~Last Part~

386 53 6
                                    


Part 8

همونطور که دست سونو رو با عصبانیت میکشوند به سمت پشت بوم رفت و حتی به ناله های از درد سونو بخاطر دستش توجهی نمیکرد .
وقتی به پشت بوم رسیدند وارد شدن و بالاخره دست بیچاره سونو رو ول کرد .
وقتی که از دستش آزاد شد کمی مالشش داد تا دردش از بین بره و اخمی مابین ابروهاش ایجاد شد .
سرشو بالا برد و به پسر عصبی و سرگردون مقابلش که دائما مسیری رو طی میکرد نگاه کرد .
ترجیح داد سکوت کنه تا خودش شروع کننده بحث باشه چون اونجوری درصد کم بودن عصبانیتش بیشتره .
سونگهون دستهاشو داخل جیبش برد و به سمت سونو برگشت : " چیکارت داشت ؟ "
در کمال آرامش و بیخیالی گفت : " نیاز داشتیم حرف بزنیم "
نیشخندی زد : " عه جدی ؟ مگه کار دیگه ام میتونید بکنید ؟ "
با عصبانیت بهش نگاه کرد : " منظورت چیه ؟ مشکل تو چیه ؟ "
قدمی به سمتش برداشت و کمی صداش رو بالا برد : " مشکل من تویی "
سونو پوزخندی زد و اشکهاش داخل چشمهاش حلقه بست . هیچ وقت فکر نمیکرد برای کسی که دوست داره مشکل باشه و حالا این جمله واضحا تو صورتش گفته شده بود .
با بغضی که تو صداش بود گفت : " آه من...واقعا متاسفم که مشکل برات درست میکنم ، دیگه اینکارو نمیکنم "
برگشت که از اون محیط خفقان آور دور بشه که با حرف سونگهون ایستاد .
" مشکل من اینه که دوست ندارم با کسی صمیمی بشی ، دوست ندارم به کسی به جز من نگاه کنی ، میخوام همه چیزت برای من باشه و دائما کنارم باشی . مشکل من ایناست "
سونو با شوک برگشت سمتش . هیچ وقت فکر نمیکرد اینارو از کسی مثل پارک سونگهون بشنوه .
" اما...اما تو از من متنفری ، اون کارایی که باهام کردی ... پس برای چی ؟ من نمیفهمم که خوب بودنتو باور کنم یا کارهایی که باهام کردی پارک سونگهون . "
" واقعا کدوم سونگهون واقعیت وجودته ؟ چرا باعث میشی گیج بشم ؟ یکبار باعث میشی از دوست داشتنت دست بکشم و بار دیگه باعث میشی قلبم برات تند بزنه . "
حق میداد بهش . اینکاراش حتی خودشم خسته کرده بود .
سونگهون به سمتش رفت و دستای سونو رو گرفت : " قلبمو باور کن ، اون بهت دروغ نمیگه . "
یکی از دستای پسر رو روی قلبش گذاشت تا ضربان تندش رو حس کنه .
سونو وقتی ضربان قلب تندش رو حس کرد با چشمهای اشکی به سونگهون نگاه کرد .
" من دوست دارم سونو . و این واقعی ترین حرفیه که تو زندگیم به زبون آوردم "
پسر کوچکتر بعداز شنیدن این جمله قطره اشکی روی گونه اش چکید و به بغل پسر مقابلش پناه برد .
باورش نمیشد که بالاخره این جمله رو ازش شنیده .
بعداز چند دقیقه ای که از وجود هم آرامش گرفتن ، پسر کوچکتر رو از آغوشش بیرون آورد و وقتی چشمهای همچنان گریونش رو دید لبخندی زد و گونه های خیسش رو پاک کرد .
" چطوره کلاسو بپیچونیم و همینجا بمونیم ؟ "
سونو هم با خنده سرشو به نشونه تایید تکونی داد و با هم روی زمین نشستن و به دیوار تکیه دادن .
میخواستن به اندازه زمانهایی که با هم نبودن ، از کنار هم بودنشون لذت ببرن .
