~7~

244 44 12
                                    


Part 7

چند روزی از اون اتفاق گذشته و انگار که همه چی عوض شده بود 
کسی اذیتم نمیکرد و همه چی آروم بود و از همه عجیب تر رفتار متفاوته سونگهون بود .
از اون روز به بعد دیگه اذیتم نمیکنه و حتی همه جا دنبالمه و مواظبمه .
معلومه که از این وضعیته الان راضیم و ترجیحش میدم ولی کمی باعث ترسم میشه .
اینکه یکدفعه همه چی تغییر کنه و خوب بشه انگار که تو خوابی رویایی و قشنگ هستی ولی بعدش از این خواب بیدار بشی و بفهمی همشون توهمی بیش نبودن باعث میشه بترسم .
درست مثل همین الان که با جونگوون وارد سالن غذاخوری شدیم و بعداز گرفتن غذامون روی میزی خالی نشستیم .
بعداز چند لحظه که از نشستنمون گذشت و خواستم قاشقی از برنج رو داخل دهنم بذارم  که یکدفعه آبمیوه ای کنار دستم روی میز گذاشته شد و وقتی به اون سمت نیم نگاهی انداختم متوجه چهره پارک سونگهون با لبخندی ملیح شدم .
این ورژن سونگهون واقعا دوست داشتنی بود و صد در صد برای قلبم ضرر داشت .
قاشقی که دستم بود همونطور رو هوا مونده بود و قبل از اینکه ریکشنی داشته باشم صندلی سمت راستمو بیرون کشید و با سینی غذاش نشست .
به جونگوون که اونم سرگردون از کارای سونگهون مونده بود نگاهی انداختم و شونه ای بالا انداختم .
واقعا کاراش باعث گیج شدنم میشه .قلبم و مغزم بین جنگی بودن که نتیجه اش هم برام مشخص نبود .
بعداز نشستن سونگهون ،سینی دیگه ای کنارم قرار گرفت و نیکی هم صندلی سمت چپم نشست .
نیم لبخندی به وضعیت معذب بینمون زدم تا کمی جو عوض  بشه : ″تا حالا اینجوری دور هم جمع نشده بودیم مگه نه؟″
جونگوون هم برای تایید حرفم
سرشو تکونی داد :″آره...آره واقعا″
نیکی  سرشو به دستش تکیه داد و به سونگهون نگاه انداخت : ″آره ولی حضور بعضیا اصلا نیاز نیست″
بعداز حرفش هممون منتظر واکنشی از طرف سونگهون بودیم ولی در کمال خونسردی اهمیتی نداد و یکی از املت های برنج داخل سینیش رو روی برنج سونو گذاشت و با لبخندی گفت :″بخور″
سونو حسی که باعث شد تپش قلب بگیره و متقابلا لبخند شیرینی بزنه رو دوست داشت .
واقعا میخواست همیشه این سونگهون رو ببینه .
همچین کسی که دیگه ازش دور نیست ، میتونه لبخندهاشو ببینه و حتی قلبشو حس کنه.
نیکی با دیدن اتفاقی که افتاد عصبی شد و با گرفتن دست سونو از جاش بلند شد و به دنبالش قاشق سونو هم از دستش افتاد و از جاش بلند شد .
جونگوون با دیدن این حرکت نیکی سریعا بلند شد
:″چیکار میکنی نیکی؟″
″میخوام چند لحظه با سونو حرف بزنم″
سونو دستشو مقابل جونگوون  تکونی  داد  : ″چیزی نیست ، بشین . ما هم الان برمیگردیم″
جونگوون به سونگهون که با اخم به نیکی خیره شده بود نگاهی انداخت و با معطلی سرجاش نشست .
   معلوم بود که داره به سختی این وضعیتو تحمل میکنه .
نیکی راه افتاد و سونو رو هم همراه خودش میکشوند .
بعداز چند دقیقه به آزمایشگاه خالی رسیدن و بعداز اینکه وارد کلاس شدن در رو بست .

