ناله ی خفه ای از بین لباش فرار کرد. سعی کرد پلکاتو باز کنه اما انگار بهشون چسب زده بودن. سعی کرد به پهلو بچرخه ولی انگار دست و پاهاشو بسته بودند. صدای باز و بسته شدن در اومد و ثانیه ای بعد صدای آژیر کشیدن جین اومد:
/تو توله خرگوش زشت.... از بچم فاصله بگیر له شد.... بلند شو ببینم لندهور بدنش کبوده درد میگیره.
؛ ااااا هیونگ بزار بخوابم....
آروم لای پلکاشو باز کرد. سرشو به سمت صدا چرخوند و با صحنه ای مواجه شد که باعث شد لبخند کوچیکی رو لباش بشینه. جین در حالی که گوش کوک و میکشید داشت سرش غر میزد. اما کوک عین خیالش نبود که گوشش و دارن میکشن تو همون حالت نشسته خواب بود.
/بزار بخوابم و کوفت...... گرفتی بچمو یه جوری بغل کردی کم مونده بود استخواناش بشکنه. من موندم به....
ادامه حرفش با دیدن چشمای باز و لبخند کمرنگ جیمین نصفه موند. با ذوق گوش کوک و ول کرد و چنان جیغی کشید که تهیونگ از اون ور تخت افتاد و مثه برق گرفته ها رو زمین نشست.
&چیشده؟؟من کیم؟؟ اینجا کجاست؟؟ کی آژیر کشید؟؟
جین با شرمندگی به ته نگا کرد و خواست حرفی بزنه که با حرکت کوک دهنش باز موند.
؛ چیزی نیست بیبی. بیا بالا تخت.
آروم شونه های تهیونگ و گرفت و بالا کشید و کنار خودش خوابوندش. بعدم دستاشو دورش حلقه کرد و به ادامه ی خوابش رسید.چشمای گشاد شده اش رو به جیمینی دوخت که سعی داشت از تخت بلند شه. اینبار با ولوم آروم تری به حرف اومد.
/هی مینی. چیکار میکنی؟؟ باید استراحت کنی.
+خوبم هیونگ. خوبم. بریم بیرون. اونا باید استراحت کنن.
با دست اشاره ای به تهکوک کرد. جین بعد از نیم نگاهی که به تهکوک انداخت، با تردید دوباره به جیمین نگاه کرد. اون بچه با اون قیافه ی مظلوم، مگه میشه بهش نه گفت؟؟
/باشه مینی. بیا بریم.
آروم به جیمین کمک کرد و از اتاق بیرونش آورد.روی کاناپه نشوندش و سریع به سمت آشپزخونه رفت و سینی به دست برگشت. سینی رو که توش پنیر و کره و مربا و نون و شیر و انواع و اقسام خوراکی های صبحونه بود جلوی جیمین روی میز گذاشت و قبل از اینکه چیزی از دهن جیمین در بیاد انگشت اشارشو روی لب های جیمین گذاشت.
/نه نه... شما صحبت نمیکنی. فقط میخوری. باید این سینی رو تموم کنی. فهمیدی؟؟
+ولی هیونگ... اینا خیلی زیاده.
جین توی دلش لعنتی به چشمای مظلوم جیمین فرستاد و جواب داد:
/باشه مینی. باشه. با هم میخوریم. برا اون دوتا توله هم میزاریم ولی تو باید هرچیزی که بهت میدم و بخوری باشه؟؟
+باشه هیونگی.
و لبخندی زد.با کلی خنده و شوخی صبحونه خوردن، اون دو تا توله رو بیدار کردن و جین بعد از پماد زدن دوباره ی کبودی های جیمین، لباس پوشیدند و به سمت کمپانی راه افتادن. جیمین اصرار داشت که میتونه توی خونه تنها بمونه، اما جین دیگه به هیچ وجه اون و تنها نمیذاشت. بار قبل که تو خونه تنهاش گذاشته بود، آدمای پدر عوضیش اومده بودن و برده بودنش. ترجیح میداد اون پیش خودش باشه. اینجوری امن تر بود. از ماشین پیاده شدن.
/شما برید سالن تمرین تا منم بیام.
+هیونگی کجا میری؟؟
/میرم پیش رییس کمپانیمون. باید بهش بگم تو اینجایی.
+ببخشید هیونگی. مزاحمتون شدم. من که گفتم تو...
ادامه ی حرفش با بوسه ی جین رو لپای آویزونش قطع شد. جین با لبخند مهربونی دستاشو دور جیمین انداخت و بغلش کرد. کنار گوشش گفت:
/تو مزاحم نیستی مینی. تو عشق هیونگی. من فقط باید بگم که تو اینجایی همین. این یه قانونه.
پیچیدن دستای جیمین دور کمرش نشون میداد پسر کوچیک تر دیگه ناراحت نیست. چشماشو بالا آورد و به قیافه های کش اومده ی تهکوک رسید.دستاشو باز تر کرد و خطاب به اون دو تا توله ببر و خرگوش گفت:
/وای وای مثه بچه ها میمونن. بیاین بغلم. شما هم عشق هیونگید.
تهکوک فوری تو بغل جین پریدن و یه بغل 4 نفره ی قشنگ و رقم زدن.
+ما هم عاشق هیونگی هستیم.
&راس میگه.
؛ اوهوم.
YOU ARE READING
A bullet to confess💜
Randomکوک:جیمیییییییییین نهههههههههههه راه رفته رو برگشت و بالا سر پسری که حالا تیشرت سفیدش با خون تزیین شده بود زانو زد: کوک:نه نه نه جیمین نه....... حواسی که کاملا متمرکز اخرین گانگستر شده بود با صدای داد اون کله خرگوشی و شنیدن اسم معشوقش به همراه یه ن...