سونگهون دست سونو رو گرفت و داخل دست خودش قلاب کرد و سونو هم سرشو روی شونه های پسر گذاشت .
سونو چندباری خواست حرفی بزنه ولی هر بار پشیمون میشد و این از چشمهای پسر بزرگتر دور نموند.
"اگر چیزی میخوای بگی بگو "
از اینکه فهمیده بود کمی شوکه شد ولی بالاخره تصمیم گرفت سوالاتشو بپرسه : " راستش ، این سوالو قبلا هم ازت پرسیدم ولی مطمئنم بهم دروغ گفتی . "
سونگهون که سریعا فهمید کدوم سوالو میگه جوابشو داد : " میدونم راجع به چی حرف میزنی "
کمی مایل شد سمتش : " پس کسی که اونروز بعداز اون دعوا منو به بیمارستان برد تو بودی ؟ "
سرشو به نشونه مثبت تکون داد : " نه تنها بیمارستان بردمت بلکه تا وقتی حالت بهتر بشه کنارت موندم . نیکی نگفت بهت ؟ خوب البته که این چیزارو نمیگه "
سونو فرضی مشتی به بازوش زد : " یااا بالاخره هر کسی دلیلی برای کاراش داره . "
سونگهون لبهاشو جمع کرد و سرشو تکونی داد .
" پسر چرا اذیتم میکردی ؟ "
سونگهون از دیوار فاصله گرفت و برگشت سمت سونو تا مقابلش قرار بگیره .
" من فقط میخواستم به هر روشی مقابل چشمام باشی . البته روش اشتباهی بود ولی من اصلا به این چیزا توجه نکردم . هر روز صبح تا مدرسه باهات میومدم و از پشت در کلاس بهت نگاه میکردم . بخاطر اینکه باهام باشی اینکارو کردم "
سرشو پایین انداخت : " بعضی اوقات فکر میکردم شاید بهتر باشه ازت دور بشم تا بخاطرم آسیب نبینی . میخواستم ازت محافظت کنم ولی قلبم نمیذاشت ازت دور باشم . "
سونو لبخندی زد و کمی سرشو کج کرد : " پس وقتایی که فکر میکردم صبح کسی دنبالمه تو بودی . حتی اون زمانی که فکر کردم کسی پشت دیوار نزدیک خونمونه ؟ "
سونگهون سرشو به نشونه مثبت تکون داد که باعث شد سونو از شدت خوشحالی بپره بغلش و پاهاشو دور کمرش حلقه کنه .
دستاشو دور گردنش انداخت و تو چشماش خیره شد : " دوست دارم پارک سونگهون ، خیلی زیاد ، خیلی خیلی زیاد "
خدید و سرشو روی شونه های پسر بزرگتر گذاشت و سونگهون هم متقابلا با لبخند بغلش کرد .
همین حس رو میخواستن . اینکه کنار هم باشن و عاشق تر از هر کسی باشن .
یکدفعه صدای زنگ مدرسه بلند شد که باعث شد هردوشون شوکه بشن .
سونگهون از چهره ی متعجب سونو خنده اش گرفت و با بلند شدنش دست پسر رو هم گرفت .
" بریم ؟ "
لبخندی زد و چشمهای ستاره دارش کمی کوچیک شدن : "اوهوم"
دست در دست هم از پشت بوم بیرون رفتن و به محوطه باز مدرسه رسیدن که جونگوون با دیدنشون انگار که داره خواب میبینه کمی سرشو تکون داد ولی انگار که چیزی جز واقعیت نبود .
از پشت بهشون نزدیک شد و کمی چرخید که مطمئن شد درست دیده و اون دوستش سونو هست که دستهای پارک سونگهون رو گرفته .
جونگوون دستشو جلوی دهنش نگه داشت : " سونو ؟ تو..."
سونو با دیدنش لبخندی زد : " جونگوونا "
جونگوون ابروهاشو بالا برد و به دستها و وضعیت اون دو نفر اشاره کرد : " جدی ؟ "
پسر کوچکتر هم سرشو به نشونه تایید تکون داد .
جونگوون که توقع همچین چیزی رو نداشت کمی اخمهاش تو هم رفت و روبروی سونگهون ایستاد : "تو همراه من بیا کارت دارم "