سونو به میز وسط کلاس تکیه داد
و سرشو پایین انداخت .
نیکی مقابلش ایستاد و
دستاشو داخل هم قلاب کرد :″سونو ، به من نگاه کن″ 
سرش رو بلند کرد :″نیکی...″
با بالا اومدن دست پسر مقابلش برای ادامه ندادن صحبتش ،حرفش نصفه موند .
من شروع میکنم″″    
نیکی هم عقب رفت و
مقابل پسر به دیوار تکیه  داد  :″یادت نرفته که این کسی که الان میبینی همون سونگهونیه که اذیتت میکرد و یکماه بخاطرش خواب نداشتی و مجبورت کرد کلاسو تمیز کنی″
سونو قاطعانه جواب داد :″یادم نرفته″
نیکی از دیوار فاصله گرفت و صاف ایستاد :″پس چرا ؟ چرا باهاش خوبی؟″
″اون عوض شده و دیگه اونکارا رو نمیکنه ، خودتم دیدی″
پسر با کلافگی به اطراف نگاه کرد :″ازکجا مطمئنی که دوباره عوض نمیشه ؟ چرا انقدر زود به بقیه اعتماد میکنی؟ چرا از بقیه متنفر نمیشی؟″
سونو لبخندی ملیح  زد :″گفتی ازکجا میدونم که دوباره عوض نمیشه؟ شاید چون رفتارهاش دلیلی داشته ولی مهمتر از اون دلیلش اینه که...″
اشک داخل چشمهاش حلقه بست :″من دوسش دارم نیکی″
نیکی مات و مبهوت به شخصی که دوسش داشت ولی علاقه اش به کسی دیگه رو مقابلش بازگو میکرد نگاه کرد .
نمیخواست هیچ وقت اینو بشنوه ، آمادگیشو نداشت.
″اما...اما تو ، نمیدونی که اونم...دوست داره
یا نه ...چجوری... اون حتی یکبار هم حسشو بهت نگفته″
سونو سرشو تکونی داد :″مهم نیست . من از حسم خبر دارم و همین برام کافیه″
به سمت پسر مقابلش رفت و دستای نیکی رو داخل دستاش گرفت :″من متاسفم ، واقعا متاسفم نیکی ، من دوست دارم ولی به عنوان دوست. میدونم که باید زودتر از اینا اینکارو میکردم ولی نشد . متاسفم″
سرشو پایین انداخت
:″اونموقع هم میخواستم اینارو بهت بگم ولی بیشتر از هر موقع دیگه ای شوکه شده بودم و نتونستم ،تو همیشه باهام بودی ومراقبم بودی و من ازت ممنونم . تو برام با ارزشی ولی نمیتونم درمورد احساساتم به قلبم دروغ بگم مگه نه؟″
″حتی اگه جوابی درمورد احساساتم دریافت نکنم بازم این بار اولمه که همچین چیزی رو تجربه میکنم و فراموش کردنش سخته″
نیکی قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش چکید و با گرفتن دوطرف صورت پسر کوتاهتر مقابلش سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد .
سونو که اشک روی گونش رو دید دستش رو بالا آورد و اشکهاشو پاک کرد .
نیکی لبخندی زد :″احمق ، من همیشه کنارتم ، حالا که انقدر دلت میخواد همچین دوست دیوونه ای داشته باشی باشه پس . ولی اون سونگهون لعنتی نمیفهمم تو سرش چی میگذره ، همه چیش عجیبه″
سونو خنده ای کرد و مشتی به بازوی نیکی زد :″یاااا نگو اینجوری″
نیکی هم بلند خندید و بازوشو گرفت :″زورتم زیاده ها″
هردوشون با خنده ای بر لب از آزمایشگاه بیرون اومدن و به سمت سالن رفتن که حالا تایمش رو به پایان بود .
سونگهون رو دم در ورودی سالن دیدن که تکیه داده و دستاش رو داخل هم قلاب کرده و اخمی روی چهره داره .
وقتی سونگهون سرشو برگردوند سونو رو با نیکی دید که به اون سمت میان .
تکیه اش رو برداشت و با سرعت به سمتشون رفت و با گرفتن بازوی سونو اونو به سمت خودش کشوند و با عصبانیت به نیکی گفت :″کارت تموم شد ؟ ″
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشه همونطور که بازوی سونو رو گرفته بود دنبال خودش کشوندش .

~first~Where stories live. Discover now