا توجهش رو جلب کرد :نگفتی فلیکس برات یک پسر دیگه پیدا کنم ؟
هیونجین با طلبکاری به فلیکس نگاه کرد و با چشماش بهش فهموند که باید بگه نه .
هیونبین با دیدن این حرکت ضربه ای به بازوی بورا زد و لبخند دندون نمایی به صورتش نشوند .
بورا نزدیک بود از خوشحالی غش کنه .
فلیکس لبخندی زد و گفت : اوم .. خب راستش .. خب ..
هیونجین با حرص گفت : دلیل این همه مکث چیه لی فلیکس ؟
فلیکس به سمتش برگشت و خطاب به بورا گفت : این منو خیلی اذیت میکنه ..
بورا با عصبانیت به سمت هیونجین رفت و تو سیلی محکمی به گردنش زد و گفت : هوانگ هیونجین از جونت سیر شدییی ؟ اگر ببینم بازم داری اینطوری باهاش حرف میزنی یا نگاش میکنی خفت میکنم .
فلیکس پیروزمندانه ابرویی بالا داد و زبون درازش رو برای هیونجین در اورد .
هیونجین از این شیطنتش خنده اش گرفت ولی سعی کرد ظاهر عصبانیش رو حفظ کنه اما موفق نشد .
می چان که دید خودش و مادرش خیلی دارن نادیده گرفته میشن ، از روی مبل بلند شد و به سمت هیونجین رفت و گفت : هی هیون .. چرا منو فلیکس رو باهم اشنا نمیکنی ؟
لبخندش رو جمع کرد و با اخم نگاهش رو از فلیکس گرفت و به می چان داد .
می چان ابرویی بالا انداخت و گفت : منتظرم .
هیونجین به زور لبخندی زد .
دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : فلیکس عزیزم .. ایشون پسر خاله من بنگ می چان هستن .
فلیکس اهان گفت ولی با یاد اوری حرف مینهو که داشت در مورد بنگ چان حرف میزد ، اخمی کرد و ضربه ای اروم با کف دست به شونه ی هیونجین زد و نگاهش رو طلب کرد .
تا هیونجین بهش نگاه کرد ، انگشتاش رو خم و راست کرد و ازش خواست تا به سمتش خم بشه .
با گرفتن منظور فلیکس به سمتش خم شد و گوشش رو در اختیارش گذاشت : این پسره ربطی به بنگ چان پیدا میکنه ؟
هیونجین با تعجب گفت : تو بنگ چان رو از کجا میشناسی ؟
فلیکس دوباره در گوشش اروم گفت : مینهو شی همش داشت بنگ چان بنگ چان میکرد گفتم شاید ربط پیدا کنه .
هیونجین با لبخند گفت : ربط پیدا میکنه .. برادرشه .
تمام این حرفا در سکوت و درحالی که فقط خودشون متوجه میشدن گفته شد .
دوباره اهانی گفت و به می چان نزدیک شد . دستش رو جلوش دراز کرد و گفت : لی فلیکس هستم .. دوست پسر هیونجین .. خوشبختم .
می چان به زور دستش رو بالا اورد و توی دست های کوچیک فلیکس جا داد و گفت : منم خوشبختم .
ولی خب ای وای از حسودی ... می چان به شدت از فلیکس زورش گرفته بود و همین باعث شد چنان دست فلیکس رو فشار بده که فلیکس از درد کمرش رو خم کنه و اهی بکشه .
هیونجین با نگرانی ضربه ای به دست می چان زد تا دست کوچولو و ظریف فلیکس رو ول کنه .
با ازاد شدن دستش ، توی قفسه ی سینه اش جمعش کرد و نگاه ترسیده اش رو به می چان داد .
هیونجین با استرس دست فلیکس رو گرفت و بهش نگاه کرد تا میزان اسیب رو متوجه بشه .. با دیدن قرمزی پوست سفیدش به طرف پسر خاله اش برگشت و با داد گفت : معلوم هست داری چه غلطی میکنم بنگ می چانننن .
می چان برای اولین بار از هیونجین ترسید و چند قدم عقب رفت .
این روی هیونجین رو حتی بورا و هیونبین هم ندیده بودن .. چه برسه به می چان .
بورا با عجله گفت : اروم باش هیونجین .. اتفاقی نیوفتاده که .
هیونجین با عصبانیت دست فلیکس رو گرفت و گفت : الان این چیزی نشده ؟ باید دستش رو می شکست تا حتما چیزی میشد ؟
خطاب به خاله اش که تا الان یک گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد گفت : بهتر نیست به جای اینکه بخوایید پولای منو از طریق پسرتون بالا بکشید فقط یکم ادمش میکردید ؟
فلیکس که دید قضیه داره کش دار میشه گفت : هیونجین من چیزیم نشده عزیزم ..
دستش رو از مچ تکون داد و گفت : ببین اصلا درد نمیکنه .
هیونجین کلافه هوفی کشید و با صدای اروم و دلربایی گفت : مطمئنی خوبی ؟
فلیکس با لبخند گفت : اوهوم . ولی یه جام خیلی درد میکنه .
هیونجین با عجله گفت : کجات ؟
فلیکس لبخندی خجلی زد و زیر لب گفت : گشنمه .
هوفی از سر اسودگی کشید و گفت : بریم شام بخوریم عزیزم .
.
.
بعد از شام که به سالن رفته بودن ، خاله و پسر خاله اش رفته بودن و از خدمتکار شنید که بورا به شدت باهاشون برخورد کرده .
وقت خواب فرا رسیده بود و بورا و هیونبین از خیلی وقت پیش توی اتاق بودن ولی فلیکس هیونجین تازه داشتن اماده میشدن .
وقتی از حموم بیرون زد ، هیونجین با لبخند گفت : این لباسا رو بپوش مسواک نو هم روشون گذاشتم .. راحت باش پیش من خب .. ما دوتا باهم دوستیم و نیازی به خجالت نیست باشه ؟
سری تکون داد و کنار رفت تا هیونجین از کنارش رد بشه و به سمت حموم بره .
وسط راه با رسیدن به فلیکس لبخندی زد و کاملا غیر ارادی خم شد و بوسه ای روی لباش گذاشت و به طرف حموم رفت که صدای فلیکس توجهش رو جلب کرد : ولی دوستا که همدیگه رو اینطوری نمی بوسن .. مطمئنی فقط دوستیم ؟
هیونجین به سمتش برگشت وچشماش رو ریز کرد : چی ؟............
شرط برای آپ پارت بعد ۳۳۰ ووت
YOU ARE READING
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .