~6~

248 49 2
                                    


Part 6

نیکی با رسیدن به کلاس متوجه پچ پچ های بقیه و جو عجیبشون شد و وقتی جونگوون رو دید به سمتش رفت .
_ چه خبره ؟ چیزی شده ؟
نذاشت جونگوون جوابشو بده و سریعا سوال دیگه ای پرسید : راستی سونو کجاست ؟
پسر مقابلش چشمهاشو بست و نفسی کشید : دقیقا همین باعث این وضعیته .
نیکی که متوجه منظورش نشده بود با گیجی گفت : چی ؟ چی میگی ؟
جونگوون به دیوار پشت سرش تکیه داد و بهش نگاهی کرد : دارن راجع به اتفاقی که برای سونو افتاده حرف میزنن . حالش بد شد و غش کرد و بعدش سونگهون بردش پیش پرستار مدرسه و راستی...
ادامه حرفش با سریع دویدن نیکی به سمتی نصفه موند . انقدر سریع از جلوی چشماش محو شده بود که انگار از اول اونجا نبوده .
جونگوون حس دژاوو داشت چون امروز دوبار توسط دو نفر اینجوری ترک شده بود ولی بیخیال شونه ای بالا انداخت و به صحبتش با همکلاسیش ادامه داد تا بعدا به دیدن سونو بره .

///
نیکی به سرعت میدوید تا به اتاق برسه و از حال سونو با خبر بشه . میخواست با چشماش ببینه که حالش خوبه ولی ...
وقتی به اتاق رسید ، لحظه ای کنار در ایستاد .
یعنی همچین حقی داشت ؟ چرا نمیتونست خودخواه باشه ؟ شاید میتونست به زور اونو کنار خودش نگه داره ولی پس بقیه اش چی ؟ قلبش ؟ احساساتش  ؟
سرشو تکونی داد و نفسی آسوده کشید . آره بهترین کار همینه .
بعداز تقه ای به در وارد شد و به سونوی خوابیده روی تخت که پتو رو تا گردنش بالا کشیده خیره شد .
پرستار با وارد شدنش از جاش بلند شد : اوه تو دوستشی ؟
دوست ؟
نیکی سرشو به نشونه مثبت تکون داد و به سمت تخت رفت .
پرستار همونطور که سر جای قبلیش میشست ادامه داد : حالش خوبه . فقط باید استراحت کنه .
روی صندلی کنار تخت نشست و به چهره غرق خوابش نگاه کرد . مثل دفعه قبل دوباره همون اتفاقات افتاده بود .
بازم نفر دومی که از حالش با خبر میشه و کنارش میشینه خودش بود .
همیشه اولین نفرش سونگهون بوده . و این مسئله به شدت ذهنش رو مشغول کرده بود .
یک دستش رو زیر چونه اش گذاشت و خیره به چهره رنگ پریده ولی همچنان فرشته گونه اش بود که فکری به ذهنش رسید و باعث شد گوشیش رو که مخفیش کرده بود از جیب داخلیه لباسش بیرون بیاره .
دوربین موبایلش رو روی صورت سونو تنظیم کرد و یواشکی چندتا عکس از زاویه های مختلف ازش گرفت .
با دیدن عکسهایی که گرفته بود لبخندی عمیق روی صورتش نقش بست و غرق لذت شد .
با خودش زمزمه کرد : فکر کنم  حداقل حق چند تا عکس ازت رو داشته باشم .
و گوشیش رو سریعا همون جای قبلی قایم کرد .
////////////

سونگهون بعداز اینکه از جونگوون جدا شد به سراغ کارینا و همون جای همیشگی یعنی انباری پشت مدرسه رفت .
بدون اینکه توجهی به چیزی بکنه  به یکباره در فلزی انباری رو باز کرد و وارد شد و طبق چیزی که انتظار داشت با کارینا و نوچه هاش روبرو شد .
کارینا با دیدنش با خوشحالی چند قدمی به جلو برداشت : اوه سونگهون تو اینجا ؟ بالاخره تصمیم گرفتی برگردی ؟ کار درستی میکنی . تو به اینجا تع...
نذاشت حرف دختر روبه روش تموم بشه و یک دستشو به نشونه ″تموم کردن حرفش″ بالا آورد : ″نه ، من به اینجا تعلق ندارم و هیچ وقت هم نمیخوام داشته باشم . ″
قدمی به جلو برداشت و به آدمای اطرافش نکاه کرد : ″ فکر کردی نمیفهمم کار تو بوده ؟ ″
کارینا که حالش گرفته شده بود با حرفی که پسر زد کمی لرزید ولی خودشو نباخت : ″ نمیدونم در مورد چی حرف میزنی ″
پوزخندی زد و ادامه داد : ″ که نمیدونی ؟ چطوره از دختری که فرستادی پیش سونو تا بهش تهمت دزدی بزنه شروع کنیم ؟ شاید یادت بیاد . تو با خودت چه فکری کردی که با آبرو یه نفر بازی میکنی ؟ ″
کارینا که عصبی شده بود با صدای بلندی گفت : ″ که چی ؟ فکر کردی خودت بهتر از منی ؟ ″
پسر بعداز حرفش کمی مکث کرد و سرشو خم کرد : ″ آره ، منم اذیتش کردم ، بهش ضربه زدم ، من...″
کارینا که آروم بودن سونگهون رو دید از موقعیت استفاده کرد و به سمتش رفت :  ″ سونگهونی چرا نمیپرسی که من چرا اینکارو کردم ؟ من دوست دارم ، چرا سعی نمیکنی منو ببینی ؟ ″
قدمی به عقب گذاشت و دختر رو از خودش دور کرد : ″ آره من بهتر از تو نیستم ولی دیگه اجازه نمیدم کسی اذیتش کنه و بهش آسیب بزنه ، دیگه اصلا ، نه خودم نه بقیه . تموم شد . و در مورد حرفی که زدی باید بگم که متاسفم کارینا ، من هیچ وقت دوست نداشتم و نخواهم داشت . لطفا دیگه به سونو نزدیک نشو ″
بهش پشت کرد و از اونجا بیرون اومد .
نفسی آسوده کشید و از اونجا به سرعت دور شد .
باید همه چیو تموم میکرد .
نمیخواست دیگه از سونو دوری کنه . در مقابل همه چی ازش محافظت میکرد و نمیذاشت آسیبی ببینه ، فقط میخواست کنارش باشه و بهش بگه دوسش داره .
با سرعت خودشو به اتاق بهداری رسوند و بعداز تقه ای به در با فکر به اینکه سونو رو میخواد ببینه با  لبخندی که روی لب هاش نقش بست وارد شد ولی ...

فکر نمیکرد با شخص روبروش مواجه بشه .
نیکی رو روی صندلی کنار تخت  سونو  طوری که به چهره اش زل زده دید .
به میز پرستار نگاه کرد که با جای خالیش مواجه شد .
نیکی با دیدن سونگهون تکیه اش رو به صندلی داد : ″ تو اینجا چیکار میکنی ؟ ″
نیشخندی زد و به تخت نزدیکتر شد : ″ اینو من نباید بپرسم ؟ ″
چند ثانیه ای با اخم به هم خیره شدند که سونو چشم هاشو کمی باز کرد و با ناله هایی بخاطر سردردش دستشو روی سرش گذاشت و نیم خیز شد .
وقتی که چشمهاش به نور عادت کرد به اطراف نگاه کرد که با دیدن دو نفر که بهش خیره شدن کمی جا خورد : ″ شماها ؟ چی شده ؟ ″
نیکی سریعا  به حرف اومد : ″ غش کردی و بعد آوردیمت اینجا ، مشکلی نیست پرستار گفت فقط نیاز به استراحت داری ″
سونو سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد : ″ که اینطور  ولی ...″
دوباره روی تخت دراز کشید که نگاهش روی سونگهون افتاد و باعث شد یاد مکالمه قبلش با پرستار بیافته .
چرا باید اینجا باشه ؟
سونگهون نگاه بدی به نیکی انداخت چون تو جمله اش هیچ اسمی ازش به عنوان اینکه آوردش به اتاق نبرده بود .
سونو کمی به چهره اش نگاه کرد چون شاید دفعه بعدی همچین فرصتی پیش نیاد .
همونطور که بهش خیره بود یکدفعه نگاه سونگهون برگشت سمتش که باعث شد کمی دستپاچه بشه .
″ چیزه ... ازت ممنونم . تو منو آوردی اینجا دیگه ؟ ″
سونگهون سریعا با خوشحالی سرشو به نشونه مثبت تکون داد : ″ خوبه که یادته ″
نیکی که نتونست این جو رو تحمل کنه از سر جاش بلند شد و صاف ایستاد : ″ نکنه اینم یکی از نقشه هات برای آسیب زدن بهش بوده ؟ ″
سونگهون دستشو داخل جیب شلوارش برد : ″ نه ، کار من نبوده و خودم به مقصرش رسیدگی کردم پس نیازی نیست تو نگران باشی ″
نخواست مقابلش کم بیاره و ادامه داد : ″ نمیشه بهت اعتماد کرد شاید با همون همدست بودی و الان خودتو کشیدی عقب ″
سونو بعداز شنیدن حرف نیکی به سونگهون نگاه کرد و منتظر جوابش بود .
پسر که نگاه سونو رو روی خودش حس کرد جوابش رو با نگاه متقابلش داد : ″ من هیچ وقت اینکارو نکردم و نمیکنم . جدی میگم ″
سونو لبخندی بهش زد و از روی تخت بلند شد که مصادف شد با وارد شدن پرستار .
″ اوه به هوش اومدی ؟ انگار خیلی بقیه رو نگران کردیا ″
به سمتش رفت و بعداز چک کردنش سرم رو از دستش خارج کرد : ″ میتونی بری ولی همچنان مراقب خودت باش ″
لبخندی زد و بعداز نگاه کردن به دو پسر کنار سونو به سمت میزش رفت .
از تخت پایین اومد و با حفظ تعادلش صاف ایستاد .
به محض ایستادنش در اتاق باز شد و جونگوون وارد شد که با دیدن سونوی ایستاده وسط اون دو نفر کمی جا خورد .
به سمتش رفت : ″ حالت بهتره ؟ ″
سونو سرشو به نشونه مثبت تکون داد : ″ اره ، بهتره بریم دیگه ، نیاز به هوا دارم ″
جونگوون دستشو گرفت و چند قدمی از اون دونفر که مات مونده بودن دور شدن که سونو ایستاد و برگشت سمتشون : ″ شمام بهتره یه کم با هم وقت بگذرونید ″
و با خنده ای آروم با جونگوون از اتاق بیرون رفتن و فقط نیکی و سونگهون مونده بودن که بعداز نگاهی به هم اخم هاشون در هم گره خورد و هرکدومشون به سرعت از اتاق بیرون رفتن .

~first~Where stories live. Discover now