سونگهون متعجب نگاهی به سونو انداخت که لبخند اطمینان بخشی بهش زد و ازش جدا شد .
به دنبال جونگوون به گوشه ای رفتند و سونو با نگاهش همراهیشون کرد .
نیکی که پشت سرشون ایستاده بود و همه چیز رو نظاره گر بود به کنار سونو رفت و یک دستش رو داخل جیبش گذاشت : " خوشحالی ؟ "
سونو یکدفعه با ترس برگشت سمتش : " آه تو کی اومدی ؟ "
" همین الان "
چند لحظه ای بینشون سکوت شد که نیکی دوباره سوالشو پرسید : " خوشحالی ؟ "
سونو بهش نگاهی کرد : " خیلی زیاد "
نیکی سرشو پایین انداخت و از حرفی که میخواست بزنه هم شرمنده بود هم دودل .
ولی باید میگفت تا راحت بشه .
" سونو ، من...من متاسفم . "
با تعجب به پسر کنارش نگاهی کرد : " بخاطر چی ؟ "
" بخاطر اینکه وقتی بیمارستان بودی نگفتم که ، سونگهون کنارت بوده و به دروغ گفتم من دائما پیشت بودم و حتی اینکه هر روز صبح سونگهون تا مدرسه دنبالت میومد و همیشه حواسش بهت بوده "
سونو دستشو روی بازوش گذاشت : " دیگه گذشته نیکی . نگران نباش، همه چیو بهم گفته . ولی تو از کجا میدونی که سونگهون هر روز دنبالم میومده ؟ "
پسر لبخندی زد : " دیگه مهم نیست "
از سونو دور شد و تنهاش گذاشت .
واقعا دیگه اهمیتی نداشت چون قول داده بود که فقط یه دوست باقی بمونه و حتما سر قولش میموند .
از طرفی دیگه جونگوون بود که مقابل سونگهون هر دو دستشو به هم گره کرده بود و با اخم بهش نگاه میکرد .
سریع سراغ اصل مطلب رفت : " چی تو فکرته ؟"
سونگهون با گیجی گفت : " ها ؟ چیزی نیست "
جونگوون چشمهاشو داخل حدقه چرخوند : " بازم دنبال اذیت کردنشی ؟ چرا دست از سرش برنمیداری ؟ "
وقتی فهمید منظورش چیه سرشو تکونی داد : " میدونم خیلی از موقعیت هارو از دست داد و خیلی قلبشو شکستم ولی اینبار نه . من دوسش دارم ، واقعا دوسش دارم و اینو بهتون ثابت میکنم . پس یه فرصت دیگه بهم بده "
جونگوون با شک بهش نگاهی کرد .
سونگهون سرشو برگردوند سمت سونو که دید داره بهش نگاه میکنه : " من بدون سونو نمیتونم زندگی کنم "
وقتی که بهشون نگاه کرد متوجه احساس عمیقی که بینشون بود شد و با سرفه ای توجه پسر رو به خودش جلب کرد .
به سمتش قدمی برداشت و دقیقا مقابل صورتش ایستاد : " باشه بهت یه فرصت میدم ."
بعداز اتمام حرفش سریعا انگشت اشاره اش رو مقابلش بالا برد : " ولی اگر...اگر حتی یکبار ناراحتش کنی . اونوقت با من طرفی "
سونگهون سرشو به نشونه مثبت تکونی داد که با شنیدن صدای جی ، جونگوون سریعا از اون حالت تدافعی خارج شد .
" جونگوونااا بدو بریم "
جونگوون به محض دیدن جی دستی براش تکون داد و با لبخند به سمتش رفت .
پسر سری به نشونه تاسف تکون داد و به سمت سونو قدم برداشت که با خوشحالی دستشو براش تکونی میداد .
همونطور که به سمتش میرفت زمزمه کرد : " هیچ وقت سونو رو دوباره از دست نمیدم جونگوونا "

*پایان*

ممنونم که همراهم بودید J
و اگر ممکنه برام تو کامنت بنویسید که از کدوم کاپل ها دوست دارید فیک بنویسم یا ترجمه کنم ❤️

~first~Where stories live. Discover now